قیژِ ابراز در من بلند شده. صدای لولای روغنکاری نشده میدهم. کهنه و کند و از کار افتادهام برای بروز دادن. از حرّاف پردهدرِ سابق بدل شدهام به مجریِ ساکت پرفورمنس. حالا مثلاً نهایت دوست داشتن یا غایت دلتنگ شدنم اینجوریست که در آغوش بکشم و سرم را تکیه بدهم به گوشۀ گردن کسی. بعد در سکوت چند باری نفس بکشم. به صدای نفس زدنهای کوتاهش گوش بدهم. به هزار چیز کوچک و زنده در تنش و به آن نیستیِ بزرگ پشت سرش فکر کرده باشم و آنوقت، بی هیچ حرف و کلمه ای بی هیچ چشم در چشم شدنی، دوباره خودم را مثل دلخورها به عقب پرتاب کنم