کون عروس حقیقتاً گنده بود. این البته میتواند برای بخش زیادی از جمعیت زن‌ها و علی الخصوص عدّۀ کثیری از نرها یک مزیت بیولوژیک بشمار بیاید، لیکن برای من چیزی جز احتمال دلهره آور انفجار چربی نیست. داماد چندان هم بی شباهت به ملخ نبود. سرتاپا بیضی با دست و پاهای نازک و بیرون زده. فکر میکنم که اگر بعدها توی دعوا بخواهد به عروسش اردنگی بزند، قطعاً ساق پایش لای کفل همسرش گیر میکند. بعد تصور کنید که زن بدبخت برای فرار از خشونت خانگی بپرد توی کوچه و این مردک هم مثل پشه‌ای که لای منفذ توری گیر کرده، دنبالش کشیده شده باشد. عاشق این داستان سرایی های وهن آمیز و جنسیت زده و نفرت پراکنانه هستم. باعث می‌شود که مغزم از امور بیهوده تری که در جریان است، زودتر خالی بشود. خصوصا آن وقت هایی که حسابی حوصله ام سر میرود. امیدوارم خوشبخت بشوند. گرچه از همین حالا هم می‌شود گفت که شانس خوشبختی این‌ها از شانس انتخاب من بعنوان سفیر صلح سازمان ملل هم کمتر است. داماد از این مردهاست که زیادی متعلق به دیگران اند. عروس هم که مشخصاً همه چیز را به کونش گرفته. مملکتِ روابط مصلحتی. مملکتِ پیوندهای حوصله سر بر. مملکتِ آدم‌های توی قیافه. مملکتِ نئونازی های گربه پسند. مملکتِ دنیا دیده های عقده ای. مملکتِ خب تو گه میخوری که عروسی میری که حوصله ات سر برودها. آن مردکِ پارتنر صاد هم آمده بود. عن تر از همیشه. خودش بانضمام چند تن دیگر از فارغ التحصیلان آکادمی عن ها. یک مشت کچل دندان لمینیتی کراواتی. حالم از ریخت یک یک شان بهم میخورد. یکجوری با لبخند نیمه باز با هم حرف میزنند که حتی وقتی بلند می‌شوند برقصند یک پاره‌ای از ادا می ماسد به صندلی زیر کونشان. صاد صندلی را عقب کشید و نشست. دو بار کوبید روی دستی که روی میز گذاشته بودم و وانمود کرد که حسابی از دیدنم غافلگیر شده. از وانمود کننده ها متنفرم. زنیکۀ احمق. حال و احوالات همۀ اعضای شجره نامه و یک به یک رفته و مانده هایم را پرسید. بعد هم خیلی دوستانه تذکر داد که یک سری از تصمیم ها را دارم اشتباه میگیرم. خفه شو تاپاله. دقیقاً همین جمله را گفتم -البته با لحنی که بنظر شوخی برسد- عقب کشید و چهرۀ دلخورها را به خودش گرفت. انگار دفعۀ اول است که تاپاله صدایش کرده‌ام . سمت خنده‌دار داستان این است که این‌ها امیدوار بوده‌اند که من با بالاتر رفتن سن و سالم، رفتار موقّرتری از خودم بروز داده باشم. خیال میکنند که چون حالا دارد چهل سال ام می‌شود قرار است که در برخوردها ملایم‌تر و در استفاده از بیلاخ ها خویشتن دارتر شده باشم. نخیر. از این خبرها نیست. من هر روز که میگذرد سرسخت تر، لجوج تر و در برابرتر خواهم شد. چرا که تنها تاوانش، از دست دادن آدم‌هایی در تراز شماست. واضح است که من از شما بدم می‌آید و بسیار امیدوارم که یک روزی برسد که همه شماها را توی چاه سپتیک غرق کرده باشم. بعد هم به عروس یاد شده بگویم که بیاید و مثل چوب پنبۀ سر شامپاین، روی در چاه بنشیند و تا وقتی که تبدیل به مولکول های تشکیل‌دهندۀ خودتان نشدید، از شل کردن ماهیچه های سرینی اش امتناع کند