آنقدرها اهل ختم رفتن نیستم. یعنی در حقیقت تا همین سه چهار سال پیش محال بود بروم قبرستان یا مجلس ترحیم. اما از یک جایی به بعد ناگهان تبدیل شدم به کسی که کت و شلوار فاستونی اش را از خشکشویی گرفته، کفش ورنی هایش پایین پله هاست و محاسنش بوی گلاب میدهد. با پیرهن یقه آهار مشکی، دست میگذارم روی سینه و می‌روم به داغدیده ها سرسلامتی میدهم. سابقاً اینطوری بود که شما می‌رفتی مینشستی توی مسجد. یک نصفه قرآن و خیار میگذاشتند پیش پایت، چایی و خرما و اینجور چیزها. یا مثلاً یک جعبه از آن میکادوها را میگرفتند زیر دماغت که یکی بردار. همه چیز سرسری و غمگین بود با این همه زندگی هم توی مراسم ترحیم جریان داشت. یکی آن گوشه روضه میخواند. یکی توی زنانه از حال میرفت. یکی تند تند قرآن میخواند و فوت میکرد به سقف. یکی توی گوشی اش فیلم سوپر می‌دید. یکی دربارۀ ضریب جینی و قیمت بنزین با بغل دستی‌اش بحث میکرد. یکی آرام هق هق میکرد و من هم اگر مورچه ای لای تار و پود فرش ها پیدا میکردم آرام هدایتش میکردم به نوک انگشتم که یک وقت زیر پا یا جوراب بدبوی کسی نرود. توی این دو سه تا ختم آخری که رفته ام؛ دیگر خبری از مسجد نیست. توی خانه دور هم جمع می‌شوند یا توی باغ میز و صندلی می چینند. مسن ترها و محافظه کارها قهوه ترک میدهند و متجدّدین عرق کشمش و هکذا. هیچ‌کس هم آنقدرها اهمیتی نمی‌دهد. توی پچ‌پچ‌ها مدام میشنوی که می‌گویند خوب شد که مرد، راحت شد. خیال خودشان را با این حرف‌ها راحت میکنند و یک لایک به ملک الموت میدهند که خودشان را خفت نکرده. تنها مزیتش این است که دیگر هیچ‌کس توقع صلواتِ محمدی پسند ندارد. فلذا آدم میتواند با خیال راحت خیارش را بخورد بدون اینکه یکهو با فریاد بغل دستی‌اش یک گاز از خیار بپرد ته حلقش. اما خب حوصلۀ آدم سر میرود. همه یکجوری توی قیافه و در عین حال بیحال هستند که انگار توی سالن انتظار درمانگاه کنار یک مشت اسهالِ کم آب شده نشسته ای. خیلی آرام گفتم ریدید با این ختم گرفتنتون. آ دوباره با بیش واکنش‌های معمولش چشم غرّه داد. غزل هم آن گوشه زد زیر خنده، مثل ایموجی مسنجرها توک زبانش را درآورد. غزل چرا انقدر گه شده؟ چرا زن‌ها سی را که رد میکنند رد میدهند؟ احمق برداشته کچل کرده. حالا کچل هم که نه؛ از همین مدل های فاخته ایِ کوتاه. حیف از آن موها. شما اگر روی نردۀ تراس یک عرقگیر خیس یا شورت گل گلی آویزان بکنی، از شهرداری و وزارت کشور صد رقم اخطاریه و احضاریه میفرستند. اهالی محل با چماق و مشعل هجوم می‌آورند و زنگ در خانه را میزنند که ریدی به نمای شهر. آنوقت این زن‌ها هرکاری که دلشان بخواهد با سر و صورتشان میکنند. حرف هم که بزنی میگویند به توچه؟ تو نگاه نکن. یعنی چی که تو نگاه نکن؟ همه چیز برای نگاه کردن من است. همۀ شماها را برای من خلق کرده اند. از زن و مرد گرفته تا مرده و زنده، از ابرهای پشمکی توی آسمان تا کرم‌های صورتی توی خاک. مطلقا همه چیز و همه‌کس را برای من خلق کرده اند بجز این سگ‌های پدرسگ. سگ را قطعاً برای درآوردن لج من خلق کرده‌اند. حیوان از این حیوان خرتر ندیدم. یا درحال واق زدن است یا در حال لیس زدن. کاملاً ممکن است که وقتی یکی از این مینیاتوری های نکبتی نزدیکم می‌شود با لقد بزنم زیر شکمش. اگر از این بزرگترها هم باشد که ناچار میخوابانم زیر گوش صاحبش. من ذاتاً از لمس هر نوع جانوری متنفرم. از سگ و گربه گرفته تا اسب و اردک -بجز مورچه ها که حاضرم بوسشان هم بکنم- معاذلله اگر یک بلوند توت فرنگی هم بیاید و بخواهد لیسم بزند میزنم توی دیافراگمش، چه برسد به سگ شپشوی کثافت. ختم که جای سگ نیست. آن هم هر کدام یکی توی بغل یکی. آنقدرها مطلع هم نیستم اما میدانم که این‌ها را میبرند اخته میکنند که دائماً کون همدیگر را بو نکنند. لابد کلینیک تعطیل بوده. یا شاید از ته اخته نکرده اند. مرحومه خوشگل بود. شک ندارم که توی زندگی‌اش حداقل یکبار یک جاهلی به او گفته که جووون حلواتُ بخورم. مساله این است که من حتی حلوا هم دوست ندارم. خصوصا اگر توی این ظرف های یکبار مصرف و قرتی سرو بشود - انگار یکی توی ظرف نمونه مدفوع روغن واسکازین ریخته- اما خب حتی همین گه را هم دیگر نمی‌دهند. می‌بینی مرتضی؟ خدا هنوز زنده مانده، اما نوستالژی را کشته اند. همه چیز دارد عوض می‌شود. آدم قهوه ترکِ ته گرفته میخورد و در سکوت به عاقبت آن زیر خاک رفته ای فکر میکند که توی ختمش، یک سگی دارد کون یک سگ دیگر را بو میکشد و صاحب سگ میگوید: کاترین نه! بهت گفتم نه! بعد یعنی واقعاً وقتی به این‌ها می‌گویید نه، گوش میکنند؟ دخترم یه وقت به این آقا هاپوئه ندی ها؟ -هاپ هاپ اوکیه مامی دونت وری. متاسفانه غالب این‌هایی که پت دارند نازک نارنجی و منفعل و پرخاشگرند، روایات محیّر العقولشان هم مشابهت عجیبی دارد: -اوه کاترین دیشب از جلوی عکسش تکون نمیخورد -اوه مورچه ام همون برنجی رو با خودش برد که از بشقاب من افتاده بود -اوه یکهو به صرافت افتادم که سگ این‌ها توی آشپزخانه هم میرود. هیچ هم بعید نیست که آن فنجان ها را قبلاً یکی دوباری لیس زده باشد -اوه کاترین سگ تو روح امواتت