از نظر من حمله به هر چیزی ممکن است. نمیگویم پذیرفته. دارم میگویم ممکن است. من هم آدم امکان ها هستم. لازم باشد به اوکراین حمله میکنم به ریش پروفسوری حمله میکنم به هگل و مسقطی هم حمله میکنم. لازم هم نباشد حمله میکنم. درواقع هر کار دلم میخواهد میکنم. شانس اینکه تسلیم هوچی گری و یا نگران دیدگاه غالب بشوم از شانس اینکه توی استخر نشاشم هم کمتر است. من به آن کسی که دودول دارد میگویم مرد و به آن کسی که ممه دارد میگویم زن. یعنی میخواهم بگویم که تشخیص افتراقی من اینطوریست. به این افتراق هم احتیاج دارم. حالا طرف بگوید من زن نیستم. من یک میلۀ فلزی هستم که رایش سوم روی سرش بلندگو گذاشته و ته سیمش را گرفته دستش. باشد. اما باز ممه داری. من به میله ای که ممه دارد میگویم زن. حالا میخواهد میلۀ فضاپیما باشد یا میلۀ اتوبوس، میخواهد مشتاق به میله ها باشد یا دستگیره ها. میخواهد ضمیرش دی باشد یا بهمن یا اسفند. این چیزها به من مربوط نیست. این چیزها حتی به تو هم مربوط نیست. شما جوگیرها حتی ضمیر این خل بازیها را توی فارسی پیدا نمیکنید. حرف هم که پیش میآید بلافاصله به آدم میگویند اطلاعاتت را بالا ببر. دربارۀ این چیزها مطالعه کن. خب گوسفند هم از علوفه و مرتع مطلع است اما در نهایت دارد بع بع میکند. در نهایت دارد برای کس دیگری پروار می شود. صرف اینکه آدم یک سری دری وری را حفظ کند و مثل علوم پنجم دبستان درس پس بدهد که این حق را به او نمیدهد که برحق باشد. ببینید. من کاملاً با این موافق هستم که بگویند ما هرکار دلمان بخواهد میکنیم. باشد. این قبول. اما اینکه بگوییم هرکاری که میکنیم چون لیبل دارد یا چون توی فلان کتاب نوشته یا چون فلان تعداد آدم را درگیر خودش کرده، درست و متقن است و مو لای درزش نمیرود خیلی حرف بیخود و بی جهتی است. مساله واقعا ساده است. من بیشتر وقتها هیچ اهمیتی نمیدهم که شما چیزتان را توی چه چیزی میکنید یا چه چیزی را توی کدام چیزتان اگر بکنید خوشحال تر یا پریشان ترید. در ازای این توقع دارم که کسی هم به این اهمیت ندادن من گیر ندهد. کار خودتان را بکنید. اجازه بدهید من هم کار خودم را بکنم. یک نفری میتواند بیاید به من بگوید که دخول در چرخ گوشت گرایش جنسی من است، من هم میگویم باشد. خوش بگذرد. اما در ادامه اگر بگوید که باید به این گرایش احترام بگذاری با پشت دست میزنم توی دهنش. این نمیشود که چون یک چیز لوس و تازهای توی زندگی راکد و پوک و بدردنخورتان پیدا کردهاید و با آن حال کردهاید بیایید همان را هم برای من تعریف کنید و توقع داشته باشید که من هم حسابی حال کنم. نخیر. از این خبرها نیست. واقعاً خیلی عجیب است. پیش از این تصور میکردم که بدبختی اصلی در میانسالی، سر و کله زدن با چیزهاییست که آدم نمیفهمد، حالا اما فهمیده ام که بدبختی اصلی اصرار و افراط دیگران برای تغییر دادن مفاهیم شماست، آن هم به شکلی مصرّانه و جنون آمیز. شما مثلاً در محاسباتتان به این رسیده اید که آ بعلاوۀ بی میشود سی. اما میبینید که در نظر عدهای میشود آ یا میشود بعلاوه یا حتی میشود منفی صفر. بعد میگویید خب باشد. به من چه. چه کار به کار اینها دارم. با حساب و کتاب من جمع اینها میشود سی. فکر میکنید دست از سرتان برمیدارند؟ محال است! پا روی گردنتان میگذارند که بگویید میشود آ یا میشود بعلاوه یا میشود منفی صفر. با همان پذیرشی که از آن حرف میزنند، جوری شما را نمی پذیرند که باورتان نمیشود. دست آخر هم که یا رانده میشوی یا ریشخند میشوی یا برایت خط و نشان میکشند و هکذا. حرف هم اگر نزنی و بحث هم اگر نکنی تصور میکنند داری قضیه را هضم میکنی و هی بیشتر توضیح میدهند. یعنی نه میشود لال شد و نه میشود اینها را لال کرد. بنظرم تنها راه بدون خشونت برای اینکه آدم بتواند از دست این ندید بدیدها خلاص بشود، این است که یک رنگین کمان بانضمام نصف حروف کیبورد انگلیسی را روی کونش تتو کند و تا گفتند گرایش جنسی؛ سریع شلوارش را بکشد پایین.