فا میگوید تو بی آلایشی، من تعریفِ فا را از خودم دوست دارم، چون فا را دوست دارم، چون اگر فا را دوست نداشتم مشخص بود که دارد چرت میگوید، آدم نباید احساساتش را در تحلیلهایش دخیل کند، فا میگوید تو در عین سادگی پیچیدهای اما پیچیده نیستی و سادهای، بعد خودش هم گیج میشود، نمیتواند تئوریاش را توضیح بدهد، اعتراف میکند که مطمئن نیست، که نمیشود و نباید دیگری را تحلیل کرد، فا اضافه کرده بود که تو چشم را میزنی، شاید هم اضافه نکرده بود شاید کسر کرده بود یعنی شاید قبل از اینکه بفهمد نباید تحلیل کند این را گفته بود، دقیق یادم نیست، بعد وقتی پرسیدم چشمِ کسی را زدن چه معنایی دارد خودش هم نمیدانست، واقعا نمیدانست، من قیافۀ احمقِ فا را دوست دارم، من قیافۀ احمق زنها را بیشتر از قیافۀ متکبرشان دوست دارم، من برای تهیه و تدارک این یادداشت خیلی فکر کرده بودم زوایای مختلفی را لحاظ کرده بودم، لایه های زیرین روایت را سبک سنگین کرده بودم، قرار بود یک یادداشت خیلی خفن بنویسم از این هایی که نتیجهگیریهای محشر دارد پند اخلاقی میدهد انحرافات جنسی را شفا میدهد بدهی و دیون اموات را با دولت صاف میکند و اتوبان تهران شمال را سه روزه افتتاح میکند از همان یادداشتهای خفنی که به مایسطرونش قسم بخورند و هکذا، ناگهان ولی حس کردم لازم نیست، قرار است دربارۀ کسی حرف بزنم که به او اعتماد دارم، کسی که انگشت اتهام ندارد، البته انگشتش را دارد اما از آن برای امور دیگرش در خلوت خودش استفاده میکند، دارم دربارۀ کسی حرف میزنم که برای رفاقت کردن تحلیل ندارد و برای همصحبت شدن سیاستورزی نمیکند، یک همچو خر ساده ایست و من شخصا شیفتۀ خرها هستم، عاشق خودم و همۀ آن هایی هستم که میتوانند نفله و پفیوز باشند اما ترجیح میدهند خر بمانند، من فکر میکنم که فا سعی دارد خودش را تعمیم بدهد، فا بیآلایش است با اینکه همیشه با آرایش است و همیشه هم میگوید که من که آرایش ندارم و شما هم همیشه یادتان باشد که به زنی که میگوید آرایش ندارد بگویید چشم، فا میتواند پیچیده هم باشد میتواند خیلی دارک باشد یکجوری آنقدر زیاد به این آدم میآید که تاریک و تهی باشد که به فروغ هم نمیآمد حالا شاید کمی به غزاله میآمد، بنظرم یک جایی بین این دو میایستد اما خب مشخصا با تیرگی حال نمیکند خواه تیرگی روح باشد خواه تیرگی پوست، برای همین است که همیشه بوی کف دست پیرزن ها را میدهد بوی هزار رقم نرمکننده و کرم و لوسیونی که با کفِ دست به سر و صورت و کون و شکمش میمالد، من فا را دوست دارم چون زن بودن را بلد است و فکر نمیکند که خارکسده بودن آپشن حیرت انگیزیست، عقدهایبازی در نمیاورد، طلبکار و نمکنشناس و بیچشم و رو نیست، سرکوفت نمیزند، به اندازه اغوا میکند و دائما با یک پاککن به جان متنهایت نمیافتد، از همۀ اینها مهمتر این است که میتواند به من نگاه کند و از اینکه چشمش را بزنم خسته نشود، من میدانم که فا مرا دوست دارد حتی اگر به زبان نیاورد و این برای من که آدم مفلوک و زهواردررفتهای هستم یک اتفاق خوب بود شاید است و ممکن است خواهد، فا بعضی وقتها مثل جملۀ قبلی حرف میزند مثل یک براهنیِ استروک شده، من فکر میکنم که آدم وقتی در سراشیبی عمرش میافتد وقتی که در نیمۀ دوم زندگیاش پیرنگِ مرگ از زیستن پیشی میگیرد به یک سایه احتیاج دارد، به یک سایه که برایش سایهگی کند، یک کسی که بشود روی به اندازۀ کافی حضور داشتنش حساب باز کرد، یک رفیقی که چندسال بعد وقتی گوشۀ خانۀ سالمندان رهایش کردند عصایت را برداری لخ و لخ تا در آسایشگاه بروی، پیجاش کنی، دستش را بگیری و باهم تا نزدیکترین حوضِ نزدیکترین پارکِ آن حوالی راه بروید و در شرمساری و سکوت توی ایزیلایفهایتان بشاشید، آدم همیشه فکر میکند که این چیزها دور است بعد یکهو به خودش میاید میبیند که همه چیز به چشم برهم زدنی گذشته و دارد دنبال آدم امنِ دور حوضش میگردد، زندگی چیز عجیبیست؛ در ابتدا آدم دوستش دارد اما فکر میکند که لازمش ندارد و در انتها دوستش ندارد اما فکر میکند که واقعا لازمش دارد