هوشیاری محیطی من بالاست. پشت فرمان که می‌نشینم حواسم به کرکرۀ نیمه باز مغازۀ سمت چپ خیابان و چراغ راهنمای دو چهارراه آنطرف تر و پیک موتوری پشت سر و خط و خراشِ جدید روی داشبورد هم هست. احتمالاً در رگ و ریشه‌های باستانی ام، توی غار یا جنگل خطرناکتری بوده‌ام. حیوانات پیشینه ام درشت تر یا سریعتر یا درنده تر یا در کمین تر بوده‌اند و همین هم، پاسبانِ درونم را به بیش هوشیاری عادت داده. حالا هم که دیگر خبری از سرنیزه و جنگل و غار نیست، گیر داده‌ام به بند کفش کسی که الان است که برود زیر پایش یا التفات به دو تفاله چایِ بیشتر در لیوان آدم روبرو یا جای سوختگی سیگار روی ساعد پیک فروشگاه. البته که اسم این چیزها را هوشیاری محیطی نمی‌گذارند اما خب، من دلم میخواهد که از خودم با کلمات خودم یاد کرده باشم. همان اندازه که دلم میخواهد از تو با کلمات خودت یاد کرده باشم؛ -من دارم برای تو زندگی میکنم. مساله این است که علاوه بر این هوشیاری، همیشه یک قدری هم خوش شانس هستم. خیلی وقت‌ها به شکلی کاملاً تصادفی در زمان و مکان درست اتفاقات قرار میگیرم. برای کسی مثل من که اساس وجودش خوش بینی -و نه اعتماد- است، این تصادف ها بسیار اهمیت دارد. پشت پردۀ اتفاقات و یا آشکار شدن جزئیات کتمان شده، سمتِ خوش بین مرا متعادل میکند؛ دو قطره جوهر عقل میریزد توی بیرنگیِ آب کاسۀ سرم. دست کم حالا وقتی توی آن وضعیت چشمم به تو می‌افتد، خیلی راحت‌تر میتوانم یکی از همان پوزخندهای خودم را بزنم که بیا برو بمیر بابا با اون برای من زندگی کردنت!