زن چراغ خانه است؛ از رابطه کلا همین یک فرض را بلد است، وقتی هم که این خزعبلات را ادا میکند چانۀ گردش مثل گیلاسی که روی ظرف ژله افتاده بالای غبغب پهنش میلرزد، صورت گرد و بانمکی دارد، آدم را یاد پاندا میاندازد، سفید است و از پیک سوم به بعد گونه و پیشانیاش سرخ میشود، موهای جوگندمیاش دارد کم کم از روی پیشانیاش میریزد، موی سر مرد باید این جوری بریزد؛ پیشانیاش را بلندتر میکند، خوشقلب است مهربان است اخم نمیکند قیافه نمیگیرد چشمپاک و خوشمشرب است، حقیقتا بیش از اندازه آدم است، زنش اما گاو است؛ لیترالی گاو است، از این زنهای خیلی خیلی چاق و خیلی خیلی گندهدماغ و خیلی خیلی عقدهایست، درست مثل این است که در کالبد بانو هایده روحِ منسون ملعون را دمیده باشند، به ازای هر یک دقیقهای که آدم کنارش میایستد چهارتا متلک دوتا پشت ابرو و یک نصفه اعراض نصیبش میشود، در قواره منسون هم نیست نه کالت داشته نه خَلق، نه یکبار شده دو قران پولی چیزی دربیاورد، گره از کار کسی باز کند یا لااقل در کار دیگران سوسه نیاید یا خلاصه هرچیزی که بنحوی نشان دهد که در تمام عمرش چیزی بیشتر از یک بشگه روغنسوخته بوده، نهایتا دوتا کشبافت بافته یا توی سلفیها چشم غمّازش لوچ افتاده، عموما با این چیزها با این جور آدمها هیچ مشکلی ندارم، درواقع هیچ کاری به کارشان ندارم، شخصیست به خودشان مربوط است اما چیزی که باعث میشود حالم از این شکمبه بهم بخورد رفتار کثافتیست که با همسرش دارد، یک عمر عین یک کرم ابریشم پهن و لزج روی برگ وجود این مرد غلتیده، شیرۀ جان و سبزی زندگیاش را مکیده، نه زحمت پروانه شدن کشیده نه پیلۀ خانه را ابریشم کرده، بعد هروقت که فرصت کرده توی خلوت یا توی جمع زخم زبان زده مسخره کرده و ریده به سرتاپای این مادرمرده، خب این چه کثافتیست که بعضی از آدم ها دارند؟ آلا میگوید مادرش اینطوری کمبودهایش را پنهان میکند، بنظرم مادرش و شخص خود آلا و آن تراپیست جاکشی که این چیزها را یادش داده گه میخورند، خب جلوی خودش را بگیرد کمتر کوفت کند، کمتر نیش و کنایه بزند، نیم ساعت برود یوتیوب یاد بگیرد چی را کجای صورتش بمالد که صورتش عین کونِ خواب رفتۀ فیل نباشد، دو دلار از خرج سفر بردارد مام بخرد بزند زیر بغلش یا اقلا وقتی دارد در مورد همه چیز اظهارفضل میکند و حروف را از مخرج ادا میکند قبلش دوتا قرص نعنا بجود، بدیهیست که نمیشود همه محبوب باشند دستکم میشود کمتر منفور باشند و همۀ این حرفها هیچ ربطی ندارد به این که چون خودش احساس حقارت میکند بیاید آن مادرمردۀ زبانبسته را اینجوری تحقیر کند، بنظرم درستِ ماجرا این بود که کائنات زنهای لاشی را در معیّت مردهای قرمساق قرار میداد تا قرمساقها و لاشیها به جان هم بیافتند و یکی یکی از چرخۀ طبیعت حذف بشوند، البته متاسفانه این احتمال هم وجود داشت که چرخۀ تولیدمثل قرمساقها و لاشیها تسریع شود، نمیدانم مطمئن نیستم، در کار کائنات نمیشود دخالت کرد، اما خب اینجوری ضعیفکُشی کردن هم خیلی زور دارد، شخصا فکر میکنم که میشود آدم یک نفری را دوست نداشته باشد بعد خیلی راحت برود بگوید دوستت ندارم با تو حال نمیکنم یا اصلا لال شود و هیچ چیزی نگوید و فقط راهش را بکشد و برود، اگر هم بخاطر مصلحتی منفعتی خردهفرهنگ یا هر حساب و کتابی امکان اعلام برائت و متارکه نداشت حداقل جفتک نپراند و حرمت نگه دارد، آلا خندیده بود گفته بود تو وسواسِ مداخله داری خصوصا در چیزهایی که هیچ ربطی به تو ندارد، یک لحظه برگشتم دیدم رژ لبش مالیده شده به دندان نیشاش و دارد عین ومپایر میخندد، در همان اثنا هم توی سرم حساب و کتاب کرده بودم که با این میزان تودۀ چربی که مادرش دارد و آن همه الکل و دخانی که پایین میدهد یک گزینۀ معقول برای ملکالموت و یک فرصت بینظیر برای عزب شدن آن پاندای مادرمرده است، بدون این که به دندان قهوهایاش اشاره کنم، خطاب به آلا گفتم که خیلی باید مراقب مادرش باشند، اینجوری اگر بخواهد پیش برود مجبورند سال بعد برایش دو طبقه قبر بخرند. بعد هم از تصوّر این که پهلوهای آن میت چاق به چالِ گور گیر کند خندهام گرفت. عموما وقتی کسی اینجوری حرف بزند بقیه با مشت میزنند توی فک و دهنش، اما خب یکی از مزیتهای احمق بودن این است که آدمها بعد از چندبار معاشرت از حرص خوردن دربارۀ جملاتی که انتخاب میکنی دست میکشند، با کف دست دوبار به نشانۀ مودّت به وسط کتفهایم کوبید و رفت، بعد پیش خودم فکر کردم دیدم که حتی مرگ این کرمِ چاقِ دهنچاک هم آزارم میدهد فلذا جهت دفع شر، زیر لب یک صلوات برای سلامتی خودش و خانوادهاش و آقای راننده فرستادم و عجّل فرجهم را با لبهای غنچه شده از لابلای دود سیگار و بوی عرق سگی فوت کردم سمتش، دقیقا همان لحظه برگشت و تهِ صلواتم مستقیما به چاک بزرگ سینهاش اصابت کرد، معجزه اینجوری اتفاق میافتد؛ در اوج تردید و شک، از دور دیدم که رنگ پوستش باز شده و دارد مثل ملکۀ امارات متحدۀ طویله و مرتع به من لبخند میزند و سر تکان میدهد، آدم نباید فراموش کند که بیشعورها در نهایت مادر پدر برادر یا معشوقۀ کسی هستند و حذفشان ممکن است یک اکوسیستم پایدار را فرو بریزد؛ درست مثل آن وقتی که یک نفر بلوک اشتباهی را از جنگا بیرون میکشد، به آقای پاندا نگاه کرده بودم که دوباره داشت با خوشحالی کبابها را به سیخ میکشید و چند دقیقه بعد قرار بود دوباره تشر بزند که تهسیگارها را، پرت نکنم توی منقل
امروز قرار است به شما یاد بدهم که چگونه در روابط خود موفق باشید اسکرین شات گرفتن و کپی کردن این مطلب بدون ذکر منبع مجاز و حلال شرعی به صداق دوجلد کلامالله مجید است، شرط اول برای داشتن یک رابطۀ موفق این است که تلاش کنید هرگز و تحت هیچ شرایطی از آن رابطه خارج نشوید، اینجوری که میگویم خیلی احمقانه بنظر میرسد اما دقیقتر که موشکافی کنید میبینید که در ژرفای وجود هر آدمی یکی از نشانههای اصلی رابطه موفق همین است؛ کش آمدن، یعنی اگر شما یک رابطۀ دیوانهوار یک هفته ای داشته باشید وقتی دیگران و یا خودتان بعد از سالها برمیگردید و به آن نگاه میکنید اسمش را میگذارید هیجانِ جوانی یا یک تجربۀ خوب یا حالا هر چکیده و لیبلِ چرت و پرتی شبیه همین و نهایتا یک لبخند میزنید و میگذرید، خیلی سراغ ندارم آدمی که به رابطهای کوتاه مباهات کرده باشد و در عین حال به آن گفته باشد موفق، پس موفقیت توی رابطه میشود ابدیت، شرط دوم هم تملک است، مالکیت مطلق بر ذهن و روان و تن و بدن و خنده و گالری عکسها و محتوای دایرکتها و حلقۀ دوستان و نحوۀ پوشش و نحوۀ فکر کردن و حرف زدن و خندیدن و فرم ارگاسم و خلاصه هرچیزی که آن آدم دارد، اینهایی که می بینید راه میروند میگویند من مالک هیچکس نیستم و دارایی کسی هم نخواهم شد را ولشان کنید، چهارتا لایک و ریپلای میگیرند و آخر شب ها توی تاریکی اتاقشان تنهایی مست میکنند، زیر و بالای لحاف تشکشان را که بزنی یک ساس هم پیدا نمی کنی که با آن ها در رابطهای موفق بوده باشد، داریم در مورد موفقیت حرف میزنیم یعنی یک رابطۀ ابدی و درهم تنیده و نه یک رابطه عادی و کژوال، پس تا اینجا یاد گرفتید که اولا باید ابدیت و در گام بعدی باید تمامیتخواهی را در رابطه اعمال کنید، خب حالا میرسیم به مهمترین چیزی که میخواهم به شما یاد بدهم یعنی شرط سوم، از اینجا به بعد پرمیوم است، پولیست، آدرس ولتم را میدهم یک مقدار تتری بیتی چیزی بفرستید که ادامۀ دوره برایتان ایمیل شود، علی الحساب با همین دوتا چیزی که یادتان دادم بروید برینید به رابطۀ فعلیتان و بعد بیایید اسم و آدرس بدهید که مدرک دوره را که یک تابلوی نفیس معرق با مضمون خاک هر دو عالم توی سرتان است را برایتان بصورت سفارشی ارسال کنم، هزینۀ ارسال پستی جداگانه محاسبه میشود
فا میگوید تو بی آلایشی، من تعریفِ فا را از خودم دوست دارم، چون فا را دوست دارم، چون اگر فا را دوست نداشتم مشخص بود که دارد چرت میگوید، آدم نباید احساساتش را در تحلیلهایش دخیل کند، فا میگوید تو در عین سادگی پیچیدهای اما پیچیده نیستی و سادهای، بعد خودش هم گیج میشود، نمیتواند تئوریاش را توضیح بدهد، اعتراف میکند که مطمئن نیست، که نمیشود و نباید دیگری را تحلیل کرد، فا اضافه کرده بود که تو چشم را میزنی، شاید هم اضافه نکرده بود شاید کسر کرده بود یعنی شاید قبل از اینکه بفهمد نباید تحلیل کند این را گفته بود، دقیق یادم نیست، بعد وقتی پرسیدم چشمِ کسی را زدن چه معنایی دارد خودش هم نمیدانست، واقعا نمیدانست، من قیافۀ احمقِ فا را دوست دارم، من قیافۀ احمق زنها را بیشتر از قیافۀ متکبرشان دوست دارم، من برای تهیه و تدارک این یادداشت خیلی فکر کرده بودم زوایای مختلفی را لحاظ کرده بودم، لایه های زیرین روایت را سبک سنگین کرده بودم، قرار بود یک یادداشت خیلی خفن بنویسم از این هایی که نتیجهگیریهای محشر دارد پند اخلاقی میدهد انحرافات جنسی را شفا میدهد بدهی و دیون اموات را با دولت صاف میکند و اتوبان تهران شمال را سه روزه افتتاح میکند از همان یادداشتهای خفنی که به مایسطرونش قسم بخورند و هکذا، ناگهان ولی حس کردم لازم نیست، قرار است دربارۀ کسی حرف بزنم که به او اعتماد دارم، کسی که انگشت اتهام ندارد، البته انگشتش را دارد اما از آن برای امور دیگرش در خلوت خودش استفاده میکند، دارم دربارۀ کسی حرف میزنم که برای رفاقت کردن تحلیل ندارد و برای همصحبت شدن سیاستورزی نمیکند، یک همچو خر ساده ایست و من شخصا شیفتۀ خرها هستم، عاشق خودم و همۀ آن هایی هستم که میتوانند نفله و پفیوز باشند اما ترجیح میدهند خر بمانند، من فکر میکنم که فا سعی دارد خودش را تعمیم بدهد، فا بیآلایش است با اینکه همیشه با آرایش است و همیشه هم میگوید که من که آرایش ندارم و شما هم همیشه یادتان باشد که به زنی که میگوید آرایش ندارد بگویید چشم، فا میتواند پیچیده هم باشد میتواند خیلی دارک باشد یکجوری آنقدر زیاد به این آدم میآید که تاریک و تهی باشد که به فروغ هم نمیآمد حالا شاید کمی به غزاله میآمد، بنظرم یک جایی بین این دو میایستد اما خب مشخصا با تیرگی حال نمیکند خواه تیرگی روح باشد خواه تیرگی پوست، برای همین است که همیشه بوی کف دست پیرزن ها را میدهد بوی هزار رقم نرمکننده و کرم و لوسیونی که با کفِ دست به سر و صورت و کون و شکمش میمالد، من فا را دوست دارم چون زن بودن را بلد است و فکر نمیکند که خارکسده بودن آپشن حیرت انگیزیست، عقدهایبازی در نمیاورد، طلبکار و نمکنشناس و بیچشم و رو نیست، سرکوفت نمیزند، به اندازه اغوا میکند و دائما با یک پاککن به جان متنهایت نمیافتد، از همۀ اینها مهمتر این است که میتواند به من نگاه کند و از اینکه چشمش را بزنم خسته نشود، من میدانم که فا مرا دوست دارد حتی اگر به زبان نیاورد و این برای من که آدم مفلوک و زهواردررفتهای هستم یک اتفاق خوب بود شاید است و ممکن است خواهد، فا بعضی وقتها مثل جملۀ قبلی حرف میزند مثل یک براهنیِ استروک شده، من فکر میکنم که آدم وقتی در سراشیبی عمرش میافتد وقتی که در نیمۀ دوم زندگیاش پیرنگِ مرگ از زیستن پیشی میگیرد به یک سایه احتیاج دارد، به یک سایه که برایش سایهگی کند، یک کسی که بشود روی به اندازۀ کافی حضور داشتنش حساب باز کرد، یک رفیقی که چندسال بعد وقتی گوشۀ خانۀ سالمندان رهایش کردند عصایت را برداری لخ و لخ تا در آسایشگاه بروی، پیجاش کنی، دستش را بگیری و باهم تا نزدیکترین حوضِ نزدیکترین پارکِ آن حوالی راه بروید و در شرمساری و سکوت توی ایزیلایفهایتان بشاشید، آدم همیشه فکر میکند که این چیزها دور است بعد یکهو به خودش میاید میبیند که همه چیز به چشم برهم زدنی گذشته و دارد دنبال آدم امنِ دور حوضش میگردد، زندگی چیز عجیبیست؛ در ابتدا آدم دوستش دارد اما فکر میکند که لازمش ندارد و در انتها دوستش ندارد اما فکر میکند که واقعا لازمش دارد
این یک روایت غیر واقعیست، لب خوانی اتفاقی که در پنجرۀ همسایه افتاده: الان میام جرت میدم -اوه پیتر! دو ایت! هیچ اهمیتی به تماشاچی نمیدادن مطلقا هیچی، پرده رو کنار کشیده بودن و روی لبۀ پنجره به هم قفل شده بودند؛ یه چیزی شبیه جفتگیری مگسها، با این حال جدیت ادغامشون ترسناک بود مثل یک چکش برقیِ در حال کار که از دست اپراتورش در رفته باشه -اگرچه از نظر فنی ممکن نیست- پس هاردکور اینه، عجیب چیز عجیبیه پسر، یکی از طرفینِ نزاع -که بخاطر پیشگیری از اتهام چندبارۀ سکسیست بودن جنسیتش رو مشخص نمیکنم- خوابوند تو گوش اون یکی، منطقا اون یکی هم باید با کله میزد تو لب و دهن این یکی، اما خب این کار رو نکرد، بجاش یه چیزی گفت؛ یک مونولوگ کوتاه، شاید گفته بود من باید میزدم زیر گوش تو؛ چون اینجا ارباب منم، ممکنه کتگوری رو اشتباه گرفته باشم؛ دامینیشنی فتیشی چیزی بوده یا شاید مثل معجون شب زفافِ قدما، هنرهای رزمی رو با کاما سوترا مخلوط کرده بودند، خیلی مطمئن نبودم، از رو صندلیِ تراس سُر خوردم و عین حلزونِ نفخ کرده در نهایتِ کندی خودم رو کشوندم سمت آشپزخونه، ترجیح دادم به جای تماشای پورنی که ازش سر درنمیارم قهوهسازُ روشن کنم، گوشتکوب هنوز داره کار میکنه، خوبی اشیاء اینه که کسی ازشون توقع تغییر نداره، یه کارکردی واسشون تعریف میشه همون یه کار رو انجام میدن و همه هم درنهایت ازشون تشکر میکنند، یه روزی هم اگه به درد اون کار تعریف شده نخوردند کسی سرزنششون نمیکنه، نهایتا یه کار جدید واسش پیدا میکنند؛ قندشکن وقتی قند نباشه میتونه میخکِش یا چکش باشه یا حتی آلت قتاله و اگه حتی بدرد این چیزها هم نخوره نهایتا تبدیل میشه به دکوری، ده پونزده سال پیش که هنوز تمپر مد نشده بود این گوشتکوب رو از خونۀ یکی از پیرزنهای فامیل دزدیدم و وظیفۀ فشردن قهوه رو بهش واگذار کردم، بعد هم که تمپر تو ایران مد شد آفتابه خرج لحیم بود، یه تمپر بدردبخور اندازه کل دم و دستگاهی که داشتم قیمت میخورد؛ همون موقعها بیخیالش شدم، برخلاف گوشتکوب فلزی، دستگاه اسپرسوی لکنتهام دیگه داره کمکم ریپ میزنه؛ عین یه ژیان قرمز که توی سربالایی ولنجک کشونده باشیش، یه دور بویلرشُ در اوردم و جا زدم، چندباری هم باز و بستهاش کردم، بجز درزِ اون ترکی که با چسب آکواریوم بندش اوردم از دوتا شکاف دیگهاش هنوز بخار بلند میشه -بخار یعنی استیم- قهوه رو با گوشتکوب صاف کردم و نیم دور پورتافیلتر رو به سمت قبله چرخوندم، دیگه اولش دمموشی نیست، کریما و حباب و اسپرسو رو بعد از مکث و تعلیقی طولانی دفعتا عین شاشِ شاشبندشدهها میپاشه تو کاپ -کاپ در اینجا یعنی فنجان- پرومته دیروز میگفت تو انقدر همه چیزت شوخی و لودگی شده که دیگه هیچی از خودِ واقعیت باقی نمونده، مثل یک درخت تبر خورده افتادی گوشۀ باغ و بیقیدی عین خزه احاطهات کرده، زر میزنه کسشر گفته ولی خب جورِ گفتنشُ دوست داشتم، بنابراین تشکر کردم ازش، گفتم بهش فکر میکنم، بهش فکر کردم، همچنان نظرم اینه که کسشر گفته، نه نه وایستا وایستا! از اونوری از اونوری؛ دوباره چشمم به آوردگاه افتاد، هنوز در تقلای آوردنِ یکدیگر بودند، هاردکور با جدیت ادامه داشت، چرا یک کُنش ساده رو انقدر لفتش میدین؟ چرا اینجوری حق حاکمیتم بر منظرۀ تراس رو ازم سلب میکنید؟ سیگار رو گذاشتم گوشۀ لبم و قبلش کاپ رو سر کشیدم -کاپ یعنی فنجان لبپر شدۀ اسپرسو- اینجاهاش دیگه لبخونی لازم نداشت، صدا کریستال کلیئر بود -کریستال کلیئر نام یک هنرپیشۀ آمریکایی است- یک مشت مصوت و چندتا هجا؛ آ او ایع اِ و دوباره آ و مکررا آ حتی اون یِ آخری که صداش کل کوچه رو ورداشت هم واضح بود، هاردکور وطنی هم مثل سایر امور ایرانیزه شده فاجعهست، اوج و فرود درستدرمون نداره، ضرباهنگش خوب نیست، جمعبندی نهاییش پروفشنال نیست -پروفشنال یکی از نسخههای ویندوز است- دیالوگهای همیشگی و موردانتظار هم بدرستی تقلید نمیشه؛ بنابراین ریویوی بهتری نمیتونم بنویسم، اونی که از اُ بیشتر استفاده کرده بود -و بخاطر پیشگیری از اتهام چندبارۀ سکسیست بودن جنسیتش رو مشخص نمیکنم- یه چیز نازکی کشید تنش و بلند شد اومد نشست تو تراس، نچایی یهوخ گلاندام؟ بُتشکنی گلاندام روح منی گلاندام یا یه آهنگی شبیه این هم داشت از طبقۀ پایین خودمون پخش میشد، این پایینیها پارتیهاشون عین عروسی خوزستانیهاست آدم نمیفهمه چی دارن میگن چرا صدای گلوله میاد و کی این پلیلیست رو واسه وسط هفته انتخاب کرده، از روی میز کوچیک و سفیدِ تراس سیگار برداشت، روشن کرد، جمع نشست رو صندلی و بلافاصله با اون یکی دستش لبههای یقۀ تنپوشش رو زیر گردنش چفت کرد، بعد با همون سیگار لای انگشتش واسم دست تکون داد، زیر لب گفتم شِت این هم از آخر عاقبت نصفه دید زدن؛ آش نخورده و دهن سُپوخته، خودمُ زدم به ندیدن مثل همون وقتایی که سر کلاس بهت اشاره میکردند تو! بله با توام پاشو برو دفتر، قفل یه اتفاقاتی داره توی این مملکت باز میشه که آدم پریمیومِ هیچ سایتی رو نخواد، دوتا کام گرفتم و سعی کردم از دور شبیه منحرفها و چشمچرونها به نظر نرسم، دوباره که چشمم افتاد دوباره دستشُ مثل بای بای تکون داد، گمشو بابا دیوث! بیحیابازیها چیه آخه؟ نمیذارین آدم دو دیقه با چیزایی که دیده توی سرش خلوت کنه، دستِ سیگارمُ بلند کردم، یه تکون هم دادم و با لج زل زدم بهش، انقدر ادامه دادم که نیمرخ شد و دود سیگارش رو فوت کرد تهِ کوچه، اگه نیتت این بوده که بهم بفهمونی همهمون بالغیم و انقدر معذب نشو لازمه به استحضارت برسونم که من از تو بالغتر و بینهایت گستاخترم و این از بزرگواریم بوده که با گوشیم ازتون فیلم نگرفتم و تکرارش رو هر دوشنبهشب هفتِ عصر و صبحهای سه شنبه و جمعه یک بامداد ندیدم، پرومته همون لحظه آیمسیج داد پنج و نیم، اول رو تکستش هاها ریپلای کردم بعد یاد حرفش افتادم و انگشتم رو دوباره روی پنج و نیم نگه داشتم و با متانت و وقار، تکستشُ لایک کردم
به محض اینکه دیگه مشخص نیست چی داری میگی مردم شروع میکنند به کف زدن
تو چرا برق میزنی؟ بادی اسپلشه.. شاین داره، شاین دار آخه؟! تو خونه اینجوری صداش میکنن چی بگم دست از سرم ورداری؟! اسانس اکلیلی، نع آدمُ یاد آدامس میندازه، تو ورداشتی؟ چی رو؟ آدامسه که تو جیبم بود؟ اوهوم.. احمق اون آدامس نیکوتینه! -واه! دیدم مزه ندارهها! بقیهش کو؟ گذاشتم رو میز، چندتا ازش خوردی؟ دوتا -چرا دوتا؟! خب اولیشُ تف کردم فکر کردم خرابه، بعد که دیدی خرابه دوباره رفتی یکی دیگه ورداشتی!؟ خب شاید دومیش خراب نبود! یا شاید دوتا رو با هم ورداشته باشم! گیر دادیها چته! بیاجازه دست تو جیب شلوارم نکن! -وقتایی که پاته یا وقتایی که پات نیست؟ اینجوری هم باهام حرف نزن، چی گفتم مگه؟! هیچی لحنشُ دوست نداشتم، تو هر گهی بخوای میتونی بخوری هرجوری بخوای حرف میزنی بعد من اجازه ندارم؟! بحث اجازه داشتن و اجازه دادن نیست هر کسی یه سری تعریف داره یه سری خصوصیت که باهاش میشناسیش به اون فرمش اعتماد میکنی دستکاری کردن فرم، آدم روبروتُ گیج میکنه -اَه ولم کن لعنتی! چرا سر هرچیزی باید انقدر ضدحال بزنی!؟ نمیدونم حال میده لابد، خوشبوئه؟ آره بوی لیموترش میدی، خوبه پس.. نیست که! چی نیست؟ رو میز! بیا خودم بعدا میگردم پیداش میکنم، این چیه؟ چی چیه؟ -گمراهم و میدانم که ستاره باران آن همه اکلیل در شب تاریکِ سینهاش نجاتم نخواهد داد.. واسه چی نوت گوشیمُ میخونی!؟ چته بابا هی سرم داد میزنی! داد نزدم دارم میگم انسان باش ادب داشته باش به حریم خصوصیم احترام بذار! سیگار رو ترک کردی بداخلاق شدیا! کی گفته ترک کردم؟ همین الان پیش خودت روشن کردم، پس واسه چی تو جیبت آدامس نیکوتین داری؟ چون بدمزه هاش ارزونتره، هه هه! بیا اینجا.. بیا یه چیزی بهت بگم! -از همونجا بگو خب؟ -داد نزن! بیا اینجا! تو چرا رژ زدی؟ واه! از در که اومدم تو رژ داشتم دیگه! گفتم وقتی میای اینجا رژ نزن، اه چقدر غر زدی امروز! برو بابا! -قهر نکن حالا.. چرا داری میپوشی؟ کجا میری؟ -حوصله گه بازیاتو ندارم! زنگ نمیزنی خبر نمیگیری هروقت هم پیدات میشه یه مرگیت هست! من هم که احمق! بدو بدو مثل بدبختها میدوئم میام پیشت! لعنت بهت! لعنت به همتون! ما دیگه بچه نیستیم! خودم اونقد بدبختی دارم که واسه مسخرهبازیهای یکی دیگه وقت نداشته باشم! هیچی هم ازت نخواستم هیچی هم از این رابطه نمیخوام ولی همینش هم نمیتونی بهم بدی! همون روز که دیدمت ته قلبم میدونستم اشتباه.. چته؟! چرا میخندی عوضی؟! -تا حالا یه لیموترش انقدر جدی باهام حرف نزده بود.. تو واقعا مریضی! -باشه ..بیا اینجا.. گفتم باشه دیگه! بیا.. بیا بغلم انقد حرص نخور
ای آویخته از نخِ نازک استغاثه! سقوط کن در آغوش استجابتم که برهان ما خلف است و رویا؛ یدالله بود -فوق ایدیهم- و آن بهار رونده که در رگت می زیست؛ گسیل داشت مرا به چینِ جین پشت زانویت، ای لبِ غرق شده در وان! کجاست آن تکه استخوان؟ کجاست آن جفت جفت سکوتی که دستت داده بودم و میدویدی؟ و اکنون در گوش که میخوانی فرات و بر لبهای که مینویسی دجله؟ ای تا شده روی میز و ای تا زده در دراورها! تای ابرویت را باز کن تا من تای تابت را تا بزنم، تا لب بر حفرۀ گردنت بگذارم و در قُل قل خونت بخوانم برهان، ای محشرِ رستِ من آخیزِ تو! پس کجاست رستاخیز تو؟ کجاست که دوباره بر من بیافتی ساقه در من بپیچی و بالا بیافتی از من؟ که القصه هنوز عشقهای و علیرغم آفتاب، ریشه در من داشتی
فایق آمدن بر رنج ممکن نیست، کار آدم صرفا این است که تا حد امکان، مواجهه با رنج را به تعویق بیندازد