چندبار اتفاق افتاده که بعد از خواندن یکی از نوشته هایتان برای خودتان کف زده باشید؟ خود من که دوبار. یک بار سالها قبل برای یکی از آن مینیمال های تک خطی و یک بار دیگر هم همین اواخر بعد از نوشتن یک متن بلند. خیلی اتفاق افتاده که چیزهایی که مینویسم را میروم دوباره خودم میخوانم. یعنی مثل زندانی هایی که دوتا مجله پلی بوی و یک انجیل توی سلولشان دارند و چیز دیگری گیرشان نمی آید، این همه کتاب در جهان و آن همه نوشتههای خوب از دیگران را ول میکنم و میروم آرشیو خودم رامیخوانم. بله. میدانم. یک قدری احمقانه است. اما من به هیچ ذی حیاتی قول خردمندی نداده ام. در حقیقت کمتر پیش آمده که اصلاً به کسی قولی داده باشم. چون یک کد اخلاقی زنگ زده و سولفاته دارم که مرا وادار میکند که پای حرف هایی که میزنم بایستم. همین هم میشود که در معدود دفعاتی که نتوانستهام پای حرفم بمانم بدترین خاطرات برایم رقم خورده باشد. یعنی صحنۀ تصادف گرگان یا گذاشتن لحد روی جنازۀ کسی که دوستش داشتم یا جا ماندن سیگار و فندک قبل از پیاده روی به کنار؛ اینطرف آن صحنه ایست که یکی از گذشته دارد توی صورتم داد میزند که تو قول داده بودی لعنتی! یادم هست وقتی یک خطی یاد شده را نوشته بودم، حسابی گرفته بود. آن روزها یک فیدخوانی بود به اسم گودر که شما اگر خیلی خفن بودید، هات میشدید یا یک همچو چیزی؛ شبیه همین فیواستار شدنهای حالا. اما خب نه بین زیقی ها و لوده ها و لخت ها، بلکه بین یک مشت آدم حسابی و نویسنده و نخبه های ساحت فلسفه و هنر. بعد یکی از بچهها کامنت گذاشته بود که وای برو ببین چه خبر شده. حسابی معروف شدی! همان روز بازدید روزانه وبلاگم یکهو مثلاً از صدتا بازدید رسید به چند هزارتا. خیلی به خودم مفتخر شده بودم. مشخصا به خاطر دارم که روی ابرها سیر میکردم. باد به غبغبم افتاده بود و داشتم توی سرم، دنبال ایده ای تکان دهنده برای یادداشت بعدی میگشتم. عصر با همین وجد رفتم کافه. آخر شب که با بچهها خداحافظی کردیم توی راه برگشت روی صندلی مترو نشسته بودم که دیدم دارم همان یک خطی را زیر لبم تکرار میکنم. جای خالی اش چنگ انداخته بود روی دلم. یک جای خالی که فیو استارم کرده بود. متأسفانه من همیشه آن اندازه سست و تهی هستم که وامدار نظرِ دیگران شدن، براحتی میتواند همه چیز را در من بکشد. همین هم شد که یک چیزی حدود دو ماه یا سه ماه، مطلقاً هیچ چیزی ننوشتم؛ نه توی کوریون و نه توی آن وبلاگ دیگرم. صبر کردم تا آبها از آسیاب بیافتد. بازدیدها برگردد به همان مثلاً صدتا. که بشود دوباره خودم باشم. بنظر من نوشتن که هیچ، حتی همین حرف زدنهای ما هم باید بالاخره یکجور کد داشته باشد. یک چندتایی قاعده و اصول داشته باشد. بدون این مترهای سولفاته و زنگزده، ما هم میشویم یکی میان همه آن های دیگر. کد من آن جایی ست که بتوانم یک جایی و به بهانۀ سادهترینِ چیزها، برای خودم کف بزنم. حالا میخواهد توی نوشتن باشد یا توی پس زدنِ دنیایی که تعارف زده اند. باقی چیزها؟ -واقعا اهمیتی ندارد
بنظرت وقتی آدم از خواب بیدار میشود، آدمهای توی خواب دلشان برایش تنگ می شود؟ اصلا حس میکنند که دیگر توی خواب نیستی؟ داستان چه می شود؟ همینطوری نصفه و نیمه می ماند؟ معقولترش این است که همۀ آنهایی که توی خواب بودند، یکهو فنا بشوند؛ آن هم بدون هیچ توضیحی. بنظرم اینجوری خیلی ناجور است. دو شب پشت هم خواب دیدم کنیز دارم. توی دوتا خواب متفاوت. ارباب پر عطوفتی هم بودم. مدام میرفتیم پشت پرچین ها، روی علوفه های توی اصطبل، پشت دستۀ تره فرنگی ها و شقۀ گوسفندیِ توی مطبخ از هم لب میگرفتیم و با هم ور میرفتیم. حتی آخرین چیزی که یادم می آید این است که پیه سوز را برداشته بود. انگشت اشاره را گذاشته بود روی لبهای سرخ و براقش که هیس! بعد با هم رفته بودیم یک جای تاریکی مثل سرداب. یک جور ماجراجویی هم داشت به داستان اضافه میشد که شاشم گرفت. بیدار شدم. با عجله رفتم شاشیدم. برگشتم توی تخت. چشم ها را سفت بهم فشار دادم که دوباره خوابم ببرد. نشد. نبرد. بعد هر دقیقه ای که گذشت، صورتش بیشتر محو شد. جزئیات کمرنگ تر و دورتر و رویازاد شد. فنا شده بود؛ به همین راحتی. رفته بود کنار باقی رویازادها. لابد یک جایی هست که فناشده ها را میبرند آنجا. یعنی خواب که تمام می شود این ها را از وسط قصه های نصفه و نیمه جمع میکنند و میفرستند به سرزمین موعود. آنوقت اینها توی یک قصۀ جدید خودشان را ادامه میدهند. یک جایی که وقتی ما هم فنا شدیم می شود درخواست بدهیم که ما را ببرند آنجا. آنوقت دیگر وسط یه مشت غریبه نیستیم. یک سری آدم آنجاست که از توی خواب هایمان می شناسیم یا دست کم میدانیم که قبلا آن ها را یک جایی دیده ایم. بنظرم اینجوری خوب است. با این میشود کنار آمد
یکی از این پری های نیمه مستور شهر که آدم ناخودآگاه دوست دارد کمر خوش تراش شان را وسط خیابان بوس کند یکهو وسط اختلاط با گنگش گفت ببین! پشششمام ریخت. خیلی حالم گرفته شد. واقعا مکدّر شدم. تصور اینکه کلمۀ پشم از میان آن لبهای زیبا عبور کرده یا بدتر از آن امکان اینکه یک لاخ از پشم ها لای دندانش گیر کرده باشد کیفِ تماشا را در من کشت. حالا ممکن است آن شوالیۀ جوانی که شانه به شانه اش میرفت و مدام با تعجب همراهی میکرد که نع بابا! از شنیدن آن جمله، یاد شیو کرده اش افتاده باشد اما خب، غالب ماها شوالیه نیستیم. بنظرم باید بگردید یک اصطلاح بهتری پیدا کنید. این یکی خیلی بوی وکس و واجبی میدهد. نازیباست. حالا اگر زیقی هستید یا احساس میکنید که از دور خارج شدهاید و لازم دارید که مثل نره خرهای دروازه دولاب حرف بزنید که هیچ -مثلا خود من وقتی میگویم ریدم به این یادداشت، هیچکس نه به کانتکست ریدن فکر میکند و نه حتی از شنیدنش آزرده خاطر میشود چون حالا دیگر تهِ شیشۀ ادکلن هستم و آن رایحۀ تازگی در من نیست- اما اگر هنوز نوشکفته اید و در ابتدای غمازی، باید یاد بگیرید که توی صحبت کردن هم شیک و تر و تمیز بنظر برسید. دلبری هم مثل سیاست است. سه رکن اساسی و لاینفک دارد. کسب علاقه، وسعت بخشیدن به علاقه و بقای علاقه. یک چیزی که نسل شما در طنازی دارد از دست میدهد دوام علاقه است. توی کسب، حقیقتاً کاسب های بهتری نسبت به نسل هم دورۀ ما هستید -حالا دلیلش هرچه که میخواهد باشد- توی توسعه اما تاتی تاتی میکنید. چرا که گرگ برای زوزه کشیدن بر ماه، بسیار احتیاج دارد که تک بیافتد. گرگی که بین گلّۀ گرگها باشد، صرفاً سگ گله است. متوجهید؟ همین هم بلای جانتان شده. اما میرسیم به آن مولفۀ آخر که در آن افتضاحید؛ دوام علاقه. قاطبۀ نسل جدید در این شرط آخری ناموفق است. واقعاً گناه دارید. حقیقتاً دلم میسوزد. حالا همسن ما که بشوید تخمم هم نیستید، اما الان که جوان و گوگولی و مغرور هستید واقعاً حیف است که کسی این چیزها را انقدر شفاف به شما گوشزد نکند. همه فقط به شما یاد میدهند که چطوری کانتور بزنید یا چطوری توی یوگا به ماتحت خود زل بزنید و اسمش را بگذارید چاکراسانا یا اینکه گرفتن فلان آکورد روی وایولین چگونه است -وایولین ظاهراً همان ویولون است اما شنیدهام که گرانتر و کمیاب تر از ویولن های عادی باید باشد؛ الله اعلم- دنیا و آدم هاش در حال تراشیدن شما به شکل مجسمه های سر در باغ و تندیس های سه کنج تالار اند. خودتان را از زیر این تیشه های دسته مرمری و صیقلی بیرون بکشید. از این خط تولید مکانیزه بیرون بپرید. نان تست نباشید. بربری باشید. یک خاطرخواهی یک مجنونی پیدا کنید که تیشۀ توی دستش قناس باشد. این به حقیقتِ زندگی نزدیکتر است. اگر هم پیدا نکردید دست کم سعی کنید که تندیس یخی نباشید؛ حیف است که برای قطره قطره آب شدن، خلق تان کرده باشند. یک چیز دیگری هم یادم آمد. از همان پنکک ها که به صورتتان میزنید دو تا تقه هم به سر زانوهایتان بزنید که آدم پیش خودش خیال نکند که زانوی یک نفر دیگر توی زاپ شلوار شماست. زیاده پشمی نیست. ایکس او ایکس او
سؤالهایی که باید بلافاصله بهش بگی نه؛ میتونم ازت یه خواهشی بکنم؟ میتونم یک دقیقه وقتتون رو بگیرم؟ میتونم یدونه از سیب زمینی هات وردارم؟ سوال هایی که باید بلافاصله جواب بدی آره؛ میشه بغلت کنم؟ میشه بیخیالش بشیم؟ میخوای واسه ات یه سیب زمینی اضافه سفارش بدم؟
شل بستن تورنیکه بیشتر از اینکه اهمال باشد، مصداق اقدام به قتل است
در متلبش تابعی صحت دارد که زیر دوش، بوی کلییر میدهد
اوه گوئرو! گوئروی ساده لوح! وقتی صدای تپانچه بلند میشود، اشتیاق قلب شکسته برای گلوله، از عطش گلوله برای دریدن بیشتر است. آرامتر جان بسپار و آهسته در آغوش خونین اش لب بزن که گراسیاس! موچاس گراسیاس پوتا
من از اینکه وسط زنده هاشون باشم ابایی ندارم، اما خب دلم هم نخواسته که هیچوقت، وسط کشته هاشون باشم
وی که تا پیش از این مقنعه اش را برای سالها به پوست سرش دوخته بود، حالا تاپ لس نشسته و دارد نقد دگماتیسم میکند