گاری حتی به من فرصت خداحافظی نداد. فاک به فاکنر! یک حرامزادۀ واقعی! پیش خودش خیال کرده که خشم من وزن ندارد. بنحوی اطمینان پیدا کرده که نمیتوانم بین متن کتاب و هیاهوی روی جلد، ارتباطی پیدا کنم. هرابال هم که در نهایت تصمیم گرفت تا فرصت خمیر کردن مجلدات را از من دریغ کند. منِ لعنتی حتی نمیتوانم دماغ بزرگم را برای هاینریش قرمز کنم! صرفاً دارم توی نسخۀ ارزان تری از اتفاقات دست و پا میزنم. اسمش را هم گذاشتهام روایت زندگی. هدایت سرانگشتش را تفی میکند و من، از میان سطور گجسته دژ پایین میافتم یا صادقی مرا برمیدارد و محضِ نشانه گذاری، لای صفحات ملکوت میگذارد
میخواستم در جواب، یکی از آن متلک های تند و آب نکشیده را نثارش کنم که تا عمر دارد مثل پشم کز داده کمر راست نکند. لیکن دلم به رحم آمد و لام تا کام حرفی نزدم. خدا سایه جانِ بی خدای مرا قرین رحمت خودش بکند. هربار با خنده میگفت که ما خوش شانس هستیم که اولاً تو آن حرفها که توی سرت هست را به زبان نمیآوری و در ثانی اختیار مرده و زنده بودن آدمها را دست تو ندادهاند. دلم خیلی برایش تنگ شده. یک جای خالی پشت سر خودش گذاشته که با هیچ چیزی پر نمیشود. حالا هم که لابد توی جهنم است. سرچ کردم دعای بهبود شرایط ارواح در آن دنیا. یک چیزی پیدا کردم که ضمه و فتحه و کسره نداشت. از رو و با لکنت خواندم. بیشتر از اینکه به عربی شباهت داشته باشد به ورد جادوگران می مانست. امیدوارم الاعمال حقیقتاً بالنّیات باشد و آنطرف ناغافل سیخ داغ توی ماتحتش نکنند. راه دیگری برای دوباره حرف زدن با او به ذهنم نمیرسد. مساله این است که طبق محاسبات من، بعد از مرگ بیشک باید بروم بهشت. یعنی هرجور که حساب میکنم، باز هم مسیرمان از هم سواست. یک چیزی هست به اسم شفاعت. شبیه یارکشی توی گل کوچیک عصر جمعه هاست. برای آن هم باید خیلی نماز و روزه ات سرجایش باشد و زکات بدهی و حج بروی و ایتام را بوس کنی و حواست هم حسابی به زیپ شلوارت باشد که خب، کاملاً مشخص است که از عهدۀ من خارج است. در نتیجه ممکن نیست که با آپشن شفاعت از میان گدازه های دوزخ بیرونش بکشم و پرتش کنم توی پول پارتیِ بهشت. من فکر میکنم که حتی توی بهشت هم، دل نگران و غمگین خواهم ماند. همه چیز سخت و یأس آور است. سرچ کردم دعا برای سهولت امور. این یکی را اما، نصفه و ناتمام رها کردم. واقعاً طولانی بود. یک و نیم متر کلمه پشت سرِ هم. خواندنش حتی از امور سخت خودم هم سخت تر بنظر میرسید. خیلی غمگینم. از آدمهایی که با آنها حرف میزنم بدم میآید. از آدمهایی که دوره ام کردهاند بدم میآید. از آدمهایی که مجبورم مراقبشان باشم بدم میآید. اوضاع مثل آن وقتیست که توی جمعی گیر افتاده باشی و ناچار باشی که با قابل تحمل ترین شان الکی در مورد فیلمها یا تورم حرف بزنی. حرف زدن برای سپری کردن زمان، حرف زدن برای فرو نرفتن در سکوت. آدم نمی شود که ساکت باشد، چون در سکوت با خودش روبرو میشود. برای همین است که انقدر تند تند حرف میزنیم یا انقدر تند تند به چیزهای مختلف گوش میدهیم یا انقدر تند تند چرت و پرت ها را میخوانیم یا انقدر تند تند میپریم توی تخت. دلم میخواهد کلک خودم را بکنم. واقعاً به این فکر کردهام. میدانم که انتخاب خوبی نیست اما خب، بنظرم درست تر این است که این روزها، همۀ گزینه ها روی میز باشد. علی الحساب نشستم و اسپرسوساز قدیمیام را باز کردم. تعمیر کردم. تر و تمیزش کردم و دوباره از نو سرهم اش کردم. یک قطعۀ بسیار کوچک هم این گوشه افتاده. یک تکه فلز ال مانند. مطمئن نیستم که اصلاً مال این باشد و یا اگر بوده از کجایش افتاده که سرجایش نگذاشته ام. هربار همین اتفاق میافتد. آنقدر در این سالها پیچ و قطعه از این بدبخت اضافه آمده که نمیدانم اصلاً چطوری سرپاست. چطوری دارد کار میکند. به این لکنته تعلق خاطر دارم. بیشتر از همۀ اشیایی که احاطه ام کردهاند، مرا یاد خودم میندازد؛ کهنه و پررو، زودجوش و بی بخار، کار راه انداز و رو به موت
تیپیکال مشاور املاکی هاست؛ کت تنگ و سینۀ ستبر و ابروی کج کرده و جین زاپ دار و انگشتر طلای فیک. یکجوری ست که آدم بعد از یکساعت مراوده با او می بیند که دارد بی اختیار میگوید که داداش چه ملکی عجب بنایی! بر بیست، عرصه اونطور اعیان اینجوری، قدرالسهم فلان قدر، ویوو ابدی! ولو اگر موضوع بحث مثلاً ماشین باشد یا نرخ دو کیلو شلیل یا زنی که دارد با گام هایی سریع، از میان یک مشت نر علاف رد میشود
بهش فکر کردم. واقعاً نمیدونم! اینکه آخرین نوشتهام چطوری باید باشه. اینکه اصلاً میشه با فرض دونستن اینکه آخرین چیزیه که می نویسی، بتونی چیزی بنویسی؟ من فکر میکنم که اگه خبردار میشدم که مثلاً امروز عصر میمیرم و باید یه یادداشت از خودم بذارم، احتمالاً تا آخرین دقایقِ عصر نوشتنش رو به تأخیر مینداختم. ممکنه اولش به این نتیجه میرسیدم که خلاصهاش کنم. مثلاً یک کلمه بنویسم خداحافظ یا به امید دیدار. اما بعید بود اینطوری سر و تهش رو هم بیارم. کم و کسر داشت اینجوری. خیلی شبیه همۀ اون هایی میشدم که تصور میکردم باهاشون فرق دارم. آدم دلش میخواد حتی توی فراموش شدنش هم ممتاز باشه. مگه نه؟ حدس میزنم که انتخاب بعدیم یک جمله پیچیده بود یا یه پاراگراف نامفهوم؛ وانمود کردن به کشفِ چیزی پیش از مرگ. درست مثل کاری که سهراب کرد؛ زن دم درگاه بود با بدنی از همیشه -چقدر خوبه این شعر- نه. احتمالا این هم نبود. به من بیشتر میخوره که چیزی ننویسم. رهاش کرده باشم. میدونم که خیلی هاتون الان لبخند زدین. چون دقیقاً تصور کردید که همین کار رو میکنم. درسته؟ ای بیشرف ها! کور خوندید که لال از دنیا برم. نمیدونم. شاید هم یه عکس میذاشتم؛ از آخرین قابی که دارم می بینم؟ نه. این کار هم نمیکردم. شاید هم پیشبینی این عصر بخصوص رو میکردم و مدتها قبل، توی یک یادداشت شسته و رفته و پیش دستانه خداحافظی میکردم. نه. این هم واقعاً بعیده ازم. عجب سؤال سختی پرسیدی! من فکر میکنم نوشتن دقیقاً به همین دلیل جذابه که تو نمیدونی اینی که مینویسی آخرین حرف هاته یا نه. خیلیها رو دیدم که وقتی پایینتر از سطح انتظارات و پیشفرض هاشون می نویسن، خیلی زود دوباره دست به قلم میشن و اون وقتایی هم که یه چیزی می نویسند که حسابی گل کرده، هفتهها و ماه ها ساکت میمونند و از دور برای خودشون کف میزنند. من جور دیگه می بینمش. بنظرم نوشتن لزوماً خلق شاهکار نیست. نوشتن یعنی آفرینشِ هیچ از هیچ .واسه همین اهمیتی نمیدم که آخرین یادداشتی که ازم مونده شرح آخرالزمان باشه یا توصیف ماتحتِ گه آلود گاو تنبل توی مزرعه. هوم! بنظرم وسط این مزخرفات فهمیدم جوابم چیه! خیلی بستگی داره به جایی که اون عصر توش اتفاق میافته، به لباسی که مرگ درش رخ میده -این شعر رو هم خیلی دوست دارم- و خصوصا به آدمی که اون عصر، کنارم ایستاده. باید منتظر بمونی! احتمالاً سورپرایزت میکنم. چجوری؟ اینش رو هنوز خودم هم نمیدونم!
مرگِ ایناک، در روایتِ هفت صبح
آدم بعضی وقتها گریه میکند. بی دلیل هم گریه میکند این گریه ها فرقی با جیش کردن ندارد. یکجور خالی شدن است. همین و بس. بغض اما فرق دارد. محال است که آدم بی دلیل بغض کند. حتماً یک چیزی پشت هر بغضی هست. یک چیزی قبل از گریه ها یا یک چیزی بعد از گریه ها. پیدا کردن دلیل گریه راحت است. خیلی ساده میگردید و ربطش میدهید به آخرین اتفاقی که افتاده؛ تاچ گوشی ام خرد شده، مادر دوستم مرده، دیروز تعدیل شدم، از این غذا بدم میآید و الخ. پیدا کردن دلیل بغض اما مهارت میخواهد. چرا که بغض اساساً پنهان کردن است؛ پنهان کردن گریه و آدم در بغض، دقیقاً دارد یک چیزی را پنهان میکند. حالا به چه میخواهم برسم؟ به اینکه اگر توی زندگی کسی را دارید که دلیل گریه هایتان را میداند یا جوری با شما تا میکند که بغض راه گلویتان را نگیرد؛ حسابی خوش بحالتان. میتوانید برای این خوشحال باشید. خیلی هم خوب است. اما اگر کسی را پیدا کردید که دلیل بغض هایتان را میفهمد، آنوقت میتوانم شرط ببندم که کسی هرگز، از شما خوشبختتر نخواهد بود، حتی اگر پیش خودتان خیال کنید که بدبختترین آدم دنیا هستید
کون عروس حقیقتاً گنده بود. این البته میتواند برای بخش زیادی از جمعیت زنها و علی الخصوص عدّۀ کثیری از نرها یک مزیت بیولوژیک بشمار بیاید، لیکن برای من چیزی جز احتمال دلهره آور انفجار چربی نیست. داماد چندان هم بی شباهت به ملخ نبود. سرتاپا بیضی با دست و پاهای نازک و بیرون زده. فکر میکنم که اگر بعدها توی دعوا بخواهد به عروسش اردنگی بزند، قطعاً ساق پایش لای کفل همسرش گیر میکند. بعد تصور کنید که زن بدبخت برای فرار از خشونت خانگی بپرد توی کوچه و این مردک هم مثل پشهای که لای منفذ توری گیر کرده، دنبالش کشیده شده باشد. عاشق این داستان سرایی های وهن آمیز و جنسیت زده و نفرت پراکنانه هستم. باعث میشود که مغزم از امور بیهوده تری که در جریان است، زودتر خالی بشود. خصوصا آن وقت هایی که حسابی حوصله ام سر میرود. امیدوارم خوشبخت بشوند. گرچه از همین حالا هم میشود گفت که شانس خوشبختی اینها از شانس انتخاب من بعنوان سفیر صلح سازمان ملل هم کمتر است. داماد از این مردهاست که زیادی متعلق به دیگران اند. عروس هم که مشخصاً همه چیز را به کونش گرفته. مملکتِ روابط مصلحتی. مملکتِ پیوندهای حوصله سر بر. مملکتِ آدمهای توی قیافه. مملکتِ نئونازی های گربه پسند. مملکتِ دنیا دیده های عقده ای. مملکتِ خب تو گه میخوری که عروسی میری که حوصله ات سر برودها. آن مردکِ پارتنر صاد هم آمده بود. عن تر از همیشه. خودش بانضمام چند تن دیگر از فارغ التحصیلان آکادمی عن ها. یک مشت کچل دندان لمینیتی کراواتی. حالم از ریخت یک یک شان بهم میخورد. یکجوری با لبخند نیمه باز با هم حرف میزنند که حتی وقتی بلند میشوند برقصند یک پارهای از ادا می ماسد به صندلی زیر کونشان. صاد صندلی را عقب کشید و نشست. دو بار کوبید روی دستی که روی میز گذاشته بودم و وانمود کرد که حسابی از دیدنم غافلگیر شده. از وانمود کننده ها متنفرم. زنیکۀ احمق. حال و احوالات همۀ اعضای شجره نامه و یک به یک رفته و مانده هایم را پرسید. بعد هم خیلی دوستانه تذکر داد که یک سری از تصمیم ها را دارم اشتباه میگیرم. خفه شو تاپاله. دقیقاً همین جمله را گفتم -البته با لحنی که بنظر شوخی برسد- عقب کشید و چهرۀ دلخورها را به خودش گرفت. انگار دفعۀ اول است که تاپاله صدایش کردهام . سمت خندهدار داستان این است که اینها امیدوار بودهاند که من با بالاتر رفتن سن و سالم، رفتار موقّرتری از خودم بروز داده باشم. خیال میکنند که چون حالا دارد چهل سال ام میشود قرار است که در برخوردها ملایمتر و در استفاده از بیلاخ ها خویشتن دارتر شده باشم. نخیر. از این خبرها نیست. من هر روز که میگذرد سرسخت تر، لجوج تر و در برابرتر خواهم شد. چرا که تنها تاوانش، از دست دادن آدمهایی در تراز شماست. واضح است که من از شما بدم میآید و بسیار امیدوارم که یک روزی برسد که همه شماها را توی چاه سپتیک غرق کرده باشم. بعد هم به عروس یاد شده بگویم که بیاید و مثل چوب پنبۀ سر شامپاین، روی در چاه بنشیند و تا وقتی که تبدیل به مولکول های تشکیلدهندۀ خودتان نشدید، از شل کردن ماهیچه های سرینی اش امتناع کند
خوب میدانم که چرا هست و خبر دارم که چرا نمیتواند باشد. با این همه، پایان یافتنش را مچاله کننده و حزن انگیز میبینم. آن سوتر اما خودش ایستاده؛ خندان زیر آفتاب. با موهایی که باد به آرامی پریشانش میکند - درست مثل وقتی که نسیم، آهسته در میان مزرعۀ ذرت میلغزد- یکسره تابستان است. صدای زنجره میدهد، صدای هلهلۀ برگهای زیتون و در آغوش کشیدنش، شباهت بسیار دارد به پریدن میان پنبه زار، به شیرجه زدن توی رودخانۀ پشتِ خانۀ کودکی هایم؛ آن هم درست بعد از آخرین امتحانِ آخرین روز خرداد
هوررا هدفون جدیدم رسید. آنباکس لوس بازی آدمهای افسرده ست. مثل نر بدویِ زن ندیده ای که آدری هپبورن را توی اتاق گریم خفت کرده، پلمب جعبهاش را با عجله و بی تابی پاره پوره کردم. با این پولی که داشتم بهتر از این گیرم نمی آمد. توی مشخصاتش گفته بدرد میکس و مستر میخورد. پشت بسته است. از این سر دنیا تا آخر کهکشان هم فرکانس دارد. درایور پنجاه میلیمتری دارد و کدک فلان. هیچی از این چرت و پرت ها سرم نمی شود. فاکتور اول قیمتش بود که پاس کرد. فاکتور دوم هم که ارسال فوری بود. حالا اگر یک قدری پدهای نرم و راحتی هم داشته باشد که دیگر محشر است. بلافاصله گذاشتم روی سرم. نرم است. راحت است. محشر است. من برندۀ بهترین خرید دنیا هستم. چند تا سیم قشنگ و رنگی هم دارد که ظاهراً به گیتار و گوشی و فلان و بیسار وصل میشود. بدرد من که نمیخورد اما خب تصمیم گرفتم که مثل تزئینات کاج کریسمس از شاخه و برگهای گلدان کنار میز آویزانشان کنم. یک هدفون جدید میتواند حتی یکی مثل من را هم تبدیل به کاتولیکی آوانگارد کند. خب تمام شد. وصل شد. صدا هم دارد. کیفیتش تقریباً به اندازۀ همان هدفون قبلیست، شاید هم یک قدری کمتر. چیز دیگری هم برای کنجکاوی نیست. یکی دیگر از آن فرصت های کوتاه خوشبختی به پایان رسید. حالا دیگر میتوانم برای سرگرم کردن خودم و یا اثبات عذاب آور بودن زندگی، به هدفون شکستۀ توی سطل زباله نگاه کنم. میتوانم با خیال راحت به این فکر کنم که وقتی آن هدفون قبلی را خریده بودم تا چه اندازه کیفور شده بودم یا مثلاً سالها قبل، چه فاکتورهایی را برای خرید لحاظ میکردم. میشود به خاطر بیاورم که چقدر آن هدفون قبلی را دوستش داشتم، که چه حیف شد که شکست. بنظرم وقت این رسیده که یک آهنگ خیلی غمگین پیدا کنم؛ تست غم با ولومِ کم. این هم از این. پلی شد. هدفون جدید در تفکیک صدا لنگ میزند. بیش از اندازه بیس دارد. گوش و گردن آدم توی چرمش عرق میکند. آن چند گرم وزن اضافه تر هم در استفادۀ طولانی حسابی اذیتت میکند. بله. در همین لحظه قاطعانه از خرید جدید خودم پشیمان شدهام. از طرفی هم نمیشود که دوباره به هدفون قبلی برگردم. بیچارگی این است که بعد از آنباکس هدفون جدید، کنار آمدن با هدفون داغان و شکستۀ قبلی هم، غیرممکن بنظر میرسد
من اینجا هستم. توی یک تصویر. مثل عکسی کهنه توی جیب. تکیه دادهام به دیوار. پاهایم را جمع کردهام توی خودم. توی ویلایی که پنجره هایش به سفال های نارنجیِ سقف همسایه باز میشود. نگاه کن. تصورم کن و این آخرین عکسها را توی جیبت بگذار. من اینجا هستم. درز کاشی حمام، بوی خزه میدهد. آب به زحمت از دوش سولفاته اش بالا میرود. لابد دوباره پمپ چاه سوخته. یک باریکه آب در تنهایی. صابون عطری و پارگی بند دمپایی. خشک کردن تن با حولۀ نم دار. باز کردن در یخچال و زرد شدن تاریکیِ آشپزخانه. می بینی؟ هیچکس بوته ها را هرس نمیکند. هیچکس تو را به صرف چای دعوت نمیکند. ناچار شدم که برای خودم در این تصویر، چای بریزم؛ چای از دیشب مانده، طعم تلخ و تند ودکا گرفته. دلم بی دلیل گرفته. یکی از برگهای واشنگتونیا بی دلیل زرد شده. تابِ توی حیاط پشتی بی دلیل زنگ زده. باران باریده و سقف بی دلیل نم داده. دلشوره دارم. دلم مثل دریا متلاطم است. دوباره برق رفته. همین چند لحظه پیش. شمع ندارم. نورِ گوشی افتاده گوشۀ هال. شارژ ندارم. دارم. اما فقط به اندازۀ یک آهنگ؛ گریه مون هیچ، خنده مون هیچ، باخته و برنده مون هیچ. صدای رعد و برق و لرز آرام پوست. رطوبت لای پرز فرش. بوی ته سیگارهای توی خالیِ قوطیِ تن ماهی. من اینجا هستم. نگاه کن! ببین! و در آغوشم بکش! این تصویر به صدای پنکه سقفیِ عصر فردا نمیرسد، به بوی مور مور کنندۀ یاسِ روی دیوارها نمیرسد، به توپ بازی سرِ ظهر بچهها توی کوچهها نمیرسد. یک تصویر به من بده. یک عکس که پیش از مرگ توی جیب پیراهنم بگذارم. هیچکسِ عزیزم! ما بسیار زیبا بودیم، حتی در مرگ. درست شبیه شکوفه های سفید بهار نارنج که ریخته باشد پای درختها. حقیقت داشتیم حتی در ادراک. درست شبیه آن لحظهای که آدم، شستش را توی نرمیِ نارنگی فرو میکند. یک عکس باید باشد. یک سیاه و سفید از تو و من. نوشتن نام ها پشت عکس و تاریخ زدن. آه هیچکسِ عزیزم! چرا فرصت نمیدهی که پیش از فراموش شدن، تو را بخاطر سپرده باشم؟ چرا خیال میکنی که رها کردن من در خیال، چیزی از حقیقت من کم میکند؟ احمقانه است. از چه و با که دارم حرف میزنم. من اینجا هستم؛ رها شده در عکسی بی نام، بی تاریخ.. و خیال میکنم که هنوز هم میشود برای تو پلک زد، میشود برای تو لب تکان داد. باورم شده که میتوانم دستم را از توی جیب بیرون بیاورم و موهایم را مرتب کنم. تو حتی صدای مرا نمی شنوی. حتی نمیدانی که دارم با تو حرف میزنم. پیش خودم چه فکر میکردم؟ چه کسی صدای عکسها را میشنود؟ -هیچکس!