از این حشرات موذی ست، مدام روی اعصاب آدم است، عین مگسی که لای توری و پنجره گیر افتاده باشد چند لحظه ای ساکت می شود و بعد دوباره شروع میکند به وز وز کردن، توری را کنار میدهی نمیپرد پنجره را باز میکنی میچسبد به توری، یکجوری رفتار میکند که انگار مکلّف است که لای توری و پنجره سرگردان بماند، تنها وجه هوشمندی اش هم این است که بگوید فلان جای این حرف ها با اینجای آن حرف هایت نمی خواند، ابرو درهم بکشد که اگر آن محاسباتت درست بوده پس این خروجی ها از بیخ غلط است یا با لحن مچ گیرها ریشخندت کند که خودت فلان جا فلان حرف را میزدی و حالا اصرار داری که فلانی که همین حرف را میزند دارد چرت میگوید، خب؟ کجای متناقض شدن انقدر عجیب و غریب است؟ هر ساعت و هر لحظۀ زندگی با ساعت و ثانیۀ قبلش فرق دارد، آدم مدام در حال تغییر است، این که یک کسی یک جایی از زندگی اش -هرجایی از زندگی اش- به یک درکی برسد یک نظریه ای را از بین هزاران هزار احتمال مختلف انتخاب کند و تا لحظۀ مرگ به آن وفادار بماند خیلی احمقانه و تهوع آور است، آدم مرتبا دارد فکر میکند حتی اگر اراده اش هم بر این نباشد، به هر چیزی هم فکر میکند به کلان و خرد و مرتبط و بی اهمیت، در هر جا و مکانی هم ذهنش مشغول است خواه توی پارک باشد یا روی تخت یا توی مبال، هرکسی سهوا یا عمدا درگیر مکاشفات خودش است، دلش میخواهد بیشتر ببیند متنوع تر زندگی کند حریصانه هر چیزی را بشنود با ولع همۀ چیزهای دنیا را ببیند با آدم های جور و ناجور معاشرت کند کتاب و نشریۀ جدید و قدیمی و متفرقه بخواند که هربار قدری از زیر سایۀ کسالت بیرون بزند یا دست کم زاویه تماشایش چند درجه ای جابجا بشود، بعد هم طبیعتا می رود این وجد کوتاه را با دیگرانش به اشتراک میگذارد از این زاویۀ جدیدش حرف میزند و می نویسد و هکذا، بهرحال مساله آنقدرها محال و پیچیده نیست که با انگ متناقض بودن خشتک آدم را سرش بکشید، داشتم درمورد مگس حرف میزدم، وسط آن هیر و ویر پرسید پس فقدان یعنی چه؟ گفتم فقدان آن حالتی ست که هر اتفاقی هرچیز کوچکی تو را یاد آن چه نیست بیندازد، شرط کفایت فقدان هم این است که حتما تو را به گریه بیندازد، هرچه قدر که حدّ گریه در تو کمتر باشد جوهر فقدانت رقیق تر است، مضاف بر این اگر برایت ممکن باشد که جای آن خالی را با سیگار با تهِ استکان با همین سکس یا حتی با بغض پر کرده باشی مطلقا نمی شود به آن چیزی که حس میکنی گفت فقدان، صرفا یک خاطره ایست که حالا دارد می آزارد یک خراشی که روی سر و صورتت افتاده و این تاثر است و تاثر فرق دارد با فقدان و باید که فرق داشته باشد، همان لحظه به این نتیجه رسیدم که این چرندترین و غیرواقعی ترین تعریف ممکن است اما خب واقعا حال و حوصله اش را نداشتم که حرفم را عوض کنم و آتو دستش بدهم، البته یک قدری هم خوشحال بودم نه از این جهت که گاهی اوقات دری وری ها را یک جور قشنگی بزک میکنم که طرف را به فکر یا به حظّ میبرد؛ بیشتر از آن جهت که برخلاف دو ماه اخیر صرفا به گفتنِ نمیدانم و آهام و اوهوم و لابد و عجب و ای بابا اکتفا نکرده بودم، اینکه دوباره بیشتر از یک پاراگراف حرف زده بودم خبر خوبی بود، کاملا واقفم که اگر بیشتر از چند متر، دستم را از روی فرمان بردارم خیلی راحت با برداشتن پا از روی ترمز هم کنار خواهم آمد، این بی قیدی در سطوحی ساده تر هم صدق میکند مثلا به تجربه میدانم که اگر بیشتر از چند هفته ساکت بمانم برای دوباره ارتباط گرفتن و بازگشت به آغوش بوناک جامعه نیاز به انرژی بسیار بسیار بیشتری خواهم داشت -آن میزان از انرژی که دست کم در میانسالی خیلی نمی شود رویش حساب باز کرد- مشکل اینجاست که برخلاف هرّ و کر کردن ها برخلاف تکان دادن رشته نخ ها و ذوق بچگانه ام از حرکت مهره ها؛ ذاتا موجود ساکت کم علاقه و سرتاپا چرتی هستم، حتی اگر بیرون از خودم بسیار خوشحال و سرزنده یا بسیار موقّر و همدل بنظر برسم، این رکود و بی تفاوتی در من بسیار شدید است بسیار پررنگ است و شبیه یک انگل کهنه و اثیری دارد روحم را سوراخ میکند، کاملا برایم مقدور است که روزها هفته ها ماه ها و -هنوز امتحان نکرده ام اما احتمالا- سال های متمادی در یک لحظه منجمد بشوم؛ یک آن مثل یک کوآلای سرِ شاخه مانده بیخیال رسیدن به تهِ شاخه بشوم و اجازه بدهم برف مثل یک پاک کن سفید، آرام آرام من و شاخۀ اکالیپتوس را از کارت پستال رنگی دنیا پاک کند -مثلا الان می آید می گوید اکوسیستمی که کوآلاها در آن زندگی میکنند مستعد بارش برف نیست و آدم واقعا اینجور وقت ها دلش میخواهد که با پشت دست بزند توی دهنش- احتیاج دارم؛ بسیار احتیاج دارم که پنجره را باز کنم، پرده ها آدم را خفه میکند روتختی آدم را خفه میکند توری ها آدم را گیر می اندازد، لازم دارم لبۀ پنجره بایستم حتی لازم دارم پایین بپرم البته به شرط آنکه کف خیابان تشک بادی باشد یا یک اسفنج نرم و بزرگ یا حتی یک وال سفید، عافیت طلبم؛ این آن خصوصیتی است که منطقا نمی شود داشته باشم اما دارم و شب هایی مثل حالا دستم را میگیرد و نجاتم میدهد، لازم دارم همینجا متوقف بشوم درست همینجا، احتیاج دارم برگردم، به کجا؟ -واقعا نمیدانم