من روز و تاریخ سرم نمی شود. این چیزها یادم نمی ماند. آنقدر دلگیر و بی حوصله بودم که حتی دلم نمیخواست بزنم زیر گریه. یادم هست دست گذاشته بودم توی جیب هایم و سنگها را کف پیاده رو شوت میکردم. یادم مانده که پاکت سیگار توی جیب شلوارم مچاله شده بود و آن دوره ها بود که آدمهای غمگین، خط تلفن شان را به نشانۀ اعلانِ تنهایی خاموش میکردند. دقیقتر از اینها یادم نیست. کسی هم اگر بپرسد که کدام وقت سال رفته بودی، تنها میتوانم به گفتن این اکتفا کنم که آن هفتهها که مخروط کاج ها تازه باز شده بود