دوست دارم یک کتاب بنویسم. اسمش را هم بگذارم بوس کردن سگ در نخجیر. اما مرتضی، همه چیز همیشه همینقدر ساده نیست. مثلاً داشتم فکر میکردم که من حتی اگر بهرنگی بودم محض خاطر ارس هم که شده، ماهی کوچولوی قصه ام را سیاه نمیکردم. یک اتفاق نظری دارم درباره خودم و آن تابلوی نیمه کارۀ گوشۀ انباری، یک همیشگی در برداشت از صدای غیژ در چوبی و گنجشک های بیرون پنجره. متأسفانه یکی از فنجان ها شکست. یکی لپ پر شده و دیگری بوی ترکۀ انار میدهد. عجیب است. آدم انار را قاتی میوه‌ها نمیکند، حتی در تابستان. حتی آن وقتی که دانِ قهوه اش فروتی باشد. شلوارم را میکشم پایین. درست تا زیر زانو. چمباتمه روی سنگ سفید. دستم را میگذارم زیر چانه و کاملاً ایرانی فکر میکنم که آه اگر ونتابلک زیر کونم درپوش نداشت، لابد حالا همه جای خانه را سوسک برداشته بود. بعد هم سیفون را میکشم. خیلی وقت‌ها بی دلیل. بدون اینکه اصلاً چیزی از من دفع شده باشد. شاید میخواهم اطمینان پیدا کرده باشم که مکانیسم پمپ تخلیه دارد کار میکند یا شاید فقط دلم خواسته که کمی از بوی ماندگی روی سنگ را، آب با خودش بشورد و ببرد توی آبریز. کسی دو تا دستش را گذاشته کنار چشم هاش -مثل یکی که دارد از پشت پنجرۀ خانه‌ای روشن به کوچه‌ای تاریک نگاه میکند- با دقت دارد مرا وارسی میکند. توی قفسه ها می چیند. لیبل میزند و آرکایو میکند. ده پانزده سال دیگر اگر صبر کنم می‌شود نیم قرن که دستم به چین پرده نخورده. مشکلی با سوسیالیسمِ پشت شیشه‌ها ندارم. اجازه دارند شاهد باشند. اجازه دارند که سرک بکشند. هستی و نیستی را توی دست‌های مرطوبشان بگیرند و برای قطع جیبیِ هایدگر سبیل بگذارند. شرط میبندم که هیچ یک از این‌ها حتی یک سطرش را هم نفهمیده. راستش خودم هم نمی‌فهمم. هیچکسی وقتِ تورق، هستی را از نیستی تمیز نمی‌دهد. شباهت پیدا کرده ام به لیقه توی دوات، بنحوی بی اثرم و به طریقی اهمیت دارم. این هم لابد اثر مرکّب است. اما مرتضی، پنبه! از یکی پرسیدم که مثلاً همین پنبه تو را یاد چه میندازد؟ گفت سر بریدن. حیرت کردم که این چطور دارد توی ذهن این‌ها اتفاق میافتد. کل مکاشفات شده یوحنا. یکی تیغ اصلاح میگذارد لای پنبه و شبیه وقتی که عرق از گردن کسی پاک میکنند، پنبه را میکشد روی سیب گلوی آدم. گوش تا گوش سر میبرند و از شباهت حوا، با سیبی که از وسط دو نیم شده سر ذوق می‌آیند. اسمش را هم گذاشته اند جهان بلوکی. من که تکلیفم مشخص است. مشخصاً به این‌ها نمیبازم. من آدم چپاندن ام. چپاندن ستاره توی آسمان، چپاندن موش توی سوراخ، چپاندن پنبه توی گوش، توی بینی و توی دهان. ظرافت ندارم مرتضی. همه را یاد میت و غسالخانه میاندازم، یاد آن پنبه ها که توی سوراخ اجساد میکنند. دست کم اما اینجوری، فی الفور صدای خون بند می‌آید. اهمیت دارد که زودتر انتخاب کنیم؛ چکیدنِ باران توی سطلِ زیر سقف یا چکیدن خون توی سطل زیر سقف. راه دیگری در برابر ما نیست