"از تو بدشون میاد چون بهشون اجازه نمیدی که ازت بدشون بیاد"
بنظرم اینهایی که میگویند هیچکس جای تو را نمیگیرد یا بعد از تو دیگر عاشق هیچکسی نمیشوم واقعاً خنگ هستند. البته اتفاق افتاده که خودم هم این حرفها را زده باشم، لیکن اثبات شی نفی ما عدا نمیکند. من هم بالاخره در وجوهی از خودم اجازه دارم که خنگ باشم. فکر کردید ف را گرفتید و سریع رفتید فرحزاد؟ دکّی! کور خواندید. هنوز حرفم ادامه داشت. خواستم بگویم که خنگ ها اتفاقاً این یکی را درست میگویند. اینکه یک جایی یک نفری توی زندگی آدم میآید که دیگر هیچکسی جایش را نمیگیرد. دیگر هیچوقت ممکن نیست که بتوانید کسی را بیشتر از او دوست داشته باشید. کار این آدم این است که میگردد کلید عاقل/ابله شما را پیدا میکند. سمت خر شما را روشن میکند و تا آخر عمر بدبخت تان میکند. هرکسی هم که بعد از او بیاید -خواه عاقل باشد یا ابله- وقتی دست به این کلید میزند، در نهایت فیوز را توی جعبه تقسیم تان میپراند. آنوقت شمع به دست و توی تاریکی، در حالیکه از دیو و دد ملولید، میافتید پیِ آدم بعدی. یک چند سالی که میگذرد به صرافت این میافتید که باید این کلید عاقل/ابله را کلاً از مدار خارج کرد. ایراد این انتخاب این است که جریان زندگی هم با آن قطع می شود. آن کنجِ سینۀ گرم و دلپذیری که جای آرمیدن بوده یکهو بدل میشود به انباری سوت و کوری که سوسک دارد. یک انتخاب دیگر هم این است که بروید آن دلربای دل انگیز را پیدایش کنید و برگردانید که دوباره اختیار کلید عاقل/ ابله تان را بگیرد دستش. مشکل این یکی هم این است که عموما یارو خودش آن طرفِ داستان فیوزش پریده و توی تاریکیِ خودش، جای کلید شما را هم گم کرده. حالا کوریون چه پیشنهادی دارد؟ خوب گوش کنید! در این شرایط فقط یک کار میشود کرد. یعنی اگر کسی توی زندگیتان آمده که همان نیمۀ گمشده و این چیزهایتان بوده و حالا دیگر نیست، اگر کسی آمده که جای خالی اش را نتوانسته اید که با هیچ چیزی پر کنید، اگر کسی را داشتهاید که وقتی کنارش بودید جهانی بیرون از آغوش او وجود نداشت و حالا این آدم، این اتفاق، این لذت دلپذیر را از دست داده اید، تنها و تنها یک راه دارید؛ بروید بمیرید. چیه؟ نکند توقع داشتید که از کلاهم خرگوش بیرون بیاورم؟ نخیر. از این خبرها نیست. من هم تهش مثل شما میروم توی صف نانوایی و به این برادران افغان میگویم داداش نفری سی و پنج تا نون خیلیه. اقلاً یکی از شما پنج نفر، دوتا بگیرد یا یکی از شماها صد و هفتاد تا بخرد و چهارتای دیگرتان از صف بروید بیرون که دست کم صف طولانی بنظر نرسد. من هم تهش مثل شما میروم جلاتو میخرم و وقتی میبینم که مزه اش را دوست ندارم، یواشکی تفش میکنم توی ظرف. من هم تهش چهارتا شنا و دوتا درازنشست میروم و بعد توی آینه فیگورم غمگین میشود که خب، حالا که چی؟ مرده شور آن ریخت و قیافه و هیکلت را با هم ببرد ابله بدبخت
آنقدرها اهل ختم رفتن نیستم. یعنی در حقیقت تا همین سه چهار سال پیش محال بود بروم قبرستان یا مجلس ترحیم. اما از یک جایی به بعد ناگهان تبدیل شدم به کسی که کت و شلوار فاستونی اش را از خشکشویی گرفته، کفش ورنی هایش پایین پله هاست و محاسنش بوی گلاب میدهد. با پیرهن یقه آهار مشکی، دست میگذارم روی سینه و میروم به داغدیده ها سرسلامتی میدهم. سابقاً اینطوری بود که شما میرفتی مینشستی توی مسجد. یک نصفه قرآن و خیار میگذاشتند پیش پایت، چایی و خرما و اینجور چیزها. یا مثلاً یک جعبه از آن میکادوها را میگرفتند زیر دماغت که یکی بردار. همه چیز سرسری و غمگین بود با این همه زندگی هم توی مراسم ترحیم جریان داشت. یکی آن گوشه روضه میخواند. یکی توی زنانه از حال میرفت. یکی تند تند قرآن میخواند و فوت میکرد به سقف. یکی توی گوشی اش فیلم سوپر میدید. یکی دربارۀ ضریب جینی و قیمت بنزین با بغل دستیاش بحث میکرد. یکی آرام هق هق میکرد و من هم اگر مورچه ای لای تار و پود فرش ها پیدا میکردم آرام هدایتش میکردم به نوک انگشتم که یک وقت زیر پا یا جوراب بدبوی کسی نرود. توی این دو سه تا ختم آخری که رفته ام؛ دیگر خبری از مسجد نیست. توی خانه دور هم جمع میشوند یا توی باغ میز و صندلی می چینند. مسن ترها و محافظه کارها قهوه ترک میدهند و متجدّدین عرق کشمش و هکذا. هیچکس هم آنقدرها اهمیتی نمیدهد. توی پچپچها مدام میشنوی که میگویند خوب شد که مرد، راحت شد. خیال خودشان را با این حرفها راحت میکنند و یک لایک به ملک الموت میدهند که خودشان را خفت نکرده. تنها مزیتش این است که دیگر هیچکس توقع صلواتِ محمدی پسند ندارد. فلذا آدم میتواند با خیال راحت خیارش را بخورد بدون اینکه یکهو با فریاد بغل دستیاش یک گاز از خیار بپرد ته حلقش. اما خب حوصلۀ آدم سر میرود. همه یکجوری توی قیافه و در عین حال بیحال هستند که انگار توی سالن انتظار درمانگاه کنار یک مشت اسهالِ کم آب شده نشسته ای. خیلی آرام گفتم ریدید با این ختم گرفتنتون. آ دوباره با بیش واکنشهای معمولش چشم غرّه داد. غزل هم آن گوشه زد زیر خنده، مثل ایموجی مسنجرها توک زبانش را درآورد. غزل چرا انقدر گه شده؟ چرا زنها سی را که رد میکنند رد میدهند؟ احمق برداشته کچل کرده. حالا کچل هم که نه؛ از همین مدل های فاخته ایِ کوتاه. حیف از آن موها. شما اگر روی نردۀ تراس یک عرقگیر خیس یا شورت گل گلی آویزان بکنی، از شهرداری و وزارت کشور صد رقم اخطاریه و احضاریه میفرستند. اهالی محل با چماق و مشعل هجوم میآورند و زنگ در خانه را میزنند که ریدی به نمای شهر. آنوقت این زنها هرکاری که دلشان بخواهد با سر و صورتشان میکنند. حرف هم که بزنی میگویند به توچه؟ تو نگاه نکن. یعنی چی که تو نگاه نکن؟ همه چیز برای نگاه کردن من است. همۀ شماها را برای من خلق کرده اند. از زن و مرد گرفته تا مرده و زنده، از ابرهای پشمکی توی آسمان تا کرمهای صورتی توی خاک. مطلقا همه چیز و همهکس را برای من خلق کرده اند بجز این سگهای پدرسگ. سگ را قطعاً برای درآوردن لج من خلق کردهاند. حیوان از این حیوان خرتر ندیدم. یا درحال واق زدن است یا در حال لیس زدن. کاملاً ممکن است که وقتی یکی از این مینیاتوری های نکبتی نزدیکم میشود با لقد بزنم زیر شکمش. اگر از این بزرگترها هم باشد که ناچار میخوابانم زیر گوش صاحبش. من ذاتاً از لمس هر نوع جانوری متنفرم. از سگ و گربه گرفته تا اسب و اردک -بجز مورچه ها که حاضرم بوسشان هم بکنم- معاذلله اگر یک بلوند توت فرنگی هم بیاید و بخواهد لیسم بزند میزنم توی دیافراگمش، چه برسد به سگ شپشوی کثافت. ختم که جای سگ نیست. آن هم هر کدام یکی توی بغل یکی. آنقدرها مطلع هم نیستم اما میدانم که اینها را میبرند اخته میکنند که دائماً کون همدیگر را بو نکنند. لابد کلینیک تعطیل بوده. یا شاید از ته اخته نکرده اند. مرحومه خوشگل بود. شک ندارم که توی زندگیاش حداقل یکبار یک جاهلی به او گفته که جووون حلواتُ بخورم. مساله این است که من حتی حلوا هم دوست ندارم. خصوصا اگر توی این ظرف های یکبار مصرف و قرتی سرو بشود - انگار یکی توی ظرف نمونه مدفوع روغن واسکازین ریخته- اما خب حتی همین گه را هم دیگر نمیدهند. میبینی مرتضی؟ خدا هنوز زنده مانده، اما نوستالژی را کشته اند. همه چیز دارد عوض میشود. آدم قهوه ترکِ ته گرفته میخورد و در سکوت به عاقبت آن زیر خاک رفته ای فکر میکند که توی ختمش، یک سگی دارد کون یک سگ دیگر را بو میکشد و صاحب سگ میگوید: کاترین نه! بهت گفتم نه! بعد یعنی واقعاً وقتی به اینها میگویید نه، گوش میکنند؟ دخترم یه وقت به این آقا هاپوئه ندی ها؟ -هاپ هاپ اوکیه مامی دونت وری. متاسفانه غالب اینهایی که پت دارند نازک نارنجی و منفعل و پرخاشگرند، روایات محیّر العقولشان هم مشابهت عجیبی دارد: -اوه کاترین دیشب از جلوی عکسش تکون نمیخورد -اوه مورچه ام همون برنجی رو با خودش برد که از بشقاب من افتاده بود -اوه یکهو به صرافت افتادم که سگ اینها توی آشپزخانه هم میرود. هیچ هم بعید نیست که آن فنجان ها را قبلاً یکی دوباری لیس زده باشد -اوه کاترین سگ تو روح امواتت
از آن زنهاییست که برای دیده بوسی یا تشکر، با لبخند ابرو بالا میندازند. یکجوری که انگار اوه متوجه حضور تو هم شدم اما آنقدرها اهمیتی نداری که لبهایم را از هم باز کرده باشم
پانصد دلار. یک ماه. با دلار پنجاه تومنی. من برای ده دلار کمتر از این، روحم را هم میفروشم. کار موقت بوی چسب و رنگ میدهد. بوی روکش پلاستیکی صندلی ها و زیاده روی منشی تازه کار در استفاده از دئودورانت. یک مکعب سفید بیهویت است. مطلقاً فاقد کانسپت؛ خصوصا اگر پنجره هایش را باز بگذاری. ملک کناری اما چند طبقه و قدیمیست. نما کنیتکس، تیره و دودآلود با پنجره های آلومینیومیِ رنگ شده. زیرزمینش دو تا پنجره دارد شبیه دریچه. دوتا مستطیلِ کشیده رو به همکف خیابان - مثل چشم های یک کروکودیل که دارد یواشکی از زیر آب، به صیدی در کرانه نگاه میکند- دریچه ها همیشه بوی صابون میدهد، بوی آخر حمامِ کسی. خشکشویی نیست. بعید است استخر باشد؛ به محله اش نمی خورد. بهترین لحظۀ روز سر ظهر است. چند دقیقه بعد از ناهار. همان وقتی که دریا با عجله وینستون اش را برمیدارد و میگوید بریم پایین. درهم آمیختن بوی صابون و وینستون. نعرۀ بوق ها و دود اگزوزها. خستگی عابران عبوس توی کوچه. عرق ریختن در سایه. گرمای خفۀ خرداد و عایدی: پانصد دلار برای یک ماه. با دلار پنجاه تومنی و البته بخاطر سپردن جزییات چهرۀ زنی که لاتیِ حرف ها را پر میکند و به روایتش از عشق که میرسد، مثل بچه گنجشکی که در چاله آب افتاده باشد؛ گوشۀ دیوار میلرزد
فکر کنید پنج صبح دارید میروید فرودگاه. آنوقت رانندۀ اسنپ یکی از این آهنگها گذاشته که ارغوان ارغوان چرا هر سال بهار بعد از عید میآید و اینجور چیزها. وسطش هم خمیازه میکشد. وسط اینجور آهنگها آدم باید بمیرد. آن هم پنج صبح. آن هم وقتی چراغ ترمزها توی گرگ و میش سر صبح تار و کشیده به نظر می آیند. صبح زود توی شهرهای بزرگ خاکستریست، توی شهرستانها به سفیدی میزند و توی شمال همیشه آبی است. آنوقت میگویند آسمان هرجا همین رنگ است. نخیر که نیست. علاوه بر این داشتم به این هم فکر میکردم که ارغوان چقدر اسم قشنگی ست. بیمعنی و قشنگ. در حقیقت هرچیزی که معنای آنچنانی نداشته باشد قشنگ است؛ مثلاً ممه. ممه یک نیم کره است. یک شکل هندسی که از چربی و رگ و احتمالاً چندتا کیست پر شده. اما قشنگ است. یا مژه؛ چهار لاخ مو که گودی کمر دارند و بجای زیر بغل روی چشم آدم میرویند. معنی ندارند، صرفاً تعریف دارند. همین هم قشنگشان کرده. ارغوان هم بنظرم قشنگ است. اگر اسمتان ارغوان است و اینجا را میخوانید برایتان بوس میفرستم. فرودگاه از معدود جاهاییست که استرس میگیرم. واقعاً مضطرب میشوم. آنقدر که اگر اتفاقی نگاهم به نگاه کسی گره بخورد ممکن است که لبخند بزنم. انگار نیاز وافر داشته باشم که یک آشنایی یک گوشهاش برای خودم دست و پا کرده باشم. همه چیز توی فرودگاه سرد و توی نوبت و روی نقّاله و گران است. یک نیمرو را میدهند فلان قدر تومن. تقریباً هم قیمت با یک مرغ کامل تخمگذار؛ انگار نه انگار که این، نهایتاً یکی از تخم هایش بوده. در نتیجه منصرف شدم. من از آن قماش مسافرها نیستم که تا کارت پرواز دستشان میگیرند احوالات خرده بورژوازی بهشان دست میدهد. در عوض رفتم به آن خانوم غرفه داری که خواب آلود و عنق نشسته بود گفتم یک شات اسپرسو. کاملاً مشخص بود دیشب شیفت بوده و منتظر است که خورشید بدمد و برود سراغ کار بعدی. یک پارچ آب قهوه از دستگاه گرفت و تلپ گذاشت روی پیشخوان. تشکر کردم و جواب نداد. اما شما همیشه یادتان باشد که از آدمهای خسته و عنق تشکر کنید. انقدر از اینها طلبکار نباشید. اینها ته جانشان را آوردهاند گذاشتهاند روبروی شما و اگر ناچار نبودند نیمروی صددلاری برایتان سرو کنند محال بود که روی صورتهای مفتخر و مغرورتان حتی یک تف هم بیندازند. حقیقتاً ملت عقده ای و پلشتی هستیم. آدم میتواند در درونش عقده ای یا بیشعور باشد اما واقعاً باید انرژی خرج کند که این بیشعوری و پلشتی را به بیرون از خودش هم بکشاند. هرچه بیشتر میگذرد بیشتر حالم از این مردم و اطوارهایشان بهم میخورد. تجزیه بشوید بروید بابا. من بمانم و حضرت آقا. هرسال دم سال تحویل بگوید کوریون جان امسال اسمش را چی بگذاریم؟ هی من یک چیزی پیشنهاد بدهم و ایشان بفرماید خیر، همان تولید و دانش بنیان خوب است. آخرش اما موفق میشوم که یک سال را سال ممه نامگذاری کنم. مثلاً سال یک هزار و چهارصد و ده یا سال ممه و دانش بنیان. یا نه. سال ارغوان. ببینید چقدر قشنگ است؟ سال یک هزار و چهارصد و دو یا سال ارغوان. حتی نوشتن توی فرودگاه هم از اضطرابم کم نمیکند. بی جهت دارم مهمل میبافم. اول وقت باید آن شهر دیگر باشم و آخر شب دوباره باید برگردم به همین خراب شده. به همین شهری که واقعاً دوستش ندارم. از خاکستریِ صبح زودش بدم می آید. از قیافۀ آدمهایش بدم میآید. از آخر شبِ اتوبان هایش بدم میآید. من گرسنهام و از نیمروی گران بدم میآید. از قیافۀ متکبر و نکبت هرکسی هم که نیمرو سفارش داده بدم میآید. پذیرایی توی هواپیما هم که شده یک دستمال مرطوب و یک بطری آب معدنی بانضمام یک آبمیوۀ کوچک و قاشق چنگالی که با آن باید گوش ات را بخارانی. هیچ جا هیچ امیدی نیست. میبینی ارغوان؟ همه چیز حسابی خراب شده. آنقدر خراب شده که حتی اگر یک روزی هم درست بشود، محال است که آدم دوباره از ته دل بخندد. بس است دیگر. مسافرین محترمِ پرواز من را پیج کردند که برویم گیت فلان. بچه زرنگ ها زودتر میروند صف میبندند. پرولتاریا هم مثل من میرود جیشِ پای پرواز
فرق داره گفتنِ اینکه چه حاجت است که مشّاطه ات بیاراید با چقدر قشنگی لعنتی با وایب خوبی ازت میگیرم، همونقدر که فرق داره شنیدنِ خنده با شنیدنِ مرسی با شنیدنِ کول
سه روز است که نخوابیده ام. چشم روی هم نگذاشتم. البته دروغ گفتم. همین دیشب اتفاقاً مثل خرس خوابیده بودم. یعنی بجای خواب روزانۀ شش ساعتیِ معمول خودم، یک چیزی حدود هشت ساعت تمام توی تخت فرو رفته بودم. لیکن ملتفت شدم که در تمامی این سالها هیچوقت هیچ چیزی ننوشتهام که اولش اینجوری باشد. یعنی اینجوری شروع بشود که سه روز است نخوابیده ام یا دیشب تا صبح پلک روی هم نگذاشتم یا یک همچو چیزهایی. بنظرم آدمهایی که سه روز نمی خوابند آدمهای خیلی مهمی هستند. غم مسائل بزرگ دارند. یک ترازی از وجود است که من هیچوقت دستم به آن نمی رسد. من بیشتر از واجد وجود بودن، امکان ممکن بودن بوده ام. این جملۀ آخری را هم نوشتم که شبیه اینهایی بنظر برسم که سه روز است نخوابیده اند. قول میدهم که یک روز آخرش یک چیز خیلی خفنی بنویسم که حتی فرید هم بگوید اوه چه خفن. از بریستول جمع کرده رفته ردینگ. بقول خودش دست و پای بیخود زدن. سر کیف نیست. مطلقاً شباهتی به آن آدم قبلی ندارد. منِ مارگزیده نگران ریسمانِ ته انبارم. نگران اینکه یک وقت یکی برندارد بیاوردش توی اتاق و ته ریسمانش را ببندد به سقف. همین هم شد که برخلاف کدهای تعاملی معمولم، از بکار بردن عبارتِ کون لقش امتناع فرمودم و دوباره جویای احوالش شدم. خیلی سرسری جواب داد. به من که نمیشود سرسری جواب داد. من پوست سر آدم سرسری را قلفتی میکنم. خوبی رفاقت تمدید شده این است که شما میدانید چه حرفی را چطوری بزنید که آه از نهاد رفیق تان بلند کند؛ یک چیزی شبیه رابطه توی تخت هاست که پارتنرها بمرور یاد میگیرند که با کجای همدیگر که ور بروند بیشتر حال میدهد. یک جملهای پراندم که منفجر شد، شروع کرد به برون ریزی کردن. بعد یکهو آن وسط یک چیزی پراند که من از خشم مچاله شدم. و مکرو و مکرالله. زدی ضربتی ضربتی نوش کن آقای کوریون. هیچی دیگر. فهمیدم قرار نیست سر طناب را حلقه کند. مشکلش در حد دو پیک هنسی برای روز اول و روزی دو بطری آبجو و یک مشت بادام زمینی برای روزهای بعدیست. چیزی نیست که بقول خودش نتواند هندلش کند. اما خب سه روز است که آن حرفی که به من زده رفته روی اعصابم. یک چیزی گفته که انگار سالها داشته به کم و کیفش فکر میکرده و تنها منتظر یک فرصت بوده که از توی دلش بریزد بیرون. هی لبهایم را غنچه کردم. هی دماغم را توی صورتم مچاله کردم. هی با اخم دنبال یک جملهای گشتم که پاسخ دندان شکنی برای آن حرفش باشد. در جستجوی همان دست فتوحاتِ ذهنی بودم که آدم احتیاج دارد که به گفتگوهای پایان یافته اش اضافه کند؛ یک حاضرجوابی متقن، بازنویسی افتخارآمیز یک خاطره. اما خب زورم نرسید. حرفی زده که غلط هم نیست. حتی احتمالاً آنقدری درست است که لجم را درآورده. من از دوستی که ایرادات من را متذکر میشود متنفرم. دوست آدم وظیفه دارد بگوید همه چیزت قشنگ است خوب است درست است بوس. غیر از این اگر باشد رهگذر است همخانه است تراپیست است یا دشمن مردم است آن هم جلد دو. بنظر من انتقادات سازنده تا یک جایی سازنده است. بعد تبدیل میشود به آوار و روی سرت خراب میشود. حرفم این است که حتی این هم سن و سال دارد. مثلاً وقتی که آدم بیست سالش باشد. آنوقت اگر یکی بگوید اینجای کارت میلنگد، هم انرژیاش را داری هم انگیزه اش را. سرعت بهبودت هم بمراتب بیشتر است. اما توی میانسالی وقتی یکی بیاید و اینها را بگوید آدم حسابی حالش گرفته میشود. چون اول باید بپذیرد که یک عمر راه را بیراه رفته. بعد باید بگردد ببینید اصلاً انگیزه و رمقش را دارد که از راه رفته اش برگردد و توی مسیر تازه بیافتد؟ آخرش هم که سرعت پیشرفت و بهبودی ناامیدش میکند. حالا یک سری استثنائات هم داریم که یک مشت خل و دیوانه اند. مثلاً همین هایی که سر پیری یکهو عارف و فرزانه و آفرود میشوند و توی بیابان ها به عین الیقین میرسند یا آنهایی که در هفتاد سالگی بجای مردن میروند دانشگاه. از این خل وضع ها اگر فاکتور بگیریم یک مشت آدم معمولی باقی میماند. یک مشت آدم لنگۀ خود ما. همین ماهایی که احتیاج داریم تأیید بشویم. احتیاج داریم بشنویم که گند نزدیم -حتی اگر حسابی گند زده باشیم- احتیاج داریم باورمان بشود که به یک دردی میخوردیم که مثلاً حال یکی را خوب کردیم یا اگر نمی بودیم یک چیزی از کار می افتاد. احتیاج داریم به این که یک نفری بگوید فلان فلسفه را نخواندی؟ عیب ندارد! فلان منظره را ندیدی؟ ایرادی ندارد! به فلان چیز نرسیدی؟ اصلاً فدای سرت! احتیاج داریم که هیچ کسی بیشتر از توانمان از ما توقعی نداشته باشد. حداقلِ وظیفۀ دوست ها این است؛ اینکه بدون زر مفت زدن، دوستمان داشته باشند. من فکر میکنم که آدم بودن واقعاً سخت است. ارتباط گرفتن با آدمها واقعاً چرت است. چرت تر از آن آن وقتیست که به خودت می قبولانی که باید با این عن ها ارتباط داشته باشی. آخرش هم به این نتیجه میرسی که خیلی بهتر بود که یک جانوری چیزی میشدی شبیه زنبور. ببینید چقدر حتی همین زنبورها خوشبخت اند! تمام روز شناور وسط ابرها. با یک دست لباس راه راه تا آخر عمر. همیشه هم سر و صورت شان توی گلها و شکوفه هاست. تگری هم که میزنند اسمش را میگذارند عسل و مهمتر از همۀ اینها اینکه بجز کارداشیانِ توی کندو، هیچکدامشان واقعاً هیچ فرقی با بقیه ندارد و از دم به همه میگویند کارگر. هیچکس آنقدرها کفری نمیشود و اگر برحسب اتفاق حسابی عصبانی بشوند، فقط یک فرصت برای نیش زدن دارند. تلافی میکنند و میمیرند. این یعنی امور در دنیای زنبورها، آنقدری اهمیت ندارد که بخاطرش مرده باشی و یا اگر چیزی پیدا بشود که تا آن حد ناراحتتان کند، دست کم دیگر مجال غصه خوردن نخواهید داشت. تصویب شد؛ در چرخۀ بعدی زنبور خواهم شد. روی سینهام یک تتو از چرخ دارما میزنم و آخر شبها یواشکی، عکس نیمه عریان ملکه را میچسبانم به سقفِ سلولِ کوچکِ شش ضلعی ام
کاسبرگ شدم. این یک اصطلاح جدید است که هنوز کاربرد دقیقش را نمیدانم. تنها چیزی که اهمیت دارد این است که یادتان نرود که اولین بار، این من بودم که از این عبارت استفاده کردم. اهمیت دارد که آدم شروع کنندۀ چیزها باشد. یک اثری روی هر چیزی گذاشته باشد. مردم فکر میکنند که من هیچ اثری روی جهان نگذاشته ام. مردم اشتباه فکر میکنند! من اگرچه برهنه، پشت پردۀ اتفاقات بسیاری بوده ام. این را که دیگر نمیشود کتمان کرد! یک پروانه اینجا این ور دنیا بال میزند، آنوقت آن طرف اقیانوس، یکی توی تایلند حامله میشود. به همۀ حامله های تایلندی نگاه کنید، اینها تماماً اثر پروانه های من اند. من آن مهرۀ اول دومینوها هستم، چکِ اول هاردکور، گلولۀ شروع کنندۀ ورلدوارها، این منم؛ خدای خدایان! کاسبرگ شده به دست عبد صالحی که گل نمیفهمد. با بیتفاوتی به شاخۀ توی دستش نگاه میکند و مثل بچهای که بال از سنجاقک میکند، گلبرگ ها را یکی یکی میریزد کفِ باغ
اوکام دست دور گردنش انداخت و مرگ برای زندگیِ بهتر، گونه اش را به علامت خداحافظی بوسید