همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

03:04

بی دستِ منبسط نور روی شانه‌های ششم آذر
دوشنبه ۶ آذر ۱۴۰۲
سک

03:03

یک روز مانده به روز بعد از پنجم آذر
يكشنبه ۵ آذر ۱۴۰۲
سک

03:02

یک روز بعد از روز سوم آذر
شنبه ۴ آذر ۱۴۰۲
سک

03:01

روز سوم آذر
جمعه ۳ آذر ۱۴۰۲
سک

03:00

دوم آذر
پنجشنبه ۲ آذر ۱۴۰۲
سک

02:59

اول آذر
چهارشنبه ۱ آذر ۱۴۰۲
سک

02:58

از این آدم‌های الکی مؤدب است. از همین‌ها که اگر ماشین زیرش بگیرد و زیر خاک برود روی سنگ قبرش می‌نویسد شرمنده که زحمت نفله کردن ما هم افتاد گردن شما. از همین هاست که وقتی شانه اش میخورد به شانۀ یک رهگذری توی خیابان، سریع برمیگردد و سرش را پایین میگیرد و دوبار پشت هم میگوید ببخشید. از همین‌ها که توی اینستاگرام صفحات تاریخ باستان ایران زمین و شکوه هخامنشیان را دنبال میکنند. حالا همین تاپاله گاو به ما که میرسد لات دشت و دمن می‌شود. صدای ماغ کشیدنش بلند می‌شود که دو قرون قرض دادی صد بار نگو. اولاً صدبار نگفتم و دو بار گفتم. آن هم چون قرار بود یکسال قبل پولم را پس بدهی. دو سال است لام تا کام نه حرف زدم نه حتی زنگ زدم که یک وقت پیش خودت فکر نکنی که واسه خاطر طلبم دارم حالت را میپرسم. درثانی اگر یک قرون دوزار است که خب بردار پرت کن جلوی من بگو سگ خورد. والا من هم راضی‌ام که لیچار بارم کنی و همزمان طلبم را هم بدهی. نه اینکه هم متلکش را بشنوم هم پولم زنده نشود. آدم واقعاً نباید به دوست و رفیق پول قرض بدهد. چون مدل فکر کردن خیلی‌ها اینطوریست که خب حالا ما که رفیق هستیم دیگر. مرام و معرفت و رفاقت پس کجا میرود؟ می‌رود همانجا که خود آدم آخرش میرود؛ به چال گور. از این سوء تفاهم بدم می‌آید که چون اساساً دست و دلباز هستم دوست و رفیق فکر میکند که میتواند وقتی قرض میدهم برنگرداند. حساب این‌ها سواست. پولی که مرامی خرج میکنی مثل گربه‌ایست که توی خیابان ناز میکنی اما پول قرض دیگر گربۀ خودت است. خانگی است. هر جا برود شب باید برگردد پیش خودت. خلاصه که حسابی از دست این آدم عصبانی شدم سر صبح. دیشب آخر وقت دیدم باران آمده. این پارک نزدیک خانه هم خالی و خلوت است و پر از برگ‌های نارنجی و خیس. گفتم دو دقیقه پیاده بشوم یک قدری راه بروم. شارژ گوشی ام به زحمت بیست درصد بود. یک مرد میانسال مو سپید کرده‌ای به سیاق قاپ زن‌ها نزدیک آمد و گفت که می‌شود فلان شماره را برایم بگیری؟ گرفتم و یک صدای ملوسی با ناز و کشسانی بسیار جواب داد جووونم؟ عرض کردم واستا. بعد گوشی را دادم دست این مردک. باور نمیکنید! شروع کرد به لاس زدن. عین راکونی که ذرتش را ول نمیکند گوشی را گذاشته بود لای لپ و گردنش و با صدایی پایین آورده دل میداد و لابد قلوه گاه پس میگرفت. با انگشت زدم پشتش که آقا گوشی را بده لطفاً. آهان آهان کرد و قطع کرد و با لبخندی ملیح کلی سپاس و امتنان گفت. یکهو آخرش برگشت گفت ببخشید میشه لطفا شماره رو پاک کنی؟ واقعاً کشتن بعضی از آدم‌ها مباح است. حالا مثلاً میخواستم با این شماره چکار کنم؟ زنگ بزنم که به من هم بگوید جووونم؟ مغز تو سر این‌ها نیست. گوش تا گوش خمیر بازی چپانده اند توی جمجمۀ این‌ها. خلاصه که تا جمعه وقت دادم. بهتر است حواسش را جمع کند. پولم نقد نشود و قرضش را ندهد، شک نداشته باشید که شروع میکنم به گریه کردن. شاید هم کنار خیابان خودم را بزنم. یکی فیلم بردارد و وایرال بشود و توی همان اینستاگرام هخامنشی، ناموس و حیثیتش را به باد بدهم. هنوز مطمئن نیستم
سه شنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۲
صحاری

02:57

راه میره میپرسه چی خوشحالت میکنه. خب مثلاً همین که بوسم کرده باشی. بوس میکنه میگه خب اینکه خوبه نه؟ خوبه؟ چی چیش خوبه؟! خوشحال شدن که کار نداره. سختیش اینه که آدم خوشحال مونده باشه. هی بوس هی بوس هی بوس. بوی تف و بوی خاک و بوی بارون. بوی عطر و بوی تن و چروک روتختی. خب تهش؟ مثل خازن هی پر و خالی میشه آدم. از هر چیز. از همه چیز. از خوشحالی از غم از دلتنگی از دلزدگی. من مرگم اینه که میخوام خالی نشم. حالا از هرچی که هست. مثلاً پر باشم از خشم و پر بمونم. پر باشم از پوچی و پر بمونم. پر باشم از زندگی و پر بمونم. اینه که نمیشه. اینه که نمیتونمش. اینه که رفته رو اعصابم. و گرنه که ما خودمونُ کم خر نکردیم با لب و گونه. کم سر بسر خودمون نذاشتیم با زل زدن به کرک پشت گردن. من دلم میخواد خر بشم و خر بمونم. این اون چیزیه که دلم میخواد. این اون چیزیه که لازمش دارم. بعد اونوخ تنها چیزی که از این حرف‌ها دست میگیره اینه که تو گفتی خوشحالی یعنی خر بودن. نه جانم. بد میری کج میری و شل و پل هم میری. خوشحالی یعنی یه چیزی بودن و همیشه این یه چیزی بودن رو توی خودت داشتن. اینُ ندارمش. توی گاو هم نمی فهمیش
دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
فانوس چروک

02:56

میدونی انباری بدرد چی میخوره؟ بدرد اون دور ریزی که دلت نیومده دورش بریزی. بدرد جا دادن چیزی که اونقدری بدردنخور نیست که سر کوچه بذاریش، اما اونقدری هم اهمیت نداره که همیشه جلو چشمت باشه. ما یه سری آدم رو انبار میکنیم. دقیقاً همین کار رو باهاشون میکنیم. یه سری آدم که نه میذاریم که رفته باشند و نه اونقدری بهشون اهمیت میدیم که برشون گردونیم توی زندگیمون. بنظرم قدم اول توو خونه تکونی باید تمیز کردن انباری‌ها باشه. همه اما سرگرم شیشه پاک‌کن و صدای ژیکِ شیشه بعد از تمیزی اند، نگران چربی‌های دور اجاق گاز و زیر هودند، نگرانِ لکِ روی سرامیک‌ها و کاسه توالت‌ها. کم دیدم کسی خونه تکونی رو از انباریش شروع کرده باشه. تو هم همینی مادموازل! بنظرم تو فقط اون وقتی میتونی باد به غبغب بندازی و از خونه تکونی حرف بزنی که واسه یک بار هم که شده، انباریت تمیزتر از شیشه‌هات باشه!
دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
خط یک به سمت کهریزک

02:55

شام نماز بیست دیقه مسافرِ تهران حرکت
دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
سک