یک چیز احمقانه به من بگو. یک چیز احمقانه که با آن بخندیم. یک حرف ساده به من بزن. یک حرف ساده که با آن، وحشتِ عصر جمعه را سر کنیم. من با تو از راز قوها حرف میزنم، از اینکه هیچ شکلی از در آغوش کشیدن، آهستگیِ گردن بر گردن نهادن را ندارد. از تاب خوردن در آغوش و از خواب رفتنِ دلشوره در گهوارۀ تن ها حرف میزنم. اندک مجالی دارم که کف دستها را بر گودی کمر یا زیر کتفت بگذارم، که صورتم را به سینه ات بچسبانم و هزار هزار سلول در حال مرگ را در تنم، از یاد برده باشم. اندک مجالی برای آن که انگشتانم را لای انگشتان باریکت بلغزانم و تای بند درهم تنیدۀ انگشت ها را با تو تماشا کنم. در آغوش کشیدنِ چیزی که از ما باقی مانده؛ در زمان باقیمانده. آرام و بیقرارم؛ مثل سریدن دانههای شن در ساعت باژگون و تو، توقف همه چیزی در من. وقفهای در دویدن وقفهای در ایستان وقفهای در مردن. یک بدن به تصویر صبح من بده، یک تصویر به کالبدِ عصر من. قدری از آن خنده هایت را روی لبهایم بگذار، قدری از آن گونه هایت را روی بوسه هایم. قدری رؤیا به من بده؛ درست به اندازۀ پر کردن حفرهای که حیرت پشت سر خودش جا گذاشته. بخند، حرف بزن، یک چیز احمقانه به من بگو و اجازه بده که تماشایت کنم، لبخند بزنم و تو را به لبۀ ابری تشبیه کنم؛ که ماه از پشتش پیداست