یه آدم هست که کل حرفت باهاش یه نخ سیگار توی تراسه. میپرسی چه خبر؟ چطوری؟ جواب میده هیچ یا میگه سلامتی. بعد دو کام میگیره و میپرسه خودت چه خبر؟ اوضاع احوالت چطوره؟ اونوخ تو هم جواب میدی که خوبم، که خبر خاصی نیست. همین و تمام. یکی هم هست که خاموش روشن شدن سیگاره. رفت و برگشت جملهها و حلقه های دوده. یه عالمه خستگی رو تنت میمونه بعد از تموم شدن سیگارها. سرت سنگین میشه از اون همه ساعت حرف بیربط. اما خب، بالاخره غنیمته، مگه نه؟ یکی هم هست واسه تموم کردن نصفۀ سیگارت، واسه له کردن تهِ سیگارش توی زیرسیگاری. این یه فقرۀ آخری واسه سکوت بازهاست، واسه واداده ها و تا ته رفته هاست. مرسی ازش، ولی بیشتر وقتها کافی نیست. یکی اما همیشه هست؛ یکی که پاکتش تو جیب تو جا میمونه، فندکت تو کیف اون. هیچی باهاش گم نمیشه، فقط هیچی باهاش سرجاش نیست! تو واسه من، همیشه همین آخریه بودی! حتی اگه هیچوقت، سیگار دستت نگرفته باشی