خوب میدانم که چرا هست و خبر دارم که چرا نمی‌تواند باشد. با این همه، پایان یافتنش را مچاله کننده و حزن انگیز می‌بینم. آن سوتر اما خودش ایستاده؛ خندان زیر آفتاب. با موهایی که باد به آرامی پریشانش میکند - درست مثل وقتی که نسیم، آهسته در میان مزرعۀ ذرت میلغزد- یکسره تابستان است. صدای زنجره میدهد، صدای هلهلۀ برگ‌های زیتون و در آغوش کشیدنش، شباهت بسیار دارد به پریدن میان پنبه زار، به شیرجه زدن توی رودخانۀ پشتِ خانۀ کودکی هایم؛ آن هم درست بعد از آخرین امتحانِ آخرین روز خرداد