دقت کردهام همه بیتربیت شده اند. دهن مردم دیگر مثل سابق چاک و بست ندارد. عجیب اینکه حتی چهرۀ فحش ها هم عوض شده. سالها در جامعۀ مردسالار از کشیدنِ عضو جنسی زنها بعنوان فحش استفاده میشد، حالا زنها دارند متقابلا از حواله دادن اندام تناسلی مردها بعنوان فحش استفاده میکنند. این نه فقط یک موفقیت سترگ در برابری خواهی که گام استوار دیگری به سمت پذیرش جنسیت سیّال است. سین تصادف کرد. زنده ماند. خیلی هم عجیب. ماشینش مثل لقمۀ نان و پنیری که وسط روزه خواری در ملا عام و از ترس مامور تف کرده باشی مچاله و جویده شده. از مزایای لاغری یکیش همین است که اینجور وقتها جای کافی برای نمردن دارید. آدم چاقتر بی شک توی این تصادف میمرد. تازه چاق ها دی اکسید کربن بیشتری هم تولید میکنند و مستقیماً در گشاد کردن لایه اوزون و گرمایش جهانی موثرند. غذاهای ما را مصرف میکنند یخچال های ما را خالی میکنند و با کاهش سمت عرضه، تورم مواد غذایی را بالاتر میبرند. خلاصه که چاق و ستمگر نباشید. رژیم بگیرید و به شانس بقا در تصادفات فکر کنید. سین بسیار سرحال است. احساس میکند که حالا یک مزیت زیستی نسبت به دیگران دارد. دست انداخته دور گردن ملک الموت و با تبختر اینجا و آنجا مینشیند و عکس ماشینش را نشان میدهد. چهار تا عضو تناسلی مردانه هم حواله میدهد به رانندۀ نیسان و خودروسازی ملی و وضعیت پذیرش بیمارستان ها و حواله خورِ همیشگیِ بالاسری. خوشحالم که نمرد اما متعجبم که چرا انقدر خوشحال است. چرا انقدر دارد فحش میدهد؟ یعنی تا جاییکه یادم هست این اصلاً فحش نمیداد. خیلی بندرت. خیلی لطیف. وقتی عصبانی میشد نهایتاً یک چیزی میگفت که مثل پر مرغ گوشۀ گردنت را قلقلک میداد. فکر میکنم توی تصادف آن بخش از مغزش که مدیریت مدارا را بعهده داشته ضربه خورده، چون همینجوری بیهوا یک آلت تناسلی هم به من حواله داد. حالا من دوتا آلت دارم. چرا؟ چون یک کلمه گفتم بدبخت آن راننده دیگر که رفته توی کما. قتل که نکردم؛ صرفاً داشتم از معدود ژتون های نوع دوستیام یکی را روی میز خرج میکردم. این را یک بیانیۀ شدیداللحن قلمداد کنید؛ از امروز در برابر تمام زنهایی که الکی الکی آلت به سمت من پرت می کنند از تکنیک آینه آینه استفاده خواهم کرد. یا شاید هم فقط جاخالی بدهم. جاخالی بهتر است. همیشه توی رابطهام با زنها جواب داده. آلا سه روز است برگشته. دوبار پیام داده که بیا تا نرفتم ببینمت. لابد دوباره میخواهند بروند یک جای گران دور هم جمع بشوند. یک فنجان قهوه که نهایت پنج هزار تومن خرجش شده را دویست هزار تومن توی پاچه شان بکنند و اینها هم لبخند بزنند و سلفی بگیرند. از طرفی این را هم دوست ندارم که لنگر دلتنگی کسی باشم. همینطوری مثل گلۀ ملخ از این مملکت رفتهاند و بعد که بر میگردند توقع دارند یک خوشۀ گندمی مانده باشد که در معاد کوتاهشان به خاورمیانۀ غمگین، مکدّر نشوند. این اگر ابیوز گندمها نیست پس چیست؟ در جواب دلم برایت تنگ شده اش، هشتگ می تو زدم و سند کردم. مشخصاً دلم برایش تنگ نشده بود. اما خب، یاد گرفتهام دارم دروغ میگویم. خیلی حال میدهد. بنظرم صادقانه ترین کار آدم این است که شروع کند به دروغ گفتن. هیچ رقمه ممکن نیست که با صداقت تعاملات خودتان را پیش ببرید. راست گفتن وقت تلف کردن است؛ این را تازه حالا دارم می فهمم. ریشم میخارد. یکجوری میخارد که دلم میخواهد صورتم را بکنم توی پرّه های پنکه. هنوز اما مصمم هستم که کوتاهش نکنم. مشخصاً نگهش میدارم برای زمستان. آنموقع سمت تقاضای پشم سنگینتر است. دری به تخته اگر بخورد این وسط یک پولی هم دستم را میگیرد. یک قدری دوباره خودم را توی آینه ورانداز کردم. سر و وضعم بدرد گپ و گفت نمیخورد. قیافهام شبیه این تروریست های پاکستانی شده. یکجور محرومیت و عصبیت توی صورتم ریشه دوانده؛ توامان حرام لقمه و معصوم بنظر میرسم. یک چیزی بوضوح دارد در من تغییر میکند. یک چیزی که دلم نمی خواهد با آن کنار بیایم. شاید تناقضات همیشگی بالاخره کار خودش را کرده یا شاید هم این آلت آخری که حواله ام داده اند تراریخته بوده. نمیدانم. برای فیوری نوشتم که خب میتوانی آنقدر آکنده نباشی. آسمان که به زمین نمی آید، می آید؟ در جواب دو نقطه بانضمام یک پرانتز فرستاد که یعنی تبسم. مردم چه مرگشان شده؟ راهکار میدهی با پوزخند میگویند راهکار لازم ندارم. همدردی میکنی با خشم میگویند نیاز به ترحم ندارم. حرف خودشان را که یاد خودشان میاندازی لبخند چپکی تحویلت میدهند. نظرت را که بی پرده میگویی سگرمه هاشان توی هم میرود. همه چیز قاتی پاتی شده. همه مترصد این هستند که خشتک آدم را روی سرش بکشند. آنی سوپ درست کرده بود. آن هم پر از هویج. گفت برایت می آورم. تشکر کردم و گفتم لازم نیست. اولاً سوپ هویج دوست ندارم. درثانی حالا حالم بهتر است. یک دلیل سومی هم آوردم که به شما ربطی ندارد. خلاصه حسابی دمغ شد. بعد پیش خودم فکر کردم و دیدم حق دارد که توی ذوقش بخورد. یا حتی حق دارد که توی دلش خطاب به من بگوید کون لقت. کار درست این بود که دروغ میگفتم. بعد هم ظرف سوپ را خالی میکردم توی سینک