این یک روایت غیر واقعیست، لب خوانی اتفاقی که در پنجرۀ همسایه افتاده: الان میام جرت میدم -اوه پیتر! دو ایت! هیچ اهمیتی به تماشاچی نمیدادن مطلقا هیچی، پرده رو کنار کشیده بودن و روی لبۀ پنجره به هم قفل شده بودند؛ یه چیزی شبیه جفتگیری مگسها، با این حال جدیت ادغامشون ترسناک بود مثل یک چکش برقیِ در حال کار که از دست اپراتورش در رفته باشه -اگرچه از نظر فنی ممکن نیست- پس هاردکور اینه، عجیب چیز عجیبیه پسر، یکی از طرفینِ نزاع -که بخاطر پیشگیری از اتهام چندبارۀ سکسیست بودن جنسیتش رو مشخص نمیکنم- خوابوند تو گوش اون یکی، منطقا اون یکی هم باید با کله میزد تو لب و دهن این یکی، اما خب این کار رو نکرد، بجاش یه چیزی گفت؛ یک مونولوگ کوتاه، شاید گفته بود من باید میزدم زیر گوش تو؛ چون اینجا ارباب منم، ممکنه کتگوری رو اشتباه گرفته باشم؛ دامینیشنی فتیشی چیزی بوده یا شاید مثل معجون شب زفافِ قدما، هنرهای رزمی رو با کاما سوترا مخلوط کرده بودند، خیلی مطمئن نبودم، از رو صندلیِ تراس سُر خوردم و عین حلزونِ نفخ کرده در نهایتِ کندی خودم رو کشوندم سمت آشپزخونه، ترجیح دادم به جای تماشای پورنی که ازش سر درنمیارم قهوهسازُ روشن کنم، گوشتکوب هنوز داره کار میکنه، خوبی اشیاء اینه که کسی ازشون توقع تغییر نداره، یه کارکردی واسشون تعریف میشه همون یه کار رو انجام میدن و همه هم درنهایت ازشون تشکر میکنند، یه روزی هم اگه به درد اون کار تعریف شده نخوردند کسی سرزنششون نمیکنه، نهایتا یه کار جدید واسش پیدا میکنند؛ قندشکن وقتی قند نباشه میتونه میخکِش یا چکش باشه یا حتی آلت قتاله و اگه حتی بدرد این چیزها هم نخوره نهایتا تبدیل میشه به دکوری، ده پونزده سال پیش که هنوز تمپر مد نشده بود این گوشتکوب رو از خونۀ یکی از پیرزنهای فامیل دزدیدم و وظیفۀ فشردن قهوه رو بهش واگذار کردم، بعد هم که تمپر تو ایران مد شد آفتابه خرج لحیم بود، یه تمپر بدردبخور اندازه کل دم و دستگاهی که داشتم قیمت میخورد؛ همون موقعها بیخیالش شدم، برخلاف گوشتکوب فلزی، دستگاه اسپرسوی لکنتهام دیگه داره کمکم ریپ میزنه؛ عین یه ژیان قرمز که توی سربالایی ولنجک کشونده باشیش، یه دور بویلرشُ در اوردم و جا زدم، چندباری هم باز و بستهاش کردم، بجز درزِ اون ترکی که با چسب آکواریوم بندش اوردم از دوتا شکاف دیگهاش هنوز بخار بلند میشه -بخار یعنی استیم- قهوه رو با گوشتکوب صاف کردم و نیم دور پورتافیلتر رو به سمت قبله چرخوندم، دیگه اولش دمموشی نیست، کریما و حباب و اسپرسو رو بعد از مکث و تعلیقی طولانی دفعتا عین شاشِ شاشبندشدهها میپاشه تو کاپ -کاپ در اینجا یعنی فنجان- پرومته دیروز میگفت تو انقدر همه چیزت شوخی و لودگی شده که دیگه هیچی از خودِ واقعیت باقی نمونده، مثل یک درخت تبر خورده افتادی گوشۀ باغ و بیقیدی عین خزه احاطهات کرده، زر میزنه کسشر گفته ولی خب جورِ گفتنشُ دوست داشتم، بنابراین تشکر کردم ازش، گفتم بهش فکر میکنم، بهش فکر کردم، همچنان نظرم اینه که کسشر گفته، نه نه وایستا وایستا! از اونوری از اونوری؛ دوباره چشمم به آوردگاه افتاد، هنوز در تقلای آوردنِ یکدیگر بودند، هاردکور با جدیت ادامه داشت، چرا یک کُنش ساده رو انقدر لفتش میدین؟ چرا اینجوری حق حاکمیتم بر منظرۀ تراس رو ازم سلب میکنید؟ سیگار رو گذاشتم گوشۀ لبم و قبلش کاپ رو سر کشیدم -کاپ یعنی فنجان لبپر شدۀ اسپرسو- اینجاهاش دیگه لبخونی لازم نداشت، صدا کریستال کلیئر بود -کریستال کلیئر نام یک هنرپیشۀ آمریکایی است- یک مشت مصوت و چندتا هجا؛ آ او ایع اِ و دوباره آ و مکررا آ حتی اون یِ آخری که صداش کل کوچه رو ورداشت هم واضح بود، هاردکور وطنی هم مثل سایر امور ایرانیزه شده فاجعهست، اوج و فرود درستدرمون نداره، ضرباهنگش خوب نیست، جمعبندی نهاییش پروفشنال نیست -پروفشنال یکی از نسخههای ویندوز است- دیالوگهای همیشگی و موردانتظار هم بدرستی تقلید نمیشه؛ بنابراین ریویوی بهتری نمیتونم بنویسم، اونی که از اُ بیشتر استفاده کرده بود -و بخاطر پیشگیری از اتهام چندبارۀ سکسیست بودن جنسیتش رو مشخص نمیکنم- یه چیز نازکی کشید تنش و بلند شد اومد نشست تو تراس، نچایی یهوخ گلاندام؟ بُتشکنی گلاندام روح منی گلاندام یا یه آهنگی شبیه این هم داشت از طبقۀ پایین خودمون پخش میشد، این پایینیها پارتیهاشون عین عروسی خوزستانیهاست آدم نمیفهمه چی دارن میگن چرا صدای گلوله میاد و کی این پلیلیست رو واسه وسط هفته انتخاب کرده، از روی میز کوچیک و سفیدِ تراس سیگار برداشت، روشن کرد، جمع نشست رو صندلی و بلافاصله با اون یکی دستش لبههای یقۀ تنپوشش رو زیر گردنش چفت کرد، بعد با همون سیگار لای انگشتش واسم دست تکون داد، زیر لب گفتم شِت این هم از آخر عاقبت نصفه دید زدن؛ آش نخورده و دهن سُپوخته، خودمُ زدم به ندیدن مثل همون وقتایی که سر کلاس بهت اشاره میکردند تو! بله با توام پاشو برو دفتر، قفل یه اتفاقاتی داره توی این مملکت باز میشه که آدم پریمیومِ هیچ سایتی رو نخواد، دوتا کام گرفتم و سعی کردم از دور شبیه منحرفها و چشمچرونها به نظر نرسم، دوباره که چشمم افتاد دوباره دستشُ مثل بای بای تکون داد، گمشو بابا دیوث! بیحیابازیها چیه آخه؟ نمیذارین آدم دو دیقه با چیزایی که دیده توی سرش خلوت کنه، دستِ سیگارمُ بلند کردم، یه تکون هم دادم و با لج زل زدم بهش، انقدر ادامه دادم که نیمرخ شد و دود سیگارش رو فوت کرد تهِ کوچه، اگه نیتت این بوده که بهم بفهمونی همهمون بالغیم و انقدر معذب نشو لازمه به استحضارت برسونم که من از تو بالغتر و بینهایت گستاخترم و این از بزرگواریم بوده که با گوشیم ازتون فیلم نگرفتم و تکرارش رو هر دوشنبهشب هفتِ عصر و صبحهای سه شنبه و جمعه یک بامداد ندیدم، پرومته همون لحظه آیمسیج داد پنج و نیم، اول رو تکستش هاها ریپلای کردم بعد یاد حرفش افتادم و انگشتم رو دوباره روی پنج و نیم نگه داشتم و با متانت و وقار، تکستشُ لایک کردم