دیگر نمیدویم. حیرت آور است. دیگر نمیدویم و دست‌های خود را پشت کمر به یکدیگر قفل میکنیم و راه میرویم. باورت میشود؟ ما که روزی کف هردو پاهایمان روی ابرها بود، حالا بندرت اتفاق میافتد که کف یکی از پاها را از زمین بلند کرده باشیم. دیدم یکی یک جایی نوشته که کتاب خریده. گلدان خریده. صفحه خریده. راندوو داشته و شب که برگردد پاستا خواهد خورد. چند سالی هم از من و تو بزرگ‌تر است. اما خسته نیست. هنوز منصرف نشده. هنوز میگردد ببیند چه چیزی میتواند تکانش دهد حتی به اندازۀ یک رقص. چه چیز من و تو را تکان میدهد؟ -تقریباً هیچ. ما خسته‌ایم و حقیقت این است که ما از خسته، بجای تمام کلمات دیگر استفاده کرده ایم. بجای دلزده بجای غمگین بجای مأیوس بجای خشمگین بجای سِر شده و حتی بجای خود خسته هم از خسته استفاده کرده ایم. گواهی میدهم که لَختی حیّ است و من اگر میشد این را بر فراز گلدسته ها فریاد میزدم. مگر آنکه نیرویی سترگ! یا مگر آنکه برایند نیروهایی کوچک بر تو چیره شده باشد. رخ دادنِ فیزیک ساده؛ خصوصا آنجایی که شیمیِ پیمانه جواب نمیدهد. می بینی؟ این هم بهرحال یکجور خلاصه کردن است. اینکه آدم صرفاً بگوید که برایند نیروهای وارده صفر بوده. همین است که راه نمیرود یا باز نمی ایستد. اینکه دویده بودی، نرسیدم و ایستادم. حالا هم دیگر راه رفتن هیچ کسی مرا نمی دواند. ایستادن کسی مرا نمی تکاند. انگار هدف تو بودی و بعد از تو، همه چیز در من تمام و تباه شده باشد. در هر صورت توفیری هم ندارد. بیهوده بازیست. چیزی را عوض نمیکند این حرف ها. بهار است. همه چیز دوباره شکوفه کرده. تن خیس درخت‌ها بوی خوبی میدهد. کلاغ ها از پاییز تمیزترند. یکی تازه این وقت سال شروع کرده به خانه تکانی و من در حالیکه دست‌ زیر چانه گذاشته ام، دارم از پنجره به همین چیزهای ساده نگاه میکنم