دقت کردهام همه بیتربیت شده اند. دهن مردم دیگر مثل سابق چاک و بست ندارد. عجیب اینکه حتی چهرۀ فحش ها هم عوض شده. سالها در جامعۀ مردسالار از کشیدنِ عضو جنسی زنها بعنوان فحش استفاده میشد، حالا زنها دارند متقابلا از حواله دادن اندام تناسلی مردها بعنوان فحش استفاده میکنند. این نه فقط یک موفقیت سترگ در برابری خواهی که گام استوار دیگری به سمت پذیرش جنسیت سیّال است. سین تصادف کرد. زنده ماند. خیلی هم عجیب. ماشینش مثل لقمۀ نان و پنیری که وسط روزه خواری در ملا عام و از ترس مامور تف کرده باشی مچاله و جویده شده. از مزایای لاغری یکیش همین است که اینجور وقتها جای کافی برای نمردن دارید. آدم چاقتر بی شک توی این تصادف میمرد. تازه چاق ها دی اکسید کربن بیشتری هم تولید میکنند و مستقیماً در گشاد کردن لایه اوزون و گرمایش جهانی موثرند. غذاهای ما را مصرف میکنند یخچال های ما را خالی میکنند و با کاهش سمت عرضه، تورم مواد غذایی را بالاتر میبرند. خلاصه که چاق و ستمگر نباشید. رژیم بگیرید و به شانس بقا در تصادفات فکر کنید. سین بسیار سرحال است. احساس میکند که حالا یک مزیت زیستی نسبت به دیگران دارد. دست انداخته دور گردن ملک الموت و با تبختر اینجا و آنجا مینشیند و عکس ماشینش را نشان میدهد. چهار تا عضو تناسلی مردانه هم حواله میدهد به رانندۀ نیسان و خودروسازی ملی و وضعیت پذیرش بیمارستان ها و حواله خورِ همیشگیِ بالاسری. خوشحالم که نمرد اما متعجبم که چرا انقدر خوشحال است. چرا انقدر دارد فحش میدهد؟ یعنی تا جاییکه یادم هست این اصلاً فحش نمیداد. خیلی بندرت. خیلی لطیف. وقتی عصبانی میشد نهایتاً یک چیزی میگفت که مثل پر مرغ گوشۀ گردنت را قلقلک میداد. فکر میکنم توی تصادف آن بخش از مغزش که مدیریت مدارا را بعهده داشته ضربه خورده، چون همینجوری بیهوا یک آلت تناسلی هم به من حواله داد. حالا من دوتا آلت دارم. چرا؟ چون یک کلمه گفتم بدبخت آن راننده دیگر که رفته توی کما. قتل که نکردم؛ صرفاً داشتم از معدود ژتون های نوع دوستیام یکی را روی میز خرج میکردم. این را یک بیانیۀ شدیداللحن قلمداد کنید؛ از امروز در برابر تمام زنهایی که الکی الکی آلت به سمت من پرت می کنند از تکنیک آینه آینه استفاده خواهم کرد. یا شاید هم فقط جاخالی بدهم. جاخالی بهتر است. همیشه توی رابطهام با زنها جواب داده. آلا سه روز است برگشته. دوبار پیام داده که بیا تا نرفتم ببینمت. لابد دوباره میخواهند بروند یک جای گران دور هم جمع بشوند. یک فنجان قهوه که نهایت پنج هزار تومن خرجش شده را دویست هزار تومن توی پاچه شان بکنند و اینها هم لبخند بزنند و سلفی بگیرند. از طرفی این را هم دوست ندارم که لنگر دلتنگی کسی باشم. همینطوری مثل گلۀ ملخ از این مملکت رفتهاند و بعد که بر میگردند توقع دارند یک خوشۀ گندمی مانده باشد که در معاد کوتاهشان به خاورمیانۀ غمگین، مکدّر نشوند. این اگر ابیوز گندمها نیست پس چیست؟ در جواب دلم برایت تنگ شده اش، هشتگ می تو زدم و سند کردم. مشخصاً دلم برایش تنگ نشده بود. اما خب، یاد گرفتهام دارم دروغ میگویم. خیلی حال میدهد. بنظرم صادقانه ترین کار آدم این است که شروع کند به دروغ گفتن. هیچ رقمه ممکن نیست که با صداقت تعاملات خودتان را پیش ببرید. راست گفتن وقت تلف کردن است؛ این را تازه حالا دارم می فهمم. ریشم میخارد. یکجوری میخارد که دلم میخواهد صورتم را بکنم توی پرّه های پنکه. هنوز اما مصمم هستم که کوتاهش نکنم. مشخصاً نگهش میدارم برای زمستان. آنموقع سمت تقاضای پشم سنگینتر است. دری به تخته اگر بخورد این وسط یک پولی هم دستم را میگیرد. یک قدری دوباره خودم را توی آینه ورانداز کردم. سر و وضعم بدرد گپ و گفت نمیخورد. قیافهام شبیه این تروریست های پاکستانی شده. یکجور محرومیت و عصبیت توی صورتم ریشه دوانده؛ توامان حرام لقمه و معصوم بنظر میرسم. یک چیزی بوضوح دارد در من تغییر میکند. یک چیزی که دلم نمی خواهد با آن کنار بیایم. شاید تناقضات همیشگی بالاخره کار خودش را کرده یا شاید هم این آلت آخری که حواله ام داده اند تراریخته بوده. نمیدانم. برای فیوری نوشتم که خب میتوانی آنقدر آکنده نباشی. آسمان که به زمین نمی آید، می آید؟ در جواب دو نقطه بانضمام یک پرانتز فرستاد که یعنی تبسم. مردم چه مرگشان شده؟ راهکار میدهی با پوزخند میگویند راهکار لازم ندارم. همدردی میکنی با خشم میگویند نیاز به ترحم ندارم. حرف خودشان را که یاد خودشان میاندازی لبخند چپکی تحویلت میدهند. نظرت را که بی پرده میگویی سگرمه هاشان توی هم میرود. همه چیز قاتی پاتی شده. همه مترصد این هستند که خشتک آدم را روی سرش بکشند. آنی سوپ درست کرده بود. آن هم پر از هویج. گفت برایت می آورم. تشکر کردم و گفتم لازم نیست. اولاً سوپ هویج دوست ندارم. درثانی حالا حالم بهتر است. یک دلیل سومی هم آوردم که به شما ربطی ندارد. خلاصه حسابی دمغ شد. بعد پیش خودم فکر کردم و دیدم حق دارد که توی ذوقش بخورد. یا حتی حق دارد که توی دلش خطاب به من بگوید کون لقت. کار درست این بود که دروغ میگفتم. بعد هم ظرف سوپ را خالی میکردم توی سینک
افتخار هفته؛ کشتن پشهای که چهار بار مرا گزیده. بقدری از پشه ها متنفرم که حاضرم با دست خالی هم آنها را بکشم. کشتن به سبکِ کف زدن. قلق اش هم اینجوریست که پشه باید وسط تشویق بیاید. سابقاً سرچ کردم دیدم اینهایی که پوستشان اسیدی تر است، مصون ترند. ماهایی که قلیایی تر هستیم را پشه بیشتر میزند. می بینید؟ ترشروها حتی در چیز سادهای مثل این هم، دو متر از ما جلوترند. یک رقابت عجیب و چرندی هم هست بین اینهایی که پشه زیاد می گزدشان. هرکدام از این قلیایی ها را که میبینی تا حرفش پیش میآید بی درنگ میگوید که پشه ها هیچکس را به اندازۀ او نیش نمیزنند. حتی ممکن است که کار به قسم و آیه هم بکشد. انگار این هم یکجور موهبت است یا انگار گزیده شدن توسط پشه، فلاکتِ انتلکت هاست که روایت متفاوت یا دست اولش، ممکن است پولیتزر ببرد. خلاصه که یک بار دوبارش ایرادی ندارد؛ ملافه میکشی روی سرت. خودت را شبیه پیراشکی هات داگ لای پتو میپیچی. یک قدری آبلیمو به پوستت میمالی یا توی یککاسه آب جوش، اسپند میریزی و میگذاری پایین تخت. میخواهم بگویم تا این حد مخالف خونریزی هستم. اما پشه هم دیگر نباید لاشی بازی دربیاورد. نباید پیش خودش فکر کند که چون مخالف خشونت و اعمال قدرت هستم میتواند هر گهی که دلش میخواهد بخورد -ولو اگر گهی که میخورد خون خودم باشد- چهار تا جای نیش توی کمتر از نیم ساعت اسمش دیگر گرسنگی نیست، به این میگویند حرص زدن. بدتر اینکه حتی میتواند نشانۀ اضمحلال باشد. یکجور تمنای مرگ؛ مرا بکش، بکش و از این کثافت خلاصم کن. چند بار به شتک خونِ کف دستم نگاه کردم. به لکه سیاهی که وسطش مچاله شده. حالا چی کثافت؟ حالا اگر راست میگویی وز وز کن. مانیفست بده اگر میتوانی! سرخورده باش. نیش بزن. نزن. به درک! دیگر هیچ چیزی دربارۀ تو اهمیتی ندارد. هیچ چیزی از تو باقی نمیماند، جز آن چیزی که از تو به یاد خواهم داشت! اطمینان دارم که ماده بود. توی همان جستجوها فهمیدم که نر اینها خون نمی مکد. درِ ماده میمالد و تخم خونخواهی را توی شکمش میکارد و میرود پی زندگی خودش. آنوقت اینها هم میآیند و انتقامش را از ما میگیرند. با لذت و نفرت به پشۀ کف دستم نگاه کردم. همزمان پاشنۀ پایم را هم میساییدم روی فرش که خارشش تسکین پیدا کند. احمق کف پاشنه را زده، لای انگشت را زده، پشت کمر و توی گوشم را زده؛ بدترین انتخاب ها برای خون جاری و سخت ترین قسمتها برای خاراندن. دوست نداشتم دستم را بشورم. دلم میخواست همینطور زل بزنم به مرده اش. مثل کسی که چکمه روی گردن غزال گذاشته، کنج لبم از فتح اخیر کج شده بود. پشه را روی هوا زده بودم؛ یک دستاورد بزرگ برای یک روز معمولی
بیکار بودم. در انتظار و بدون سرگرمی. نشسته بودم و داشتم سعی میکردم تیک بزنم. البته نه از آن تیک زدن های مصطلح دهه پنجاه؛ از همین تیک های کلینیکی. فکرش را هم آن همراه مریض روبرویی توی سرم انداخت. مدام خم میشد بند کفشش را سفت میکرد و دوباره تکیه میداد به پشتی صندلی. با ابرو پراندن شروع کردم. تیک ابرو خوب نیست. پوست پیشانی را زیاد اذیت میکند. موهای روی ملاج آدم هم درد میگیرد. انتخاب بعدی تیک گردن بود -تیک محبوب من در کفترها- این یکی بنظرم یک قدری بهتر است. خصوصا برای من که گاه بیگاه آرتروزم عود میکند. بدیاش این بود که احساس میکردم زجاجیه این چشمم دارد میریزد روی شبکیه آن یکی چشم دیگرم. بعد با شانه انداختن ادامه دادم. شبیه اینهایی که هرچه که بهشان میگویی میگویند به من چه. یک قدری که گذشت استخوان لگنم درد گرفت. اساساً کون نشستن ندارم. یعنی خیلی مجبور باشم پنج دقیقه، خیلی رودربایستی داشته باشم ده دقیقه، خیلی مریض احوال اگر باشم پانزده دقیقه میتوانم یک جا بنشینم. من حتی کون وایستادن هم ندارم. توی صف نان سنگک نمیروم چون خیلی طول میکشد. همین را بگیرید بروید جلو تا بفهمید چرا نان تستِ ماندۀ سوپری را به بربری کنجدی عزیزم ترجیح میدهم. نوبت آزمایشگاه یا صف اتوبوس هم همین است. مکافات است. بارها شده که بیخیال پیگیری درمان یا رفتن به جایی خاص شدهام، آن هم صرفاً به این دلیل که صفش زیادی صف بوده. در انتظار چیزی ماندن، به من احساس تلف شدگی میدهد. این تقریباً عجیب ترین رویکرد من در زندگی است. یعنی اینطوریست که میتوانم یک هفتۀ تمام با یک شورت سفید و یک جفت جوراب راه راه و یک قوطی کره بادام زمینی روبروی تلویزیون دراز بکشم و احساس تلف شدگی نداشته باشم اما اگر چیزی یا کسی حتی برای لحظهای مرا توی صف گذاشته باشد، بلافاصله توی دلم میگویم: آه چه اتلاف وقت بزرگی!
صید دامش را میشناسد اما هر بار، روی آزمودنِ سهل انگاریِ صیاد قمار میکند
سرما خوردم. ته گلویم میخارد. آبریزش دارم. یک سر رفتم داروخانه. یک شیشه پلارژین خریدم به یک دلار و هشتاد و هفت سنت. تازه فردا هم کریسمس نیست. قیمت ها اگر اینطوری بخواهد بالا برود آدم آخرش باید آبشار گیسوانش را بفروشد. چه حیف. اینطوری این دختری که قبل از من فیش گرفته بود باید اپل واچش را بفروشد، چون آنقدرها موی بلندی نداشت. با صدای رسا گفت کاندوم شیت میخواهد. خارجی باشد. سایز بیست و پنج. مشکوک شدم. قیمت ها هرچقدر هم که بالا رفته باشد روی کشسانی لاتکس که اثر نمیگذارد. فری سایز است دیگر. یکی خار دارد یکی دندانه. یکی بوی گل میدهد یکی طعم توت فرنگی. شیت دیگر چجور کوفتی ست؟ پیش خودم گفتم خوش بحال اینها که سر صبح یک روز اول هفته به فکر پیشگیری هستند. حتی خوشتر به حال پارتنرش که توی خانه خوابیده و یکی دیگر میآید و کاندومش را هم میخرد. محض فضولی توی گوشی سرچ کردم کاندوم شیت. کاشف بعمل آمد که یکجور سوند است. یعنی بجای اینکه لولۀ سوند را بکنند توی سوراخ فلان جای آدم، این را مثل گونی میکشند روی آنجای آدم. یک قدری مورمورم شد و یک قدری هم حالم گرفته شد. مریض و معلول توی خانه مصیبت است. مصیبت بزرگتر این است که من میتوانستم فضول نباشم و با تصور اینکه کاندوم خریده و حالا میرود از نانوایی روبرو نان داغ هم میگیرد و پیش از صبحانه میپرند روی هم؛ کلی روزم خوش میشد. در عوض اما حالا همچنان احساس میکنم که یک چیزی توی سوراخ فلان جایم کردهاند و این کیسۀ توی دستم هم یورین بگ روزهای میانسالی من است. بدن درد دارم. بی رمق نشستهام لب جوبی که توی آب کثیفش چند تا تکه کاهو افتاده. برای چند لحظه به تتوی کمرنگ شدۀ روی سینۀ دختر صندوق دار فکر کردم. جای سوندم تیر کشید. حالا هم دارم تصمیم میگیرم که نفس چاق کنم و سربالایی را بروم بالا یا همین دو قدم راه را اسنپ بگیرم به یک دلار و هشتاد و هفت سنت
دوست دارم یک کتاب بنویسم. اسمش را هم بگذارم بوس کردن سگ در نخجیر. اما مرتضی، همه چیز همیشه همینقدر ساده نیست. مثلاً داشتم فکر میکردم که من حتی اگر بهرنگی بودم محض خاطر ارس هم که شده، ماهی کوچولوی قصه ام را سیاه نمیکردم. یک اتفاق نظری دارم درباره خودم و آن تابلوی نیمه کارۀ گوشۀ انباری، یک همیشگی در برداشت از صدای غیژ در چوبی و گنجشک های بیرون پنجره. متأسفانه یکی از فنجان ها شکست. یکی لپ پر شده و دیگری بوی ترکۀ انار میدهد. عجیب است. آدم انار را قاتی میوهها نمیکند، حتی در تابستان. حتی آن وقتی که دانِ قهوه اش فروتی باشد. شلوارم را میکشم پایین. درست تا زیر زانو. چمباتمه روی سنگ سفید. دستم را میگذارم زیر چانه و کاملاً ایرانی فکر میکنم که آه اگر ونتابلک زیر کونم درپوش نداشت، لابد حالا همه جای خانه را سوسک برداشته بود. بعد هم سیفون را میکشم. خیلی وقتها بی دلیل. بدون اینکه اصلاً چیزی از من دفع شده باشد. شاید میخواهم اطمینان پیدا کرده باشم که مکانیسم پمپ تخلیه دارد کار میکند یا شاید فقط دلم خواسته که کمی از بوی ماندگی روی سنگ را، آب با خودش بشورد و ببرد توی آبریز. کسی دو تا دستش را گذاشته کنار چشم هاش -مثل یکی که دارد از پشت پنجرۀ خانهای روشن به کوچهای تاریک نگاه میکند- با دقت دارد مرا وارسی میکند. توی قفسه ها می چیند. لیبل میزند و آرکایو میکند. ده پانزده سال دیگر اگر صبر کنم میشود نیم قرن که دستم به چین پرده نخورده. مشکلی با سوسیالیسمِ پشت شیشهها ندارم. اجازه دارند شاهد باشند. اجازه دارند که سرک بکشند. هستی و نیستی را توی دستهای مرطوبشان بگیرند و برای قطع جیبیِ هایدگر سبیل بگذارند. شرط میبندم که هیچ یک از اینها حتی یک سطرش را هم نفهمیده. راستش خودم هم نمیفهمم. هیچکسی وقتِ تورق، هستی را از نیستی تمیز نمیدهد. شباهت پیدا کرده ام به لیقه توی دوات، بنحوی بی اثرم و به طریقی اهمیت دارم. این هم لابد اثر مرکّب است. اما مرتضی، پنبه! از یکی پرسیدم که مثلاً همین پنبه تو را یاد چه میندازد؟ گفت سر بریدن. حیرت کردم که این چطور دارد توی ذهن اینها اتفاق میافتد. کل مکاشفات شده یوحنا. یکی تیغ اصلاح میگذارد لای پنبه و شبیه وقتی که عرق از گردن کسی پاک میکنند، پنبه را میکشد روی سیب گلوی آدم. گوش تا گوش سر میبرند و از شباهت حوا، با سیبی که از وسط دو نیم شده سر ذوق میآیند. اسمش را هم گذاشته اند جهان بلوکی. من که تکلیفم مشخص است. مشخصاً به اینها نمیبازم. من آدم چپاندن ام. چپاندن ستاره توی آسمان، چپاندن موش توی سوراخ، چپاندن پنبه توی گوش، توی بینی و توی دهان. ظرافت ندارم مرتضی. همه را یاد میت و غسالخانه میاندازم، یاد آن پنبه ها که توی سوراخ اجساد میکنند. دست کم اما اینجوری، فی الفور صدای خون بند میآید. اهمیت دارد که زودتر انتخاب کنیم؛ چکیدنِ باران توی سطلِ زیر سقف یا چکیدن خون توی سطل زیر سقف. راه دیگری در برابر ما نیست
تقریباً توی تمام مسابقات شرکت میکردم، آن هم فقط بخاطر جایزه هایش. آن وقتها که ما بچه بودیم ماهواره که نبود. اینترنت هم که سرش گرد بود. یک تلویزیون بود که وقتی شبکۀ دومش افتتاح شد ولوله ای بپا شد؛ رستاخیز امکان تجربۀ یک گزینۀ جدید. هیجان را میشد توی صورت همه دید. از مسافران اتوبوس های شرکت واحد و آدمهای خواب آلود توی صف شیر شیشهای گرفته تا خانوادۀ کشته های جنگ و عرق کش های توی انباری. همه کنجکاو و مشعوف بودند. درست شبیه وقتی که همین چند سال پیش، بفرمایید شام و گوگوش عکدمی مد شده بود. سرگرمی بچههای آن روزها یا کتک خوردن توی کوچه بود یا بازی کردن با چندتا اسباب بازی که فک و فامیل از مکه و سفر حج با خودشان می آوردند. فامیل ما هم که عموما در بحث حضور در مناسک دینی فراخ و در مقولۀ خرید سوغاتی ناخن خشک بودند. یک مسلسلِ از مکه رسیده داشتم که خالۀ مرحومم آورده بود. شش تا باتری قلمی لازم داشت تا صدای چخ چخ بدهد. اگر بچۀ آن سالها باشید میدانید که خرید هفتهای شش تا باتری قلمی با برند قوّۀ پارس میتوانست کمر اقتصاد هر خانوادهای را از وسط نصف کند. فلذا آن هم بیفایده بود. در عوض اما میتوانستم روی جوایز مسابقات حساب باز کنم. اوایل توی مسابقات علمی بین مدارس همت میکردم و میرفتم توی سه تای اول. اما خب صرفاً پاک کن عطری و جامدادی آهنربایی گیرم می آمد. همین هم شد که عطایش را به لقایش بخشیدم. مسابقات کتابخوانی هم درآمد خوبی نداشت. نهایتاً جایزه اش خودنویس بود یا دو تا کتاب داستان. این یکی هم راست کارم نبود. شطرنج ممنوع بود و یادم هست که یکبار صفحه را وسط مسابقه قاپیدند. فلذا فقط مانده بود خوشنویسی که قلم و دواتش کثیف و عصبی ام میکرد، نقاشی که در آن مطلقاً هیچ استعدادی نداشتم و البته مسابقات نهجالبلاغه و قرآن. این آخری خوب بود. هیچ زحمتی هم برای من نداشت. مغز آدم در کودکی مثل اسفنج میماند؛ نرم است و پذیرنده. وسط حفظ کردن حافظ و خیام، خطبه و سوره هم حفظ میکردم. جایزه ها بدک نبود. از بادکنک های سایز بسیار بزرگ گرفته تا تفنگ پلاستیکی. توی قرائت و ترتیل و اینها جوایز درست و حسابی تر بود. همین هم شد که سوئیچ کردم روی خواندن. یک کاست سه بار تکرار از عبدالباسط گیر آوردم -آن هم با هزار زحمت و منت- این شکلی بود که آقای عبدالباسط میگفت اذالشمس کوّرت. بعد ساکت میشد. بعد دوباره همین را میخواند. بعد دوباره سکوت محض. بعد دوباره همین. آنوقت شما باید سه بار ادای این آدم را در می آوردید. درست شبیه همان کاری که این پرنده بازها با طوطیِ توی قفس میکنند. خوشبختانه موفق شده بودم که با همان تقلید ناشیانه و هوش پایین آوازی ام چند تا جایزه ببرم؛ یک آتاری دستی، دوتا اسب بلورین دکوری و یک اورگ اسباب بازی. باورتان می شود؟ جایزه برای قرائت سورۀ شمس با تقلید از استاد عبدالباسط محمد عبدالصمد یک اورگ اسباببازی بود. بعد یادم هست که مدیر مدرسه با معاون خودش به بحث افتاده بود که این ابزار آلات موسیقی است. حرام است. آن یکی هم با یقۀ بسته و تبسمِ رفرمیست ها میگفت که اسباببازیاش که ایرادی ندارد. بعد این یکی تلفن را برداشته بود که زنگ بزند از اداره استعلام بگیرد. در یک همچو دنیایی زندگی میکردیم. از یک همچو تاریخی زنده بیرون آمدیم. آنوقت نورمن از پذیرا نبودن من خرده میگیرد. راه میرود و بقول خودش شهامتِ سازش تعارف میکند. حالا به خودش بگو بیا برویم محض سازگار شدن یک لیوان از این شربت های نذری بخوریم؛ سرش از خشم مثل دهانۀ آتشفشان بخار میکند. همین. چیزخاصی نمیخواستم بگویم. این یکی هم، یکی از همان یادداشتهاست که کانکلوژن ندارد
تویی که فشار کنار کشاله ها استخون گونه هاتُ دفرمه کرده، از به هیچ گرفتن زن ها حرف نزن یا دست کم قبلش، یه دور با پشت دست دور دهنتُ پاک کن!
بندرت اتفاق افتاده که خونه ای رو دوست داشته باشم. خونه اش ولی محشر بود. خاک رستن بود. میشد دراز بکشی کف پارکت و اول بهار سبز شده باشی. سقف بلند و چوبی داشت، با یه ردیف پنجرۀ عریض و بهم پیوسته. یه اسم خوبی داره اینجور نماها. بهم گفت و یادم رفت. انگار توی یه قاب عکس بودیم؛ یه قاب عکس که افتاده وسط باغچه. من اساساً اهمیتی به موقعیت جغرافیایی نمیدم. متریال و دیزاین اسیرم نمیکنه. منُ اون سکوت وسط شلوغی گیر میندازه. من عاشق پنجره های مشجّرم، عاشق نور زرد هالوژن ها روی ماهونیِ کابینت ها. عاشق کاشی های فانتزی و قرمز حموم، عاشق تعمیم خاطره های نرم به جغرافیای سخت! یه لحظه سر شوق اومدم. مثل جمعیتِ مراوادتِ ریپلایی بهش گفتم چقدر خونه ات قشنگه. بوضوح حال کرد. گفت مرسی عزیزم. بیخیال. از چشم و دهن تو که تعریف نکردم. این خونه اگه مال گربه ات هم بود همینُ میگفتم. امیدوارم توش بمیری. البته که نه. امیدوارم از اینجا بری بیرون و یه جای دیگه بمیری. بعد من تا مدتها بدون اینکه کسی باخبر شده باشه، بتونم بیام و اینجا اتراق کنم. خونه از دید من اون جایی نیست که بشه توش زندگی کرد، خونه دقیقاً اونجاییه که میشه توش مرد. دوست داشتم اینجا بمیرم. دوست داشتم اینجا چشامُ بسته باشم، اینجا تو پیژامه ام شاشیده باشم، اینجا واسم جیغ کشیده باشن. بجاش اما اینجا رو دادند دست کسی که نگران دسترسی به اتوبانه
من روز و تاریخ سرم نمی شود. این چیزها یادم نمی ماند. آنقدر دلگیر و بی حوصله بودم که حتی دلم نمیخواست بزنم زیر گریه. یادم هست دست گذاشته بودم توی جیب هایم و سنگها را کف پیاده رو شوت میکردم. یادم مانده که پاکت سیگار توی جیب شلوارم مچاله شده بود و آن دوره ها بود که آدمهای غمگین، خط تلفن شان را به نشانۀ اعلانِ تنهایی خاموش میکردند. دقیقتر از اینها یادم نیست. کسی هم اگر بپرسد که کدام وقت سال رفته بودی، تنها میتوانم به گفتن این اکتفا کنم که آن هفتهها که مخروط کاج ها تازه باز شده بود