گاری حتی به من فرصت خداحافظی نداد. فاک به فاکنر! یک حرامزادۀ واقعی! پیش خودش خیال کرده که خشم من وزن ندارد. بنحوی اطمینان پیدا کرده که نمیتوانم بین متن کتاب و هیاهوی روی جلد، ارتباطی پیدا کنم. هرابال هم که در نهایت تصمیم گرفت تا فرصت خمیر کردن مجلدات را از من دریغ کند. منِ لعنتی حتی نمیتوانم دماغ بزرگم را برای هاینریش قرمز کنم! صرفاً دارم توی نسخۀ ارزان تری از اتفاقات دست و پا میزنم. اسمش را هم گذاشتهام روایت زندگی. هدایت سرانگشتش را تفی میکند و من، از میان سطور گجسته دژ پایین میافتم یا صادقی مرا برمیدارد و محضِ نشانه گذاری، لای صفحات ملکوت میگذارد