شیخ را پرسیدند یا شیخ این روزها به چه کار مشغولی؟ پاسخ گفت مشغولم به شروع کردن چیزی که تمام شده. مریدان چو این سخُن بشنفتند همی برمیدندی و ماتحت از خویش بدریدندی و سر به بیابان همی گذاردندی. شیخ نعره برآورد که هوی کسخلها! وایستید هنوز حرفم تموم نشده! لیکن جمله مریدان همگی چونان اشترانِ تاتوره جویده، کف بر دهن از محفل تعلیف بجهیدندی و واحیرتا گویان به دور خود چرخ همی خوردندی و چون شفق دور و در خون شدندی تا بدانجا که شیخ با خود گفت شت! دوباره از آن موعظه خرکی ها کردی عبدالله
برای اینها خیلی فرق دارد که حرفها را چه کسی زده باشد. از تهِ دل آرزو دارند که یک کسی باشد که زورشان برسد یخه اش کنند. یک کسی که مثل خودشان توی صف نان بایستد سر قیمت کفش و لباس چانه بزند کارت سوختش را جا بگذارد. یک کسی که نهایت صدتا فالوور دارد یا توی سفر شمال، وسعش به اجارۀ ویلای درست و حسابی نرسد. یک کسی که دستشان نلرزد که توی دهنش بزنند و وقتی که توی دهنش زدند خاطرشان جمع باشد که یک لشگر آدم پشتش نیست. یک کسی که دست کم توی ذهن این احمقها هم قد و قواره های خودشان باشد. رنج ساده داشته باشد قرض ساده داشته باشد کفش ساده پوشیده باشد. همینها را اگر سلین مینوشت همینها -دقیقاً همینها- برایش تاپلس میشدند. اما اگر یکی مثل من بنویسد، سگرمه در هم میکشند که اوف بر تو نکبت کم عقل با آن طرز فکر سخیفت
از نظر من حمله به هر چیزی ممکن است. نمیگویم پذیرفته. دارم میگویم ممکن است. من هم آدم امکان ها هستم. لازم باشد به اوکراین حمله میکنم به ریش پروفسوری حمله میکنم به هگل و مسقطی هم حمله میکنم. لازم هم نباشد حمله میکنم. درواقع هر کار دلم میخواهد میکنم. شانس اینکه تسلیم هوچی گری و یا نگران دیدگاه غالب بشوم از شانس اینکه توی استخر نشاشم هم کمتر است. من به آن کسی که دودول دارد میگویم مرد و به آن کسی که ممه دارد میگویم زن. یعنی میخواهم بگویم که تشخیص افتراقی من اینطوریست. به این افتراق هم احتیاج دارم. حالا طرف بگوید من زن نیستم. من یک میلۀ فلزی هستم که رایش سوم روی سرش بلندگو گذاشته و ته سیمش را گرفته دستش. باشد. اما باز ممه داری. من به میله ای که ممه دارد میگویم زن. حالا میخواهد میلۀ فضاپیما باشد یا میلۀ اتوبوس، میخواهد مشتاق به میله ها باشد یا دستگیره ها. میخواهد ضمیرش دی باشد یا بهمن یا اسفند. این چیزها به من مربوط نیست. این چیزها حتی به تو هم مربوط نیست. شما جوگیرها حتی ضمیر این خل بازیها را توی فارسی پیدا نمیکنید. حرف هم که پیش میآید بلافاصله به آدم میگویند اطلاعاتت را بالا ببر. دربارۀ این چیزها مطالعه کن. خب گوسفند هم از علوفه و مرتع مطلع است اما در نهایت دارد بع بع میکند. در نهایت دارد برای کس دیگری پروار می شود. صرف اینکه آدم یک سری دری وری را حفظ کند و مثل علوم پنجم دبستان درس پس بدهد که این حق را به او نمیدهد که برحق باشد. ببینید. من کاملاً با این موافق هستم که بگویند ما هرکار دلمان بخواهد میکنیم. باشد. این قبول. اما اینکه بگوییم هرکاری که میکنیم چون لیبل دارد یا چون توی فلان کتاب نوشته یا چون فلان تعداد آدم را درگیر خودش کرده، درست و متقن است و مو لای درزش نمیرود خیلی حرف بیخود و بی جهتی است. مساله واقعا ساده است. من بیشتر وقتها هیچ اهمیتی نمیدهم که شما چیزتان را توی چه چیزی میکنید یا چه چیزی را توی کدام چیزتان اگر بکنید خوشحال تر یا پریشان ترید. در ازای این توقع دارم که کسی هم به این اهمیت ندادن من گیر ندهد. کار خودتان را بکنید. اجازه بدهید من هم کار خودم را بکنم. یک نفری میتواند بیاید به من بگوید که دخول در چرخ گوشت گرایش جنسی من است، من هم میگویم باشد. خوش بگذرد. اما در ادامه اگر بگوید که باید به این گرایش احترام بگذاری با پشت دست میزنم توی دهنش. این نمیشود که چون یک چیز لوس و تازهای توی زندگی راکد و پوک و بدردنخورتان پیدا کردهاید و با آن حال کردهاید بیایید همان را هم برای من تعریف کنید و توقع داشته باشید که من هم حسابی حال کنم. نخیر. از این خبرها نیست. واقعاً خیلی عجیب است. پیش از این تصور میکردم که بدبختی اصلی در میانسالی، سر و کله زدن با چیزهاییست که آدم نمیفهمد، حالا اما فهمیده ام که بدبختی اصلی اصرار و افراط دیگران برای تغییر دادن مفاهیم شماست، آن هم به شکلی مصرّانه و جنون آمیز. شما مثلاً در محاسباتتان به این رسیده اید که آ بعلاوۀ بی میشود سی. اما میبینید که در نظر عدهای میشود آ یا میشود بعلاوه یا حتی میشود منفی صفر. بعد میگویید خب باشد. به من چه. چه کار به کار اینها دارم. با حساب و کتاب من جمع اینها میشود سی. فکر میکنید دست از سرتان برمیدارند؟ محال است! پا روی گردنتان میگذارند که بگویید میشود آ یا میشود بعلاوه یا میشود منفی صفر. با همان پذیرشی که از آن حرف میزنند، جوری شما را نمی پذیرند که باورتان نمیشود. دست آخر هم که یا رانده میشوی یا ریشخند میشوی یا برایت خط و نشان میکشند و هکذا. حرف هم اگر نزنی و بحث هم اگر نکنی تصور میکنند داری قضیه را هضم میکنی و هی بیشتر توضیح میدهند. یعنی نه میشود لال شد و نه میشود اینها را لال کرد. بنظرم تنها راه بدون خشونت برای اینکه آدم بتواند از دست این ندید بدیدها خلاص بشود، این است که یک رنگین کمان بانضمام نصف حروف کیبورد انگلیسی را روی کونش تتو کند و تا گفتند گرایش جنسی؛ سریع شلوارش را بکشد پایین.
قیژِ ابراز در من بلند شده. صدای لولای روغنکاری نشده میدهم. کهنه و کند و از کار افتادهام برای بروز دادن. از حرّاف پردهدرِ سابق بدل شدهام به مجریِ ساکت پرفورمنس. حالا مثلاً نهایت دوست داشتن یا غایت دلتنگ شدنم اینجوریست که در آغوش بکشم و سرم را تکیه بدهم به گوشۀ گردن کسی. بعد در سکوت چند باری نفس بکشم. به صدای نفس زدنهای کوتاهش گوش بدهم. به هزار چیز کوچک و زنده در تنش و به آن نیستیِ بزرگ پشت سرش فکر کرده باشم و آنوقت، بی هیچ حرف و کلمه ای بی هیچ چشم در چشم شدنی، دوباره خودم را مثل دلخورها به عقب پرتاب کنم
این آخر هفته را کنار گذاشتهام برای صعود به یکی از ارتفاعات تهران. به توچال یا دربند یا دست کم فودکورت پالادیوم. به اگر شد طبقۀ هفتم یکی از آن برج های دود زدۀ اکباتان. احتیاج دارم به این. به ارتفاع گرفتن از زمین. به فرو رفتن در دالانی کشیده و کشیده شدن در تاریکیِ دری نیمه باز
از بخت بد نشسته بودم توی یک جمعی که این داشت با خشم به آن یکی میگفت عرزشی و آن داشت با نفرت به این یکی میگفت خودتحقیر و از اینجور حرفها. یعنی وضع مملکت یکجوری شده که ملت تا مادر همدیگر را لخت نکنند بیخیال بگو مگو نمیشوند. یکی هم نیست به اینها بگوید که خب آخر احمقها! بروید یکی لنگۀ خودتان پیدا کنید. با یکی مثل خودتان نشست و برخاست کنید. قدما الکی نگفته اند که کبوتر با کبوتر باز با باز. لابد میپرسید خودم آن وسط چکار میکردم؟ بنده قدما هستم. میروم وسط اینها ضربالمثل درست میکنم. به شما هم هیچ ربطی ندارد. تلخِ ماجرا اینجاست که توی سر اینها همه چیز دارد تبدیل میشود به گروکشی به جبهه بندی. یعنی تو نمیتوانی بگویی که من نه با ریخت تو حال میکنم و نه با ریخت آنها. یک مشت باراک اوبامای آروماتیک مثل بوگیر ماشین و خوشبو کنندۀ توالت توی تمام سوراخ سنبه های شهر پیدا میشود که مدام از خودشان رایحۀ یا با ما یا با اون ها متصاعد میکنند و پوست کنار کشالۀ آدم را اسکاج میکشند. دلم واقعاً میخواهد برگردم به همان سالها که نه ماشینها دزدگیر داشت و نه کسی پول ناهار را دنگی حساب میکرد. یک نخ سیگار به یکی تعارف میکردی و دو حالت بیشتر نداشت؛ یا تمام عمر رفیقت میماند یا خفتت میکرد و میبرد پشت ترمینال ترتیبت را میداد. میخواهم بگویم بهرحال پنجاه درصد ممکن بود که ترتیبت را ندهند. حالا اما اینطوری نیست. صد در صد ترتیبت را میدهند. اگر بشود تو را می چاپند اگر بشود به تو میرینند اگر بشود با دوست دخترت میخوابند اگر بشود تو را میکشند ساطوری میکنند و توی چند تا کیسه زباله میبرند میندازند توی بیابان های اطراف شهر. مشخصاً قرار نیست از آن حرفها بزنم که آدمهای راست کردار و دستمال گردن پوش میزنند. قرار نیست با تبسم از مدارا حرف بزنم یا مثل بزن بهادرهای تحتِ وب شما را به پاک کردن دنیا از لوث وجود گروه مقابل دعوت کنم. صرفاً حرفم این است که وقتی سن خر موسی را دارید دیگر باید انقدری عقل توی سرتان باشد که دست کم چندتا خر شبیه خودتان پیدا کنید. یک وقتی هم اگر یک الاغی جفتکی پراند و جفتکی به تلافی زدید و دیدید که یک صبح تا شب را مشغولِ پرتاب سم بودهاید به خودتان بیایید و آن طویلۀ کوفتی را ترک کنید. حالا بعداً دربارۀ ترک طویله هم مینشینم فکر میکنم و یک ضربالمثل محیرالعقولی سر هم میکنم. علی الحساب بدانید موسی خر نداشت آن خر وامانده مال عیسی بود
امروز خسته ام. از همین سر صبح. از همین پنج صبح اش. چیزی نمی خواهم بنویسم. دلم میخواهد فقط خمیازه بکشم. چون جمعهها تعطیل است. جمعه لازم است که تعطیل باشد. آدم باید بخوابد تا لنگ ظهر. خیلی اگر بیقرار باشد صبح زود بلند بشود برود سنگک بگیرد. سماور روشن کند. پنیر لیقوان یا ارده شیره بگذارد روی میز. رادیو را روشن کند. آهسته با بال زدن قمری ها لقمههای صبحانهاش را بجود. بعد برود توی حیاط با یک سطل آب و یک اسفنج بیافتد به جان پیکان سفیدش. درها را باز بگذارد. زیرپایی را کف مال کند. تیغۀ برف پاککن را بلند کند و شیشۀ زیرش را حسابی بسابد. قالپاق ها را برق بیندازد. همزمان برنامۀ صبح رادیو را هم از توی پخش فابریک پیکانش گوش کند. امروز شروع نشده خسته ام. چون دیگر جمعهها تعطیل نیست. قرار نیست با پیکان جوانان احساس جوانی کنم. قرار نیست ظهر توی جمعه بازار با موهای کتیرا زده به دخترها چشمک بزنم. عصر برگردم خانه فروغ بخوانم یا وقتی نوار توی ضبط میپیچد یک خودکار بردارم بکنم توی یکی از آن دوتا سوراخِ کاست و همه چیز را برگردانم سر جای خودش. نمیشود شب با بچهها برویم دم رودخانه یک گوشهای پشت نیزاری جایی یواشکی عرق بخوریم و من مدام به این فکر کنم که الان است که پاتیل بیافتم توی آب. آب پذیرنده آب جاکشِ پذیرنده دیگر پذیرا نیست. حتی خاطرۀ نعش نجسی خوردۀ مرا هم تحمل نمیکند دریا. مثل صدف تف میکندم توی ساحل. مثل توپ پاره پس میدهدم به نیزارها. تحمل کثافتی که دارم این روزها با خودم حمل میکنم از عهدۀ همهکس و همه چیز خارج است. دوست دارم یک دوبار اخ بکنم. بعد تمام خودم را مثل خلط بالا بیاورم. یک پوسته فقط بماند از من. سبک. خالی. سبک از آن دست که سبکی تحمل ناپذیر خطابش کنم. بعد خودم را مثل کیسه خرید بردارم ببرم جمعه بازار. چوچاق و اناریجه بخرم. ترشی بخرم. ماست کیسه و ماهی بخرم. خودم را پر کنم از همین چیزها. خودم را ببرم خانه. چرا نمیشود که آدم دستش برسد به همین آرزوهای سادهاش؟ چرا نمیشود آنکه نمیخواهد، بتواند که نخواهد و آنکه خیلی همه چیز را میخواهد، بتواند که به همۀ آن چیزهایی که خیلی میخواهد برسد؟ اینجوری هم جهان عادلانه تر بود هم چرخ روزگار بی کم و کاست میچرخید هم دل آدم آن قدر ناشاد نبود. دیشب رفته بودم یکی از این بازارچهها. از همین انتیک فروشیها. وسط یک مشت پریموس و تنگ قرمز نیزه ای قدم میزدم. به ساعت رومیزی زنگدار و نعلبکی ژاپنی های آبی نگاه میکردم. از کنار تلفن قدیمیها و رادیو لامپی ها و آباژورها میگذشتم و مکث میکردم. یک چیزی را در من زنده کرد و کشت. توامان ذوقزده کرد و غمگینم کرد. چند روز پیش لای خرت و پرتهای خودم، یک مشت دستنوشته پیدا کردم. قدیمی است. مربوط است به همان سالها که آدم میرفت جمعه بازار. نسبت به این چیزی که حالا دارم مینویسم خیلی چیز بهتری است. یک پوچی ناطقی دارد یک عصیان شستهرفتهای دارد. الکن نیست. تپق نمیزند. کهنه شروع نمیشود کلیشه تمام نمیشود. آدمِ کلماتش هم آنقدری جوان هست که نشود به تلاطمش انگ بحران میانسالی زد. دلم گرفته برای خودم. بنظرم آمده که خیلی گناه دارم. در حالیکه واقعاً خیلی گناه ندارم. غمگینم کرده که حتی آنوقتها هم میجنگیدم. میجنگیدم که بخندم. اما مقدورم نبود. لابد همینها یخه ام کرده سر صبح. لابد دوباره بی اجازه برگشتهام به عقب. دوباره کتیرا زدهام به موها. شیشه را دادهام پایین. ولوم سیاوش صحنه را بردهام بالا و سپر به سپر کردهام با نوستالژی. خیلی آرام و متین. در حدّ خط و خش. لابد دوباره دختر اسماعیل آقا آمده کنارم ایستاده و برای آن خطی که روی کاپوت انداخته ام نچ نچ میکند. الکی وانمود میکند که برایش اهمیت دارد. همانطور که برای پدرش وانمود میکرده که زیر ابرو ور نمیدارد. بعد هم خیلی زود حوصله اش سر میرود و میپرسد کی میای دنبالم؟ یک ساعت و نیم است نشستهام دارم همین چرت و پرتها را می نویسم. هی وسطش بلند شدهام رفتهام. نارنگی آوردم خوردم. جیش کردم. پشت بام همسایه و آسفالتِ کف کوچه را نگاه کردم ببینم شاید حالا خبر مرگ پاییز، یک بارانی چیزی زده باشد. آب گذاشتم توی کتری جوش بیاید. بعد حال نداشتم رفتم دوباره خاموشش کردم. چند دقیقه از این فیلم مزخرفی که حال دیدنش را ندارم دیدم. ته ماندۀ حسابم را چک کردم. بعد دوباره برگشتم اینجا و از اول شروع کردم به خواندن که چی نوشتهام و چی قرار بود بنویسم. آخرش که چه؟ چرا بعضی وقتها آدم یقین میکند که آنقدر الکی است همه چیز؟ چرا نمیشود آدم مثل آنوقتها که بچه بوده و مادرش بغلش میکرده خودش را تاب بدهد این وقتها؟ خودش را خواب کند این وقتها؟
طرف توی پروفایل و پشت هودی و بک گراند گوشی اش زن زندگی آزادی است. آن وقت دهن که باز میکند توی هر یک دقیقه حرف زدن یا هر یک پاراگراف نوشتنش اقلاً چهار بار گفته کسکش یا خارکسده یا زن جنده و مادرقحبه. بنظرم آن کس که ادعایش کون فلک را پاره کرده، باید یک قدری هم بیشتر به خودش زحمت بدهد. انقلاب برای زنها را باید از مثلاً همین فحش ها شروع بکند. همین خود من -علیرغم اینکه بکگراند گوشی ام پلنگ صورتی است- مدتهاست که از فحش های حاوی عضو جنسیِ زنها شیفت کردهام به استفاده از فحش های یونیسکس و یا مثلاً دست ساز و یا اقلاً مردستیز. یک سری فحش مثل پدسّگ و آشغال مرغ یا کونده پدر و هکذا. هیچکس هم بخاطر این گام رو به جلو، یک دست شما درد نکند به من نگفته. هیچکس یک تشکر خشک و خالی نکرده، دوتا قلب برایم نگذاشته یا لبهای مرا بابت اینهمه مجاهدت نبوسیده. از این هجو و هزل ها که بگذریم، جدی جدی بنظرم عوام حالیش نمیشود که تغییر دادن خودش مقدم است بر تغییر دادن رژیم. یعنی اینطوری نیست که درجا زدنشان از سر گشادی و عادت باشد. کلاً انگار همین چیزهای ساده هم حتی، به عقلشان خطور نمیکند. یک کسی به اینها میگوید سر خر را بگیر این طرف. بعد طرف هم سر خرش را میگیرد این طرف و همینطور یلخی میرود جلو. خب کجا داری میروی؟ هیچ معلوم نیست! فقط داد میزند و عربده میکشد و بطری عرق را توی سر خودش خرد میکند و فحش میدهد. آخر شبها هم که خسته و خونین برمیگردد خانه، یک نخ وینستون قرمزِ چروک از توی جیب پیرهنش در میاورد و آتش میزند و یک گوشه توی تاریکی کوچه روی سرپنجۀ پا میایستد و یواشکی از پشت دیوار، زن همسایه را دید میزند
یکی از اشتراکات تعمیرکار جماعت همین چاک کون است. محال است شما یک کسی را بیاورید که یک چیزی را توی خانه تعمیر کند و وقت دولا شدن نصف کونش بیرون نیفتد. زنگ زدم لوله کش بیاید. آمد. یکی از این آدم درشتها بود؛ پهن پیکر و پشمآگین. یک چیز عجیبی که دربارۀ او وجود داشت این بود که درست از نیمۀ بالای کونش تا حدوداً بالای گودی کمرش هیچ پشمی نداشت. شما بگو یک لاخ مو. یک حالت ناممکنی در رؤیت بوجود میآورد. جوری که آدم اصلاً مضطرب میشد. عجیب تر اینکه کچلیِ کمرش پر از لکه بود. پر از خط و خطوط و نقطه های کوچک سفید و قرمز و کرم و صورتی. انگار پشت کمرش یکی از آن عکسهای جیمز وب است. شما تصور کنید یک شته ای کنه ای ساسی چیزی بیفتد توی گودِ کمر این آدم. متعجب نمیشود که دنیا چقدر بزرگ است و خودش چقدر ناچیز؟ بعد که راه بیفتد و بالا برود یا سر بخورد و پایین بیفتد و توی آن همه پشم گم بشود به خودش نمیگوید که آه چه ظلمتی؟ یا مثلاً اگر فرخزادِ ساس ها باشد نمی سراید که چرا همیشه مرا ته پشم ها نگه میداری؟ من فکر میکنم که این بدننماییها یکجور تعیین قلمرو باید باشد -یک چیزی شبیه همان کاری که خرسهای قهوهای با مالیدن کونشان به درختهای جنگل میکنند- یعنی هرچقدر فکر کردم دیدم هیچ دلیل دیگری غیر از این نمیتواند داشته باشد. بنظرم اینها سعی میکنند با فرو کردن خاطرۀ کونشان توی ذهنت، یکجوری مشمئزت کنند که حتی فکر مشورت گرفتن از یک چاک کون دیگر هم به سرت نزند. بعد همانطور که داری عق میزنی و سعی میکنی که تکههای لوله شدۀ دستمال توالت یا نخهای کرک شدۀ لای پشمهایش را از آرشیوِ مشاهداتِ تصادفیات پاک کنی، صدایشان به دلخوری بلند میشود که: داداش لوله کش قبلی کی بوده؟ خیلی کثیف کار کرده.. این کوپل که تعویضه یه ماسوره هم میندازم سر این.. باز هم هرچی شما بگی رئیس
فرضاً با یکی مثل همین زیدآبادی میتوانم ته بازارچه بنشینم قند گوشۀ لپم بگذارم و توی استکان نعلبکی چای هم بخورم. اما اینکه یک همچو مسامحه گری را بصرف شام دعوتش کنم خانه، یکی از آن نشدنی هاست