اینکه آدم بگوید اهمیتی نمیدهم یک راهی است که نگوید بیزارم و نگوید دلم تنگ است و نگوید به تو احتیاج دارم و نگوید که گریه ام گرفته و هزار حرف دیگر. همین قدر کافی است که بگوید اهمیتی ندارد. آنوقت است که نقش روبروی نمایش ابسوردش شروع میکند به اهمیت دادن. بعد هم آدم سرش را میگذارد روی پای نقش روبرویش. چشم‌هایش را می‌بندد و آن چند قطره اشک کنار چشم‌هایش را هم زورکی میمالد به پای طرف که یعنی نگاه کن، متوجه باش که من دارم گریه میکنم. این گریه ها یعنی خیلی غمگین هستم و اگر تو هم خیلی غمگین بشوی، آنوقت احساس بهتری خواهم داشت. بعد هم وقتی طرف از او میپرسد که دوست داری بغلت کنم؟ شانه بالا بیندازد و همزمان توی دلش بگوید آه بله لطفاً و منتظر بماند که گرمای پوست تن آن نقش دیگر، یکی یکی یخ های اجرای رقت انگیزش را آب کند. اینکه آدم بگوید اهمیتی نمیدهم حرف بی جهتی است. هیچ‌کس به اهمیت ندادنش آنقدری اهمیت نمی‌دهد که بخواهد مدام آن را بر زبان بیاورد و هر بار تکرارش کند