اینکه آدم بگوید اهمیتی نمیدهم یک راهی است که نگوید بیزارم و نگوید دلم تنگ است و نگوید به تو احتیاج دارم و نگوید که گریه ام گرفته و هزار حرف دیگر. همین قدر کافی است که بگوید اهمیتی ندارد. آنوقت است که نقش روبروی نمایش ابسوردش شروع میکند به اهمیت دادن. بعد هم آدم سرش را میگذارد روی پای نقش روبرویش. چشمهایش را میبندد و آن چند قطره اشک کنار چشمهایش را هم زورکی میمالد به پای طرف که یعنی نگاه کن، متوجه باش که من دارم گریه میکنم. این گریه ها یعنی خیلی غمگین هستم و اگر تو هم خیلی غمگین بشوی، آنوقت احساس بهتری خواهم داشت. بعد هم وقتی طرف از او میپرسد که دوست داری بغلت کنم؟ شانه بالا بیندازد و همزمان توی دلش بگوید آه بله لطفاً و منتظر بماند که گرمای پوست تن آن نقش دیگر، یکی یکی یخ های اجرای رقت انگیزش را آب کند. اینکه آدم بگوید اهمیتی نمیدهم حرف بی جهتی است. هیچکس به اهمیت ندادنش آنقدری اهمیت نمیدهد که بخواهد مدام آن را بر زبان بیاورد و هر بار تکرارش کند
یکی به این پدسّگ ها بگوید من سرخرود ویلا نمیخواهم. از دم قسط و اینها نمیخواهم. صد بار 11 را فرستاده ام که لغو شود. لغو نمیشود. هر چه سرشماره داشتهاند را بلاک کردهام و توفیری نمیکند. توی اپلیکیشن کوفتی اپراتور هم زدهام که تبلیغاتی ها نیاید. حتی آن غیر تبلیغاتی ها هم نیاید. باز هم وقت و بی وقت صدای دینگ گوشی را بلند میکنند. سابق به آدم سلام میکردند. بعد یاد گرفتند که اول پیامها بنویسند چطوری؟ حالا هم اینطوری شروع میکنند که دلت تنگ نشد؟ به همین راحتی دست و دل آدم را سر صبح میلرزانند. فکرش را بکن! حتی یک سامانه ارسال انبوه هم میتواند سربه سر منِ ساده لوح بگذارد. راستش داشتم پیش خودم فکر میکردم که این شبیه ترین تجربۀ من به بپا داشتن است. توی گذشتهام هیچوقت هیچکسی آنقدرها پیگیر من نبوده. اینطوری بوده که گفته خب رفته یا عه رفته یا کون لقش که رفته. همین و تمام. دیگر اینکه یک گوشهای کمین کند و یکهو از پشت پرچین بیرون بپرد یا با رنو پی کی بیفتد دنبال پیکان من یا پای پنجره ام کشیک بکشد یا دوست دختر بعدیام را با سم بکشد هیچوقت اتفاق نیفتاده. همین است که حالا انگار دارم یک پریشانی جدیدی را تجربه میکنم. یکجور آزار است که بلد نیستم چجوری باید با آن مقابله کنم. یک مزاحمتی است که قلب ندارد روح ندارد اخم و تخم و بلاک سرش نمیشود. حتی نمیشود بگویی باشد! آن دویست متری شش قسطیِ زیباکنار را خریدم. بس است دیگر دست از سرم بردارید یا لااقل پیش خودتان دودوتا چهارتا کنید و به یکی مثل من، پیشنهاد پروتز باسن ندهید
از این شیرینی فروشی جدیدی که پیدا کردهام گاهی اوقات شیرینی میخرم. در حد نیم کیلو، کمتر یا بیشتر. اهل شیرینی شکلات نیستم اما از این دختره خوشم می آید. خیلی زیاد. از این بی اعصاب هاست. از اینها که وقتی لبخند میزنند بوضوح دارند توی دلشان میگویند قبر پدرت جاکش ممنون از خریدتون. کاملاً مشخص است که هر صبح که بیدار میشود اول یک دور به خودش و پدرش و زندگی کثافتی که دارد فحش میدهد و بعد تازه شروع میکند به خمیازه کشیدن. آنقدر عاصی و تلخ است که هر آن ممکن است برود بایستد وسط قنادی و شروع کند به جیغ کشیدن. این بنظر من چیز خنده داری نیست. سوژۀ شوخی یا مایۀ سرگرمی نیست. بیشتر شبیه تماشای خشک شدن حلزون زیر آفتاب است، شبیه شنیدن صدای خنده از مهمانیِ سر ظهرِ ویلای بغلی. یک حس و حال ناب و تمیز است. یکی از آن رخ دادن های واقعیست که توی دنیای تماماً اطوار، حسابی درونم را قلقلک میدهد. یکی پول میدهد میرود تئاتر. یکی هم دست پارتنرش را میگیرد و میبرد توی این گالری های سر تا پا افاده و پای نقاشی ها، دنبال شکلِ رنج خودش میگردد. من هم این را پیدا کردهام؛ یک اثر واقعی با یک خشم واقعی با یک ارادۀ تماماً انسانی برای فرو خوردنش. او یک تابلوی صدآفرین است. هزار آفرین دارد اینکه هر صبح خودش را میکشاند پشت آن ویترینها. لمس هر روزۀ استیصال از پا نمیندازدش. باعث نمیشود که اخم کند یا سربالا جواب بدهد. یک پرترۀ نیمه کارۀ رها شده روی بوم است. کاری با نقاش و آخر عاقبت بوم ندارد. حالش فقط از این نیمهکاره بودن است که دارد بهم میخورد. او یک من است در شکلی دیگر و اگر جهان جور دیگری بود، شک ندارم که او را هربار بی اجازه و طولانی، درست همانجا وسط قنادی در آغوش میکشیدم
مطمئنم که یک روز یک نویسندۀ بزرگ میشوم. آنقدر بزرگ که دیگر نشود نادیده اش گرفت. همینطوری اگر به سعی و کوشش ام ادامه بدهد و خللی در غذا خوردنم بوجود نیاید، خیلی زود مرز صد کیلوگرم را پشت سر میگذارم. با سرعتی باورنکردنی دارم تبدیل میشوم به اینهایی که چهارچوب در را پر میکنند. همانهایی که اگر توی آسانسور ببینید با دستپاچگی به آنها میگویید شما تشریف ببرید من با بعدی میرم. یک روزی یک نویسندۀ بزرگ خواهم شد و برای خودم با پول اولین کتابی که فروختم یک عالمه سیب زمینی سرخ شده خواهم خرید. آنقدر زیاد که اگر کسی بگوید میشه یکی بردارم با عطوفت خاصی لبخند بزنم که بله بله حتماً. داشتم باب اسفنجی میدیدم. خیلی اتفاقی توی تلویزیونِ روشن. توی همین کانالهای ماهواره که تویش تبلیغ حجم دهنده و کوچک کننده پخش میکند. سر صبح هم دست از سر حجم برنمیدارند. یک قدری شبیه پاتریک شدهام همانطور احمق و گلابی شکل. اما در درون هنوز هم شباهت زیادی دارم به باب اسفنجی شلوار مکعبی؛ سرخوش و دردسرساز و منعطف. آه خدای من! چه ایدۀ جذابی! وقتی یک نویسندۀ بزرگ شدم میشود دربارۀ کسی بنویسم که در درونش احساس میکند دو شخصیت دارد یا شاید سه تا یا حتی چهارتا! اطمینان دارم که این ایده پیش از من به ذهن هیچ نویسندهای خطور نکرده. اینطوری من اولین نویسندۀ چاقی میشوم که توی روایت کتابش تبدیل به چهارتا نویسندۀ لاغرتر شده. مثل تقسیم میوز. آنوقت هرکدام از این نویسندهها یک روایتی دارد یک لایف استایلی دارد یک واکنش مخصوص به خودش دارد نسبت به اتفاقات. بعد یکجوری در مسیر کتاب اینها را سر راه هم قرار میدهم. یکی قاپ دوست دختر آن یکی را میدزدد. بعد میرود به آن یکی توضیح میدهد که دوست دختری که قر زده، ادعا کرده که نویسندۀ قبلی به او تجاوز میکرده. دوست دختر لاشی هم به آن یکی نویسندۀ دیگر میگوید که قاپ من را اصلاً ندزدیده اند. من اساساً مدلم اینطوری است که وقتی حوصله ام از پارتنرم یا زندگی کسالتبارم سر میرود، الکی قصۀ غم میبافم و گوش مفت پیدا میکنم و پشت سر نویسندۀ قبلی بدگویی میکنم. نویسنده آخری هم با تعجب میپرسد یعنی بعدها ممکن است که حتی پشت سر من هم دروغ بگویی و مهمل ببافی؟ آنوقت دختر میگوید نه عزیزم تو که پارۀ تن منی. تازه این یکی از آن ماجراهاست! هزار تا داستان فرعی و تقاطع دارد کتاب. هزار رقم گره داستانی دارد. مثلاً یکی از این یک چهارم- نویسندهها میرود توی فضای سیاسی. تودهای میشود مارکسیست لنینیست و اینها. یکی از آن نویسندهها اسلامگرای تند و تیز میشود. از اینها که به دخترش میگوید ابرو ورندار و مقنعه سرت کن و آنقدر فشار بالای کار می آورد که دخترش یکی از آن ها میشود که با نصف کوچه خوابیده. یکی دیگر از نویسندهها میرود فرانس. آنجا مدام واین مزه میکند و پنیر میخورد و دربارۀ قهولسیون افاضه میکند. نویسندۀ یک چهارم آخری هم که لابد یک گوشهای افتاده مرده. چون به سبک نویسندههای شهیر ایرانی عادت داشته که روی گرد و پای منقل باشد. سنکوپ کرده یا شاید هم خودش را کشته. حیرت آور است. اگر یک نویسندۀ بزرگ میشدم دیگر آن کسی که نهایتاً دوتا شخصیت لاغر دارد یا آن کسی که حتی همین را هم ندارد، نمیتوانست به پر و پای من بپیچد که حرف این یکی شخصیتت به آن یکی شخصیتت نمیخورد. چون آنوقت با لبخند سر تکان میدادم که بیا برو بدبختِ هیچی نشده! تو آخه چی حالیته از زندگی؟ تو مگه توو فیلم و سریال زندگی کرده باشی! تو رو چه به نقد کسی که حتی یک بار هم از نزدیک ندیدیش! بنظرم دلم خیلی خنک میشد آن روز. امروز اما، لازم است که سرم را پایین بیندازم، یک تیشرت زرد پیدا کنم و بروم سراغ کار و زندگیم
این را نمیدانم؛ این که تو را چطور به یاد خواهم آورد. با این همه میدانم که از یاد نمیبرم که با تو حرف زدن، مرا به گریه میانداخت. یادم میماند که همیشه ته آن خندهها، یک پرده اشک توی چشمهایت حلقه میزد و این در حالی بود که من در گرفتنِ خنده از هر کسی تبحر داشتم. در پنهان کردن غم و در طفره رفتن از گریه تبحر داشتم. در نیمه پسندیدن و نصفه تعلق داشتن تبحر داشتم. تو در آغوش کشیدن تیغ بودی و من چگونه میتوانم که محض خاطر این زخم ها تو را سرزنش کرده باشم؟ من برای تو بسیار متاسف خواهم بود؛ دست کم این آن چیزیست که حدس میزنم. مجدانه دارم تلاش میکنم که از یاد نبرده باشمت، اما هر بار تکهای از تو در تکهای از روزی که پشت سر گذاشتهام گم میشود. تو ذره ذره داری به عقب پرتاب میشوی. به گذشته رجعت میکنی. در چیزی شبیه خلاء کشیده میشوی، در وحشتِ تاریکی به نام بی نهایت. این گم شدنت را اصلاً دوست ندارم. اینکه اینقدر ساده فراموشت کردهاند را دوست ندارم. اینکه آن وقتها که میآیم دیگر حتی چند شاخه گل پژمرده هم آنجا نیست را دوست ندارم. اینکه توی سرم حساب و کتاب میکنم که من احتیاجم به مرثیه را در فقدان تو ادغام کردهام را دوست ندارم. دوست ندارم به این چیزها فکر کنم. فقط دلم میخواهد که یکجوری خبردار شده باشی که آمدم. یکجوری به گوش ات برسد که برای تو بسیار دلتنگ هستم بسیار غمگین هستم و فکر میکنم که آن پایین تنهایی. چون من هنوز هم فکر میکنم که آن پایین وجود دارد آن بالای لعنتی وجود دارد و هر بار با حسرت سر تکان میدهم که کاش تو هم مثل من فکر میکردی. آنوقت شاید آن روز در انتخاب لحظۀ گم شدنت، قدری مردّد میشدی. متأسفم که به اندازه کنارت نبودم. متأسفم که به قدر کافی در آغوشت نکشیدم وحالا تقلا کردن، عجیب بیفایده بنظر میرسد، حتی آن روزها که میآیم و چند صفحه از مسکوب را برایت میخوانم. حتی آن وقتها که خلاف خواسته ات، یواشکی حمد و سه تا قل هو الله میخوانم و به آن تکه فلز زنگ زدۀ دم درگاه نگاه میکنم که با رنگ سبز روی آن نوشتهاند؛ کیف وجدتم قول لا اله الا الله
زنده باد یاد تو ای پرستوی همسفرم! تو جایی سراغ نداری این روزها؟ یک سیم لخت برای نشستن؟
خلاصۀ روزهایم اینجوریست که انگار دارم توی خلاء دست و پا میزنم و کودکی از پشت پنجرۀ کوچک سفینۀ آدم بزرگها، دارد برای من زبان در میآورد
من چطور میتوانم درباره خستگی ام از نوشتن بنویسم؟ آن روز لعنتی که سعی کنم چیزی بنویسم و دیگر نتوانم، چه بلایی سرم میآید؟ کلمه اگر توی جانم بماسد و از درون بپوسم چه؟ چطور میتوانم بی کلمه بخندم بی لغت برقصم یا بی جمله گریه کنم؟ دوست ندارم آن وقتها را که بغض مثل یک کلید شکسته، گیر میکند توی قفل گلوی آدم. خسته شدهام. واقعاً خسته شدهام. حوصله ام از سر رفتنِ حوصله ام سر رفته. چه جوریش را نمیتوانم بنویسم. آدم چطور می تواند درباره خستگیش از نوشتن بنویسد؟
در کمال تأسف دارم تبدیل میشوم به یک چاپچی ساده، به یک هزیمت مشهود. یک چیزی شبیه به نتفلیکس. یک چیزی شبیه گوگوش وقتی بعد از بیست سال دوباره برگشته بود روی سن
یک بار تکانم داد و توت ها نریخت. بار دیگر تکانم داد و به آسمان ریخت. این کدام درخت است که دارد مرا وارونه تکان میدهد؟