بهش فکر کردم. واقعاً نمیدونم! اینکه آخرین نوشتهام چطوری باید باشه. اینکه اصلاً میشه با فرض دونستن اینکه آخرین چیزیه که می نویسی، بتونی چیزی بنویسی؟ من فکر میکنم که اگه خبردار میشدم که مثلاً امروز عصر میمیرم و باید یه یادداشت از خودم بذارم، احتمالاً تا آخرین دقایقِ عصر نوشتنش رو به تأخیر مینداختم. ممکنه اولش به این نتیجه میرسیدم که خلاصهاش کنم. مثلاً یک کلمه بنویسم خداحافظ یا به امید دیدار. اما بعید بود اینطوری سر و تهش رو هم بیارم. کم و کسر داشت اینجوری. خیلی شبیه همۀ اون هایی میشدم که تصور میکردم باهاشون فرق دارم. آدم دلش میخواد حتی توی فراموش شدنش هم ممتاز باشه. مگه نه؟ حدس میزنم که انتخاب بعدیم یک جمله پیچیده بود یا یه پاراگراف نامفهوم؛ وانمود کردن به کشفِ چیزی پیش از مرگ. درست مثل کاری که سهراب کرد؛ زن دم درگاه بود با بدنی از همیشه -چقدر خوبه این شعر- نه. احتمالا این هم نبود. به من بیشتر میخوره که چیزی ننویسم. رهاش کرده باشم. میدونم که خیلی هاتون الان لبخند زدین. چون دقیقاً تصور کردید که همین کار رو میکنم. درسته؟ ای بیشرف ها! کور خوندید که لال از دنیا برم. نمیدونم. شاید هم یه عکس میذاشتم؛ از آخرین قابی که دارم می بینم؟ نه. این کار هم نمیکردم. شاید هم پیشبینی این عصر بخصوص رو میکردم و مدتها قبل، توی یک یادداشت شسته و رفته و پیش دستانه خداحافظی میکردم. نه. این هم واقعاً بعیده ازم. عجب سؤال سختی پرسیدی! من فکر میکنم نوشتن دقیقاً به همین دلیل جذابه که تو نمیدونی اینی که مینویسی آخرین حرف هاته یا نه. خیلیها رو دیدم که وقتی پایینتر از سطح انتظارات و پیشفرض هاشون می نویسن، خیلی زود دوباره دست به قلم میشن و اون وقتایی هم که یه چیزی می نویسند که حسابی گل کرده، هفتهها و ماه ها ساکت میمونند و از دور برای خودشون کف میزنند. من جور دیگه می بینمش. بنظرم نوشتن لزوماً خلق شاهکار نیست. نوشتن یعنی آفرینشِ هیچ از هیچ .واسه همین اهمیتی نمیدم که آخرین یادداشتی که ازم مونده شرح آخرالزمان باشه یا توصیف ماتحتِ گه آلود گاو تنبل توی مزرعه. هوم! بنظرم وسط این مزخرفات فهمیدم جوابم چیه! خیلی بستگی داره به جایی که اون عصر توش اتفاق میافته، به لباسی که مرگ درش رخ میده -این شعر رو هم خیلی دوست دارم- و خصوصا به آدمی که اون عصر، کنارم ایستاده. باید منتظر بمونی! احتمالاً سورپرایزت میکنم. چجوری؟ اینش رو هنوز خودم هم نمیدونم!