مطمئنم که یک روز یک نویسندۀ بزرگ میشوم. آنقدر بزرگ که دیگر نشود نادیده اش گرفت. همینطوری اگر به سعی و کوشش ام ادامه بدهد و خللی در غذا خوردنم بوجود نیاید، خیلی زود مرز صد کیلوگرم را پشت سر میگذارم. با سرعتی باورنکردنی دارم تبدیل میشوم به اینهایی که چهارچوب در را پر میکنند. همانهایی که اگر توی آسانسور ببینید با دستپاچگی به آنها میگویید شما تشریف ببرید من با بعدی میرم. یک روزی یک نویسندۀ بزرگ خواهم شد و برای خودم با پول اولین کتابی که فروختم یک عالمه سیب زمینی سرخ شده خواهم خرید. آنقدر زیاد که اگر کسی بگوید میشه یکی بردارم با عطوفت خاصی لبخند بزنم که بله بله حتماً. داشتم باب اسفنجی میدیدم. خیلی اتفاقی توی تلویزیونِ روشن. توی همین کانالهای ماهواره که تویش تبلیغ حجم دهنده و کوچک کننده پخش میکند. سر صبح هم دست از سر حجم برنمیدارند. یک قدری شبیه پاتریک شدهام همانطور احمق و گلابی شکل. اما در درون هنوز هم شباهت زیادی دارم به باب اسفنجی شلوار مکعبی؛ سرخوش و دردسرساز و منعطف. آه خدای من! چه ایدۀ جذابی! وقتی یک نویسندۀ بزرگ شدم میشود دربارۀ کسی بنویسم که در درونش احساس میکند دو شخصیت دارد یا شاید سه تا یا حتی چهارتا! اطمینان دارم که این ایده پیش از من به ذهن هیچ نویسندهای خطور نکرده. اینطوری من اولین نویسندۀ چاقی میشوم که توی روایت کتابش تبدیل به چهارتا نویسندۀ لاغرتر شده. مثل تقسیم میوز. آنوقت هرکدام از این نویسندهها یک روایتی دارد یک لایف استایلی دارد یک واکنش مخصوص به خودش دارد نسبت به اتفاقات. بعد یکجوری در مسیر کتاب اینها را سر راه هم قرار میدهم. یکی قاپ دوست دختر آن یکی را میدزدد. بعد میرود به آن یکی توضیح میدهد که دوست دختری که قر زده، ادعا کرده که نویسندۀ قبلی به او تجاوز میکرده. دوست دختر لاشی هم به آن یکی نویسندۀ دیگر میگوید که قاپ من را اصلاً ندزدیده اند. من اساساً مدلم اینطوری است که وقتی حوصله ام از پارتنرم یا زندگی کسالتبارم سر میرود، الکی قصۀ غم میبافم و گوش مفت پیدا میکنم و پشت سر نویسندۀ قبلی بدگویی میکنم. نویسنده آخری هم با تعجب میپرسد یعنی بعدها ممکن است که حتی پشت سر من هم دروغ بگویی و مهمل ببافی؟ آنوقت دختر میگوید نه عزیزم تو که پارۀ تن منی. تازه این یکی از آن ماجراهاست! هزار تا داستان فرعی و تقاطع دارد کتاب. هزار رقم گره داستانی دارد. مثلاً یکی از این یک چهارم- نویسندهها میرود توی فضای سیاسی. تودهای میشود مارکسیست لنینیست و اینها. یکی از آن نویسندهها اسلامگرای تند و تیز میشود. از اینها که به دخترش میگوید ابرو ورندار و مقنعه سرت کن و آنقدر فشار بالای کار می آورد که دخترش یکی از آن ها میشود که با نصف کوچه خوابیده. یکی دیگر از نویسندهها میرود فرانس. آنجا مدام واین مزه میکند و پنیر میخورد و دربارۀ قهولسیون افاضه میکند. نویسندۀ یک چهارم آخری هم که لابد یک گوشهای افتاده مرده. چون به سبک نویسندههای شهیر ایرانی عادت داشته که روی گرد و پای منقل باشد. سنکوپ کرده یا شاید هم خودش را کشته. حیرت آور است. اگر یک نویسندۀ بزرگ میشدم دیگر آن کسی که نهایتاً دوتا شخصیت لاغر دارد یا آن کسی که حتی همین را هم ندارد، نمیتوانست به پر و پای من بپیچد که حرف این یکی شخصیتت به آن یکی شخصیتت نمیخورد. چون آنوقت با لبخند سر تکان میدادم که بیا برو بدبختِ هیچی نشده! تو آخه چی حالیته از زندگی؟ تو مگه توو فیلم و سریال زندگی کرده باشی! تو رو چه به نقد کسی که حتی یک بار هم از نزدیک ندیدیش! بنظرم دلم خیلی خنک میشد آن روز. امروز اما، لازم است که سرم را پایین بیندازم، یک تیشرت زرد پیدا کنم و بروم سراغ کار و زندگیم