همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

01:54

موتور محرک من نفرته. من فقط وقتی پا روی ماه میذارم که از زمین زیر پام متنفر باشم
شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲
سیگار، الکل، شیرکاکائو

01:53

هوشیاری محیطی من بالاست. پشت فرمان که می‌نشینم حواسم به کرکرۀ نیمه باز مغازۀ سمت چپ خیابان و چراغ راهنمای دو چهارراه آنطرف تر و پیک موتوری پشت سر و خط و خراشِ جدید روی داشبورد هم هست. احتمالاً در رگ و ریشه‌های باستانی ام، توی غار یا جنگل خطرناکتری بوده‌ام. حیوانات پیشینه ام درشت تر یا سریعتر یا درنده تر یا در کمین تر بوده‌اند و همین هم، پاسبانِ درونم را به بیش هوشیاری عادت داده. حالا هم که دیگر خبری از سرنیزه و جنگل و غار نیست، گیر داده‌ام به بند کفش کسی که الان است که برود زیر پایش یا التفات به دو تفاله چایِ بیشتر در لیوان آدم روبرو یا جای سوختگی سیگار روی ساعد پیک فروشگاه. البته که اسم این چیزها را هوشیاری محیطی نمی‌گذارند اما خب، من دلم میخواهد که از خودم با کلمات خودم یاد کرده باشم. همان اندازه که دلم میخواهد از تو با کلمات خودت یاد کرده باشم؛ -من دارم برای تو زندگی میکنم. مساله این است که علاوه بر این هوشیاری، همیشه یک قدری هم خوش شانس هستم. خیلی وقت‌ها به شکلی کاملاً تصادفی در زمان و مکان درست اتفاقات قرار میگیرم. برای کسی مثل من که اساس وجودش خوش بینی -و نه اعتماد- است، این تصادف ها بسیار اهمیت دارد. پشت پردۀ اتفاقات و یا آشکار شدن جزئیات کتمان شده، سمتِ خوش بین مرا متعادل میکند؛ دو قطره جوهر عقل میریزد توی بیرنگیِ آب کاسۀ سرم. دست کم حالا وقتی توی آن وضعیت چشمم به تو می‌افتد، خیلی راحت‌تر میتوانم یکی از همان پوزخندهای خودم را بزنم که بیا برو بمیر بابا با اون برای من زندگی کردنت!
جمعه ۱۷ شهریور ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

01:52

یه آدم هست که کل حرفت باهاش یه نخ سیگار توی تراسه. میپرسی چه خبر؟ چطوری؟ جواب میده هیچ یا میگه سلامتی. بعد دو کام میگیره و میپرسه خودت چه خبر؟ اوضاع احوالت چطوره؟ اونوخ تو هم جواب میدی که خوبم، که خبر خاصی نیست. همین و تمام. یکی هم هست که خاموش روشن شدن سیگاره. رفت و برگشت جمله‌ها و حلقه های دوده. یه عالمه خستگی رو تنت میمونه بعد از تموم شدن سیگارها. سرت سنگین میشه از اون همه ساعت حرف بیربط. اما خب، بالاخره غنیمته، مگه نه؟ یکی هم هست واسه تموم کردن نصفۀ سیگارت، واسه له کردن تهِ سیگارش توی زیرسیگاری. این یه فقرۀ آخری واسه سکوت بازهاست، واسه واداده ها و تا ته رفته هاست. مرسی ازش، ولی بیشتر وقت‌ها کافی نیست. یکی اما همیشه هست؛ یکی که پاکتش تو جیب تو جا میمونه، فندکت تو کیف اون. هیچی باهاش گم نمیشه، فقط هیچی باهاش سرجاش نیست! تو واسه من، همیشه همین آخریه بودی! حتی اگه هیچ‌وقت، سیگار دستت نگرفته باشی
پنجشنبه ۱۶ شهریور ۱۴۰۲
ها کردن به شیشه های مات

01:51

دسته گلی روی سینه‌ات میگذارم و پلک‌هایت را بر فراموش کنندگانت میبندم، که تنهایی آن تابوتی است که تو را در آن میرانده‌اند
چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۲
برزخ مکروه

01:50

مشخص است که خیلی‌ها پتی هرست را در روزهای جوانی‌اش به این چیزی که حالا هست ترجیح میدهند، آن هم نه به این دلیل که در جوانی زیبا‌تر بوده یا بلیه ای که از سر گذرانده بیشتر سرگرم شان کرده، بلکه صرفاً به این دلیل که هرستِ جوان، یادآور آن روزگاران پرشکوهی است که زیبایی ساده‌ انگارانه تر و غافلگیر شدن محتمل تر بنظر می‌رسید
چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۲
مارمالادسن

01:49

رابطه من با این شهر حکایت اونیه که داره با بادز بوک میشه فرست کلاس ایرلاین دوتایی میبخ تهران رو با صدای بلند، تهِ اون مینی بوسی گوش میده که ساقی بیا که عشق ندا میکند بلند رو، با خش خشِ کاست و ولوم کمش؛ گذاشته رو پخش
سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۲
سیگار، الکل، شیرکاکائو

01:48

امروز هم مثل همیشه شروع شد. حوصله نداشتم بخوابم. خوابیدم. بعد هم که چشم باز کردم نیم ساعت پهلو به پهلو شدم. چون حوصلۀ بیدار شدن نداشتم. تلو تلو خودم را کشاندم تا روشویی. یک مشت آب اسنیف کردم. فینگ کردم و دوباره تکرار کردم. لعنت به یک صبح جدید. اصلاً لعنت به روشویی، به این قیافۀ نکبتِ عزا گرفته ام. برای خودم توی آینه زبان درآوردم. بعد هم با انگشت اشاره پلک پایینم را پایینتر کشیدم. مشخصاً کم خونم. لُپ گلبول هایم گل نینداخته. یکی انگار توی مویرگ های پلک پایینم شاشیده. یک مشکل مشخص با یک راه حل مشخص؛ باید اسفناج بخورم. چون اسفناج آهن دارد. البته اگزالات هم دارد. یک جای دیگری هم نوشته بود که زیاده روی در مصرف اسفناج ممکن است منجر به از کار افتادن کلیه ها بشود. هیچی. همین را کم داشتم. آنوقت دیگر توی همه مویرگ هایم را شاش میگیرد. جگر هم هست. این یکی هم حسابی آهن دارد. اما هیچ‌وقت یک گزینه نیست. صرفاً یکجور امکان است؛ امکان جذب آهن از احشای ذی قیمتِ دام مرده. سرانگشتی حساب کردم دیدم آنقدر گران در می آید که بعد از چهار هفته جذب آهن، در نهایت ممکن است که استخوان کمرم زیر بار قیمتش کلسیم خالی کند. در نتیجه گزینۀ معقول طبق معمول پناه بردن به فیک و فاجره هاست. فروگلوبین و چهارتا قرص و دوا شبیه همین. بعد هم باید حواسم باشد که دوباره پلکم را پایین بکشم و توی آینه مستراح از صحت و سلامت خودم اطمینان حاصل کنم. یک جوش هم روی شقیقه ام زده. مثل تخم تیپا خورده، ملتهب و دردناک است. باید پماد کلیندامایسین بخرم. هی بردارم بمالم روی جوش. که زودتر خوب بشود. که زودتر پوستم صاف و خوشگل بشود. که چهارتا عن تر از خودم عن شان نگیرد که آه چقدر پوست صورت این یارو تخمی است. از این‌ها گذشته شکمم هم حسابی چاق شده. خیلی متاسف هستم. حالا هیچ‌وقت آنقدرها هم تخت نبوده اما لااقل اینجوری مثل ماده گاو پا به ماه هم نبوده ام. کاش یک پمادی هم برای این پیدا میکردم. با ژست دانای کل لیبل زده ام؛ پرخوری عصبی. بعد اینطوری خیال خودم را از اینکه شبیه هزار هزار آدم سست و بی عرضۀ دیگر هستم راحت کرده ام. آدم کافیست که به هر کوفت و کثافتی لیبل بزند، آنوقت پذیرشش نسبت به آن چیز کثافت و کوفتی هزار برابر می‌شود. متأسفانه غذاها حتی بنظرم خوشمزه هم نمی‌آیند. بنظرم کاملاً نفرت انگیزند. در عین حال اما بسیار هم پذیرنده اند -درست شبیه پیرزنی که لنگش را برایت باز کرده- آنقدر میخورم که شروع میکنم به عق زدن. بعد دوباره انقدر میخورم که صدای عق زدن خودم را نشنوم. لازم دارم که دست از نشخوار بردارم. لازم دارم که یک حرکتی انجام بدهم که نشان بدهد که هنوز لااقل خودم به تخم خودم هستم. مثلا بروم بدوم یا طناب بزنم یا یک ترینر خانوم پیدا کنم که وجدِ جفتک پراندنم باشد. احتیاج دارم به شکم شش تکه که آخرش یکی توک زبانش را بکشد لای کرت های دور نافم. ببوسد و از من بالا بیاید و با من بیامیزد. همین است دیگر. سقف آرزوها و خواسته های آدم‌های حقیری مثل من، نهایتاً همین چیزهاست دیگر. بیشتر از این‌ها که نیست. علیرغم همه چیز، تمام چیزی که از همه چیز برایم باقی مانده همین کسشرهاست؛ فکر کردن به مزخرفاتی مثل این‌ها و فراموش کردن مزخرفاتی مثل این‌ها. یک سیکل تمام نشونده، یک سنگ بالا نرونده، یک گه تمام‌عیار شده این روزها. اخیراً زیاد به این فکر میکنم که حالا دیگر از همۀ آدم‌ها متنفرم. متنفر با پنج تا ف. اما خیلی زود گوش خودم را می تابانم که این نباید و نمیتواند که حقیقت داشته باشد. مدام به خودم توضیح میدهم که یک همچو احساسی زودگذر است. حتی اساساً ناممکن است. چرا که عنصر تعریف کنندۀ من در تمامی این سال ها، دوست داشتن بی قید و شرط دیگران بوده. نمی‌شود که به همین سادگی از این بیانیه دست کشید. آنوقت دیگر چجوری باید خودم را برای خودم تعریف کنم؟ چجوری خودم را برای دیگران پروموت کنم؟ اعلان جدیدم نمیتواند این باشد که من یک بی حوصلۀ تکراریِ منزجر نفرت انگیزم. نه. اصلاً این را دوست ندارم. احساس میکنم اعتراف به یک همچو چیزی حسابی غمگینم میکند -حتی غمگین تر از این چیزی که حالا هستم- خیلی احمقانه است مرتضی. ادامه دادن و زنده ماندن واقعاً خریت است. مشکل من این نیست که تخم آویزان شدن ندارم. مشکل من این است که مثل سگ از این احتمال میترسم که خودم را نفله کرده باشم و بعد آنوقت دوباره وسط یک جهنم دیگری توی یک دنیای کوفتی دیگری چشم باز کنم. از این واهمه دارم که وقتی تمامش میکنم واقعاً تمام نشود. یک بدبختی دوباره ای شروع بشود که حتی جورِ بدبختی‌اش را هم بلد نباشم. می‌بینی مرتضی؟ من حتی توی احتمالات خودم هم بدبختم. حتی توی تخیلات خودم هم نمیتوانم که به رخ دادن اتفاق خوشایندتری فکر کنم. انگار کفِ تاریک و نمور زندان دراز کشیده بودم و خواب فرار دیده‌ بودم. حالا هم با سردرد از خواب پریده ام و نمیدانم که شب این سلولِ تنگ کثافت را چجوری باید سر کنم. چند وقت پیش آن نشیمنگاهی معلوم الحال، با گوشه چشم یک نگاه طعنه واری به من انداخت و گفت: مشهود است که بسیار بی‌قرار هستی. تکه عن ِ وامانده حتی همین حرف ساده را هم نمیتواند به فارسی بگوید. انگار توی خایه پدرش بجای منی کریما بوده. بعد هم خیلی جدی پیشنهاد داد که با خودم ور بروم. یعنی دستم را بکنم توی شورتم و خودم را توی دستمال خالی کنم؛ هرچه بیشتر بهتر. تأکید هم کرد که این کاملاً انسانیست. که این یکی از همان کمیت های اثرگذار است. حواسم بود که دارد از کلمات خودم برای تهاجم به خودم استفاده میکند. می‌بینی؟ یک مشت کفتار دوره ام کرده‌اند، آن هم درست حالا که زخم خورده افتاده‌ام. کثافت های بی همه چیز. یک پسیو اگرسیو به نافت می بندند و پیش خودشان باورشان می‌شود که همه چیز تو را میدانند. بشدت منتقم هستم. توی نوبت گذاشتمش برای آن وقتی که ابرهای سیاه می آیند. جالب این است که این‌ها پوست های آویزان را دیده اند. وصف دباغی را شنیده اند. باز هم اما اینطوری در روزهای حرام، توی آغل چُرت من نعره میزنند. أقلّ الاعتبار حج آقا مرتضی أقلّ الاعتبار. در ضمن با تو هم مشکل دارم. از طرفی خوشحال شدم که اینجا را میخوانی و از طرفی دوست ندارم که اینجا را میخوانی. احساس میکنم وقتِ خواندن از این لبخندهای آرام میزنی. از همان صورت‌های فسیکفیکهم الله داری. این ادا اطوارهای تو، گاهی واقعاً کفرم را در می‌آورد. هیچ‌کس اجازه ندارد که توی نقش من فرو برود. هیچ‌کس حق ندارد که از جوهر من برای خط خطی کردن خودم استفاده کند. مضاف بر این‌ها از این هم بدم می‌آید که غالب آن‌هایی که اینجا را می‌خوانند، خودم را بیرون از این خراب شده می شناسند. دلم میخواست ناشناس مینوشتم. مثل این تینیجرهای سراپا اکلیلی و ستاره شالگردنی می خزیدم یک گوشه و با یک نام مستعار انتلکت طور، یک سری یادداشت شیک و خیلی باکلاس پس می‌انداختم و در جواب کامنت های دیگران لبخند میزدم. یا مثلاً مثل ده پانزده سال قبل راه می‌افتادم اینور و آنور و فدایت شوم و تصدقت بروم راه می‌انداختم و کل کل میکردم و جریان سازی میکردم و از این کارها. حتی به این هم فکر کردم که می‌شود از مهارتم در روایت کردن و تصویرسازی برای نوشتن داستان‌های شهوانی استفاده کنم. یعنی یکجورهایی جامعۀ هدف را عوض کنم. باور کن حتی صرفۀ آن بیشتر از این بود. یعنی هرجور حساب میکنم هرکاری که بکنم و هر تصمیمی که بگیرم از تمام کارهایی که تا بحال کرده‌ام و تمام تصمیم هایی که تا بحال گرفته‌ام بهتر است. یک مسواک گذاشتم توی دهنم و شروع کردم به نوشتن. حالا هم دهنم مثل سگ هار کف کرده. فکر کن خمیردندان پیدا نمی‌شود. یک مشت خمیر بازی را اسانس میزنند و تحت عنوان دستاورد ملی توی تیوب می فروشند. تمیز که نمی‌کند هیچ، لثه های آدم را هم حساس میکند. میو قرار شده نگاه کند ببیند توی آنلاین شاپ رفیقش خمیردندان خارجی چند است. با خودم عهد کرده‌ام زیر نیم میلیون اگر باشد بخرم. صبح گه شما هم بخیر.
دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۲
صحاری

01:47

یک چیز احمقانه به من بگو. یک چیز احمقانه که با آن بخندیم. یک حرف ساده به من بزن. یک حرف ساده که با آن، وحشتِ عصر جمعه را سر کنیم. من با تو از راز قوها حرف میزنم، از اینکه هیچ شکلی از در آغوش کشیدن، آهستگیِ گردن بر گردن نهادن را ندارد. از تاب خوردن در آغوش و از خواب رفتنِ دلشوره در گهوارۀ تن ها حرف میزنم. اندک مجالی دارم که کف دست‌ها را بر گودی کمر یا زیر کتفت بگذارم، که صورتم را به سینه ات بچسبانم و هزار هزار سلول در حال مرگ را در تنم، از یاد برده باشم. اندک مجالی برای آن که انگشتانم را لای انگشتان باریکت بلغزانم و تای بند درهم تنیدۀ انگشت ها را با تو تماشا کنم. در آغوش کشیدنِ چیزی که از ما باقی مانده؛ در زمان باقیمانده. آرام و بیقرارم؛ مثل سریدن دانه‌های شن در ساعت باژگون و تو، توقف همه چیزی در من. وقفه‌ای در دویدن وقفه‌ای در ایستان وقفه‌ای در مردن. یک بدن به تصویر صبح من بده، یک تصویر به کالبدِ عصر من. قدری از آن خنده هایت را روی لب‌هایم بگذار، قدری از آن گونه هایت را روی بوسه هایم. قدری رؤیا به من بده؛ درست به اندازۀ پر کردن حفره‌ای که حیرت پشت سر خودش جا گذاشته. بخند، حرف بزن، یک چیز احمقانه به من بگو و اجازه بده که تماشایت کنم، لبخند بزنم و تو را به لبۀ ابری تشبیه کنم؛ که ماه از پشتش پیداست
جمعه ۲۷ مرداد ۱۴۰۲
اکتاو آبی

01:46

تاریکم. بسیار تاریکم و بوی نفت مشعل ها، منزجرم میکند
جمعه ۲۷ مرداد ۱۴۰۲
پاژ

01:45

چه جالب. نوشته باید بدانید که در چه صورت ونربل میشوید. بعد هم توضیح داده که چرا یک همچو چیزی لازم است. آدم چرا باید به این چیزهای وحشتناک فکر کند؟ چرا برای تاب آوردن بدبختی‌های بزرگ، لازم داریم که بدبختی‌های کوچک را دوباره و با وسواس به خاطر بیاوریم؟ چرا نمی‌شود این‌ها را برای همیشه پشت سر گذاشت و همه چیز همانجا؛ درست پشت سر آدم جا مانده باشد؟ نشستم و یک قدری فکر کردم. راستش به نتیجۀ درخوری نرسیدم. اما خوب یادم هست که آخرین بار، آن وقتی بود که پاریسین مونلایت را گذاشته بودم روی رپیت و برفِ بی موقع، چتر درخت‌های نارنج را سفید کرده بود و سیگارِ پای کاناپه، رسیده بود به فیلترش
پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۲
ها کردن به شیشه های مات