فکر کنید پنج صبح دارید می‌روید فرودگاه. آنوقت رانندۀ اسنپ یکی از این آهنگ‌ها گذاشته که ارغوان ارغوان چرا هر سال بهار بعد از عید می‌آید و این‌جور چیزها. وسطش هم خمیازه میکشد. وسط این‌جور آهنگ‌ها آدم باید بمیرد. آن هم پنج صبح. آن هم وقتی چراغ ترمزها توی گرگ و میش سر صبح تار و کشیده به نظر می آیند. صبح زود توی شهرهای بزرگ خاکستریست، توی شهرستان‌ها به سفیدی میزند و توی شمال همیشه آبی است. آنوقت میگویند آسمان هرجا همین رنگ است. نخیر که نیست. علاوه بر این داشتم به این هم فکر میکردم که ارغوان چقدر اسم قشنگی ست. بی‌معنی و قشنگ. در حقیقت هرچیزی که معنای آنچنانی نداشته باشد قشنگ است؛ مثلاً ممه. ممه یک نیم کره است. یک شکل هندسی که از چربی و رگ و احتمالاً چندتا کیست پر شده. اما قشنگ است. یا مژه؛ چهار لاخ مو که گودی کمر دارند و بجای زیر بغل روی چشم آدم میرویند. معنی ندارند، صرفاً تعریف دارند. همین هم قشنگشان کرده. ارغوان هم بنظرم قشنگ است. اگر اسمتان ارغوان است و اینجا را میخوانید برایتان بوس میفرستم. فرودگاه از معدود جاهاییست که استرس میگیرم. واقعاً مضطرب میشوم. آنقدر که اگر اتفاقی نگاهم به نگاه کسی گره بخورد ممکن است که لبخند بزنم. انگار نیاز وافر داشته باشم که یک آشنایی یک گوشه‌اش برای خودم دست و پا کرده باشم. همه چیز توی فرودگاه سرد و توی نوبت و روی نقّاله و گران است. یک نیمرو را میدهند فلان قدر تومن. تقریباً هم قیمت با یک مرغ کامل تخمگذار؛ انگار نه انگار که این، نهایتاً یکی از تخم هایش بوده. در نتیجه منصرف شدم. من از آن قماش مسافرها نیستم که تا کارت پرواز دستشان میگیرند احوالات خرده بورژوازی بهشان دست میدهد. در عوض رفتم به آن خانوم غرفه داری که خواب آلود و عنق نشسته بود گفتم یک شات اسپرسو. کاملاً مشخص بود دیشب شیفت بوده و منتظر است که خورشید بدمد و برود سراغ کار بعدی. یک پارچ آب قهوه از دستگاه گرفت و تلپ گذاشت روی پیشخوان. تشکر کردم و جواب نداد. اما شما همیشه یادتان باشد که از آدم‌های خسته و عنق تشکر کنید. انقدر از این‌ها طلبکار نباشید. این‌ها ته جانشان را آورده‌اند گذاشته‌اند روبروی شما و اگر ناچار نبودند نیمروی صددلاری برایتان سرو کنند محال بود که روی صورت‌های مفتخر و مغرورتان حتی یک تف هم بیندازند. حقیقتاً ملت عقده ای و پلشتی هستیم. آدم میتواند در درونش عقده ای یا بی‌شعور باشد اما واقعاً باید انرژی خرج کند که این بیشعوری و پلشتی را به بیرون از خودش هم بکشاند. هرچه بیشتر میگذرد بیشتر حالم از این مردم و اطوارهایشان بهم میخورد. تجزیه بشوید بروید بابا. من بمانم و حضرت آقا. هرسال دم سال تحویل بگوید کوریون جان امسال اسمش را چی بگذاریم؟ هی من یک چیزی پیشنهاد بدهم و ایشان بفرماید خیر، همان تولید و دانش بنیان خوب است. آخرش اما موفق می‌شوم که یک سال را سال ممه نامگذاری کنم. مثلاً سال یک هزار و چهارصد و ده یا سال ممه و دانش بنیان. یا نه. سال ارغوان. ببینید چقدر قشنگ است؟ سال یک هزار و چهارصد و دو یا سال ارغوان. حتی نوشتن توی فرودگاه هم از اضطرابم کم نمیکند. بی جهت دارم مهمل میبافم. اول وقت باید آن شهر دیگر باشم و آخر شب دوباره باید برگردم به همین خراب شده. به همین شهری که واقعاً دوستش ندارم. از خاکستریِ صبح زودش بدم می آید. از قیافۀ آدم‌هایش بدم می‌آید. از آخر شب‌ِ اتوبان هایش بدم می‌آید. من گرسنه‌ام و از نیمروی گران بدم می‌آید. از قیافۀ متکبر و نکبت هرکسی هم که نیمرو سفارش داده بدم می‌آید. پذیرایی توی هواپیما هم که شده یک دستمال مرطوب و یک بطری آب معدنی بانضمام یک آبمیوۀ کوچک و قاشق چنگالی که با آن باید گوش ات را بخارانی. هیچ جا هیچ امیدی نیست. می‌بینی ارغوان؟ همه چیز حسابی خراب شده. آنقدر خراب شده که حتی اگر یک روزی هم درست بشود، محال است که آدم دوباره از ته دل بخندد. بس است دیگر. مسافرین محترمِ پرواز من را پیج کردند که برویم گیت فلان. بچه زرنگ ها زودتر می‌روند صف میبندند. پرولتاریا هم مثل من می‌رود جیشِ پای پرواز