خیلی زود از آن آدمی که میگفت: نگران نباش درستش میکنم، تبدیل شده بودم به آن آدمی که میگوید: چیزی نیست درست میشود. حالا هم که رسیده ام به آن جایی که با اکراه میپرسم: حالا چطوری میخواهی درستش کنی؟ این رفع تکلیف و شانه خالی کردن را آدم یاد میگیرد. اینطوری نیست که در سرشت و فطرت آدم باشد. ماه گرفتگی روی کفل و کمر هم نیست. آدم کسبش میکند؛ درست مثل یک کاسب. در حقیقت آدم میبیند که هرچه جلوتر رفته، سنگینی باری که روی بارهای قبلی گذاشته غیرقابل تحملتر شده است. درست مثل آن وقتی که سه تا کوله را انداخته باشی روی کولت. دوتا سبد هم توی دستت باشد. سوئیچ ماشین را هم لای دندانت گرفته باشی و بعد یکی بیاید و بگوید که بیا این سوئیشرت مرا هم ببر بنداز توی ماشین. آنوقت است که آدم یا باید همه چیز را رها کند یا دست کم، زیر بار آن سوئیشرت اضافی نرود