من چطور میتوانم درباره خستگی ام از نوشتن بنویسم؟ آن روز لعنتی که سعی کنم چیزی بنویسم و دیگر نتوانم، چه بلایی سرم میآید؟ کلمه اگر توی جانم بماسد و از درون بپوسم چه؟ چطور میتوانم بی کلمه بخندم بی لغت برقصم یا بی جمله گریه کنم؟ دوست ندارم آن وقتها را که بغض مثل یک کلید شکسته، گیر میکند توی قفل گلوی آدم. خسته شدهام. واقعاً خسته شدهام. حوصله ام از سر رفتنِ حوصله ام سر رفته. چه جوریش را نمیتوانم بنویسم. آدم چطور می تواند درباره خستگیش از نوشتن بنویسد؟