نمیتونم تو رو از دست بدم با نمیتونم تو رو هم از دست بدم فرق داره و کسی که فرق این دوتا رو ندونه فرق من و خودش هم نمیدونه
مثل سگ کتک خوردم، خون از پشت تیغۀ بینی برمیگشت پشت حلقم، یکجوری توی دندههایم زده بودند که با هر نفسی که میکشیدم سینهام آتش میگرفت؛ البته اینها در خواب اتفاق افتاد، بیدار که شدم دماغم مثل همیشه بود، همان دماغ معمولی که هر صبح بعد از خواب ورم میکند، توی آینه قیِ سفت شدۀ گوشۀ چشمم را با انگشت پاک کردم، اثر گرانش روی پلکهایم بیشتر بوده؛ مثل کرکرۀ نیمهبازِ ساندویچیهای اول صبح، به مرور بخشی از ویترین چشمم را پوشانده، از آن توپ گلفِ براق سالهای دور، دو تا خط تیره باقی مانده؛ دو تا درزِ نازک برای زل زدن، یکجور چرکمردگی یک کدورتی شبیه پرس کارت روی چشمهایم را پوشانده؛ شبیه چشم مردۀ عروسکهاست -حواستون باشه به چشاش نگاه نکنین! لعنت به لخت خوابیدن تف به تابستان، آدم بیحواس میرود روبروی آینۀ حمام و خودش را میبیند که عرق دارد لای چروک عمیقِ کنار گردنش می سُرد، میبیند که استرچمارکِ روی سرشانههایش سفیدتر شده و این استرچمارک یعنی یک چیزی در تو کش آمده که نباید کش میآمد، یک چیزی مثل زمان یا پیش پا افتاده مثل عشق یا دلگیر کننده مثل احتیاج، فلسفیدنِ اول صبح را دوست دارم مثل کار کردنِ شکم به آدم آرامش خاطر میدهد، غیر از آن چند خونمردگی واریسیِ روی قوزک، حالا دو سه تا رگ واریسی هم روی پهلوهایم پیدا کردهام؛ جایی که فکر نمیکردم خون آنجا بماسد، هر از گاهی یک تودۀ کوچک چربی توی رانهایم پیدا میکنم در اندازه و در شکلهای متفاوت؛ ماش عدس نخود و حتی این آخری که لمسش به آدم حس لوبیا چیتی میداد، از رانهای مفتخر و دوندهام حالا یک بانکۀ حبوبات به جا مانده، گفته میشود تا زمانی که در حد همین حبوبات باشد جای نگرانی نیست اما اگر به اندازۀ گردو یا شلیل شده باشد یعنی کار بیخ پیدا کرده سونو لازم دارد جوابش هم از پیش مشخص است؛ سرطان دارید، سرِ زانوهایم پوسته پوسته شده، لیف کشیدن و کرم جی فایده ندارد، ضخیم یا تیره نیست برعکس نرم و شفاف است، انگار ساعتها کاسۀ زانوهایم را توی استخر یا توی وان حمام خیسانده باشند، روی میز لابیِ مهمانخانه یک اعلانیه گذاشته اند، زیر سوسوی شمع گرفتم و دیدم که هشدار دادهاند که پری کوچک غمگینی به شهر آمده، شبها سراغ لختها میرود و در سکوت سرِ زانوهایشان را رنده میکند، توتون توی پیپ را با سرانگشتِ تفی جابجا کردم سهکام کردم و گـُر که گرفت زیر لب گفتم کسمغزهای کاباره ولتری! البته اینها هم در خواب اتفاق افتاد، یکی دو سال است که سرتاسر لالۀ گوشم مو درآورده، یک روز آخرش دست به کار شدم، سر حوصله و با نفرت یکی یکی همه را از بیخ کندم، اسمش را هم گذاشتم عملیات لالۀ سیاه، یازده روز بعد غافلگیرم کردند، دوباره بیرون زده بودند این بار اما پرتعدادتر، دیگر خودشان را توی شکافها یا گوشههای گوش پنهان نمیکردند، حتی دیدم که به تلافیِ آن قتل عام دو سه لاخ موی جدید روی عجیبترین قسمت گوشهایم روئیده؛ مشخصا روی تراگوسها، عملیات با موفقیت شکست خورده بود؛ تسخیر شده بودم، مسواک را برداشتم، با حرص روی دندان ها کشیدم، تمیز میشوند اما جانشان کدر می ماند درست مثل سنگ توالتی که با پودرِ دست شسته باشی، جرمگیری فایدهای ندارد فلورایدتراپی فایدهای ندارد، از یک جایی به بعد یک چیزی توی مینای آدم میمیرد، لثه هایش تیره تر و کاماش متعفن میشود، مجبور شدم یک قدری توی آینه عقبتر بروم، یک چیز پر اهمیتی که دربارۀ آینه ها فراموش میکنیم این است که هرچه عقب تر بروید نمای بیشتری از خودتان را میبینید، سینههایم حالا مثل ابروی متعجبِ پیرمردهاست؛ دو تکه چربیِ سست و کج و معوج و پشمناک، بعد چربی مطبّق و سرسخت شکم و بعد چربی نامتقارنِ پهلوها؛ مرد بیعضله، زنبور مهاجمِ کندو، آن معاند همیشگیِ زنبورهای کارگر دارد حالا توی آینه میگندد، یک اتفاق دیگری که میافتد این است که وقتی سن بالاتر میرود حجم بینی طول گوشها و قطر ناف آدم بیشتر میشود از آن طرف کون و عورت آدم آب میرود جوری که با هربار نشستن لبۀ ساکروم توی رودههایت فرو میرود و حتی یک نشستن ساده را هم برای آدم زهرمار میکند، همه چیز در حال گندیدن است همه چیز در حال منقضی شدن است و این حتی به خوابهای من هم سرایت کرده، عادت نداشتم خواب ببینم، از آدمهایی که خواب میبینند خوشم نمیآید و بطور خاص از آنهایی که خوابهایشان را برای من تعریف میکنند نفرت دارم، خواب دیدم لت و پارم کرده بودند -خوب گوش کن! صورتم متلاشی شده بود استخوان گونهام بیرون زده بود، خونمردگی ها عمق شکافِ زخمها و خون جمع شدۀ پشت لبهایم را به یاد میآورم، تار و گنگ میدیدم مثل وقتی که با چشمهای غرق شده در اشک به تیکآف هواپیما نگاه میکنی، گوشم بیوقفه سوت میکشید و صدای نالهام به له له زدن سگی شباهت داشت که زبانش از گرما بیرون افتاده باشد، یکی از مچ پاها گرفته بود، چند متری مرا کف زمین کشیده بود، بعد مکث کرد دست به کمر زد و چانهاش را خاراند، بعد آن دیگری آمد، دوباره با کفِ پوتین چندتا لگد محکم توی شکم و صورتم زد، یکی هم آن دورتر بیدخالت ایستاده بود؛ تنها میتوانستم انعکاس برقِ کفشِ ورنیاش را توی گودال کوچک آب ببینم، آن یکی که لاشهام را روی زمین کشانده بود گفت کارش تمام شده، ورنیپوش با حرص گفت محض رضای خدا! آندفعه هم که خاکش کردیم همین را میگفتی! این سومی اما اعتنایی به گفتگوها نداشت، با پنجۀ کفش به جانم افتاده بود، یک لگد سفت و سخت توی بیضههایم زد و با نفرت گفت یرژی لتسِ کسکش! بعد هم تف انداخت، تفی که بوی دارچین میداد؛ این را سالهاست که نمیتوانم فراموش کنم، صبح که بیدار شده بودم هنوز بوی دارچین توی دماغم بود، چندباری کف دستم را از آب پر کردم، آب را توی بینی بالا کشیدم تا بلکه بوی دارچین از سرم بپرد؛ آخرش هم نپریده بود، در عوض یک قاشق عسل خوردم، ته گلویم میخارد، یک چیزی توی هوا این روزهاست که به آن حساسیت دارم، حساسیت توی این سن میشود خارش، عطسه و فینگ ندارد؛ همه چیز خیلی خشک اتفاق می افتد، پشت دستم با ماژیک یک پروانه کشیدهام یادم نمی آید کی و کجا؟ یک چیزی هم شبیه حرفِ تی نوشتهام، مخفف چیزی باید باشد، شاید همان است که فکر میکنم شاید هم نباشد؛ بتادین حسابی میسوزاند آنقدر که مجال مطمئن شدن به آدم نمیدهد، گاز استریل دارد تمام می شود یادم باشد به لیست خریدها اضافه کنم، یک یادداشتی هم باید با این مضمون برای خودم بگذارم که دیگر از کمپرس یخ استفاده نکن! هر صبح یادم میرود یخ وامانده را روی صورتم میگذارم، به پوست بریده و گوشۀ زخمهایم میچسبد و هر بار قدری از پوست و گوشتی که زیر آن چسبیده را با خودش میکند، تلفن دوباره دارد زنگ میزند، خاک بر سر ژاندارمی که نیمهشب به آدم زنگ میزند، آن هم درست همین حالا که پلکهایم دارد سنگین میشود، برمیدارم میپرسد یازده سی و سه یا هفتاد و هفت؟ جواب میدهم کورتیزول و گوشی را محکم روی تلفن میکوبم و قطع میکنم، سی و سه دقیقۀ دیگر باید دم در مهمانخانه باشم، دو ماه کشیک ایستادم، ویولت همیشه همین ساعت میرسد؛ هر شب راس هفت با سه مرد فراکپوش، امشب دیگر اشتباه شبهای پیش را تکرار نمیکنم، نقشه این است که ابتدا سه گلوله حرامِ فراکپوش ها کنم آنگاه از پشت سر قدم بردارم به شانههای لرزانش نزدیک شوم و توی گوشش بگویم آه ویولت عزیزم! از من نترس! من عاشق تماشای تو هستم و لمس سینههای نارس و عریان تو دیوانهام میکند، تو خوشتراشترین پیکرِ مهمانخانه ای و لبهای تو شبیه بالشتِ پاییز، نرم و خنک و خوابآور است! آه مزدور دوستداشتنی! ای خائن زیبای میهنم! چه خونها که حاضر بودم به پای تو ریخته باشد و چه جانها که بیهوده تباهشان کردی! -با همان چشمها! بله درست است دقیقا با همان چشمها! برنگرد! فقط گوش کن! کشتهها تو را نخواهند بخشید، کسی باید برای برایشان تلافی کند؛ چه کسی بهتر از من؟ این بار اما دیگر به چشم هایت نگاه نمیکنم، نقشه این است که این بار از پشت سر به تو شلیک کنم؛ دو گلوله با عشق، میماند یک گلولۀ دیگر که آن را هم پیش از خواب توی استخوان گونۀ خودم شلیک کرده بودم، البته نقشه این بود که به زیر چانه و یا به شقیقه ام شلیک کنم، تپانچۀ لعنتی لگد دارد؛ کارِ خون هیچوقت تمیز در نمی آید
در امتدادِ مسیر آبی رگ هات
پس منتظر خبری؟ نه، منتظر قطاری؟ نه، منتظر گلوله ای؟ نه، پس منتظر چی هستی؟ منتظر اینم که دهنتُ ببندی
یکی از همان صبح هاست، دو شب پشت هم سیل زده، هوا روشن نمی شود مثل وقتی که از پشت شمد به آسمان نگاه میکنی، یکی از همان صبحهاست که باران روی پشتبامهای مجاور حوضچه میسازد نم نم میبارد و دایره میسازد؛ انگار هزار هزار ماهیِ بینفس به سطح آب آمده باشد و لب زده باشد، از آن صبحِ شنبههای خیلی معمولی، از همان صبحهای اول هفته که کارمندها کت و شلوار میپوشند و توی مترو خمیازه میکشند و مدام به ساعت نگاه میکنند که نکند یک وقت دیرتر به جلسۀ مهم امروز رسیده باشند، از همان صبحهایی که دوباره خوابم نمیبُرد از آن صبحهایی که مطلقا بدرد بیدار شدن نمیخورد، یک صبح شرجی و تابستانی، یک صبح خنک و تاریک و دم کرده، یکی از همان صبحها که آدم به خودش میگوید که چه خوب بود اگر امروز کار خودم را تمام میکردم، از همان صبح هایی که حوصله نمیکنی و یکچهارم نمیکنی و همانطوری روی زبانت میگذاری و ناشتا قورت میدهی، از آن صبحهایی که آدم انگار امتحان نهایی دارد و هفت صبح رفیقش زنگ میزند و میگوید پدرش مرده، از آن صبحهایی که پیش خودت فکر میکنی چه خوب بود اگر بین این همه آدم که آمده و رفته؛ سرم حالا روی شانههای تو بود، باز صبح است یکی از همان صبحهایی که بطری آبجو را توی کوله با مترو میبردم هفت تیر، بهار را پیاده بالا میرفتم تا کلیم کاشانی، از آن صبحهایی که توی تیشرت عرق میریختم که زودتر از سرِ امیرآباد برسم به تهِ امیرآباد که از تهِ امیرآباد برگردیم به سر امیرآباد، از همان صبحهایی که برف پشت انگشتم میبارید توی کافه گرم میگرفتم و میشنیدم که میگویند چه امروز کیفت حسابی کوک است، باز صبح است مثل همان صبحی که رفته بودم انزلی، هتل اتاق خالی نداشت و مثل آوارهها دراز کشیده بودم کنار اسکله، دوباره انگار یک باکس بهمن سوئیسی خریدهام بردهام ادارۀ پست و وسط نگاه هاج و واج مردم فرستادهام مانیل، انگار دوباره توی تنهایی نوروز، دو وکیوم کالباس خریدهام و گذاشتهام توی یخچال، ماشین را بردهام کارواش، راه افتادهام سمتِ فرودگاه و دسته گل را انداختهام روی صندلی شاگرد، باز صبح است و انگار تمام دیشبش را سینمای فرانسه دیدهام و برای صبحانه نه پنیر توی یخچال بود و نه یک کف دست نان توی سفره، باز صبح است، یکی از همان صبحهاست؛ انگار دوباره زودتر بیدار شدهای دوش گرفتهای توی خواب صورتم را بوسیدهای و رفتهای، باز صبح است از آن صبحِ شنبههای اول هفته از آن معمولیهایش، از همان صبحهایی که آدم اگر یک جو عقل داشته باشد، آخرش یک روز باید تصمیم بگیرد که توی آن، خودش را برای همیشه کشته باشد
پارادایم توده نازک طبع است، عوام نازک اندام می پسندد، همین است که با این که میدانند ما به ازای هر مرد هرزه ای منطقا باید زنی بدکاره هم وجود داشته باشد باز هم در نهایت، نوک پیکان نفرتشان به سمت مردهاست
قشنگ میخندی! میدونم، روت هم که زیاده! درجریانم، میدونی چیتو خیلی زیاد دوست دارم؟! -چیمُ؟ اینکه وقتی خوشحالی چشات یجوری برق میزنه که آدم دلش میخواد پاشه برقصه! -پاشو برقص خب، تو که از رقص بدت میاد! -از رقاصه که بدم نمیاد، توچی؟ -من چی چی؟ از چیم خوشت میاد؟ -از رقصت لابد
من در کمک کردن دریغ نمیکنم، آدم ها را سوا نمیکنم، همه را درهم حساب میکنم، یعنی اگر در مراسم اعدام صدام بودم و برمیگشت میگفت یا اَخی طنابم بدحالت است؛ یک دستی میرساندم نیمدور میچرخاندم که طنابش خوشحالت بشود، بعد توی همان مراسم اگر چهارپایهاش با لگد اول و دومِ جلّاد نمیافتاد ناگهان دورخیز میکردم و چارپایه را میانداختم و همراه با جمع صلوات جلی ختم میکردم، حتی یادم میآید که سالها قبل به زن مردم توی تکست گفته بودم فلان قطرۀ گیاهی را اگر بخورد شیرش بیشتر میشود و مطلقا پستانِ زن متاهلِ شیرده به ذهنم خطور هم نکرده بود، صرفا انگار یکسری ماموریتهای الهیِ محول نشده دارم که مجدّانه و خودسرانه در حال انجام آن هستم، یعنی خیلی پیشتر از آن که والاحضرت فرمان داده باشد که آتش به اختیار؛ من خودم اسپری مو و فندک دستم بوده، یکجوری که انگار ناچار بودم که گره از کار هر کسی که می بینم باز کنم یا هر کاری که از دستم برای رتق و فتق امور بر میاید را انجام داده باشم و همین خلاصه کافیست تا عاقل بداند که چرا یک بار یکی از این خرابها را سوار ماشین کردم و رساندم زیر پل پارکوی، بنظرم آدمی مثل من نباید خودش را شماتت کند، حتی ملامت هم نباید بکند، خیلی فرق شماتت و ملامت را نمیدانم اما خوب میدانم که توامان زیرک و مشنگام، بنظرم کافیست که یک مقداری بیشتر عقل بخرج بدهم، یک قراردادی با خودم ببندم که قرار نیست به هر کسی و در هر زمینهای کمک کرده باشم و وقتی پلاستیک و شیشه را قاتیِ تفاله چای و پوست موز توی کیسۀ زباله گره میزنم هیچ دلیلی ندارد که در جمع کردن ضایعاتِ ولو شدۀ آن زبالهگردِ توی کوچه تشریک مساعی کنم و بعد هم تا آخر شب از تصور اینکه دستم به چه کثافاتی خورده عق بزنم، تحلیل خودم این است که این رفتارها هیستریک است؛ حماسۀ پهلوانانِ نژندِ درونی شده، نتیجۀ فرهنگ ایثار و شهادتی که وقتی ماها بچه بودیم توی سرمان کردهاند، بعد دقیقتر که میشوم میبینم شواهدش جور در نمیآید، یک دلیل ابلهانۀ دیگری باید داشته باشد که پیدایش نمیکنم، فقط میدانم که این بیدریغ بودن در من وجود دارد سوءتفاهم میآورد و خیلی وقتها خیلیها را طلبکار میکند، حوصلۀ طلبکارها را ندارم حوصلۀ متوهمها را ندارم دلم هم نمیخواهد به فلان آدم توضیح بدهم که اگر فلان روز فلان کار را برایت کردم بیشتر از آن که بخاطر هات بودن تو باشد به خاطر قات بودن خودم بوده، در حقیقت از این که تکلیفم با هرچیز و هر کسی مشخص باشد و با یک مشت بلاتکلیف طرف شده باشم حالم بهم میخورد، اسم این را نمیشود گذاشت تلختر شدن، نمیشود گذاشت اهمیت ندادن، اسم این را نهایتا باید عادی شدن بگذارند، من هنوز هم دوست دارم یک کاری بکنم که یک کسی -هر کسی که میخواهد باشد- لبخند بزند خوشحال بشود یا بتواند برود یکی را توی زندگیاش خوشحال کند، فقط دیگر حوصلۀ برچسب خوردن و با تردید وارسی شدن را ندارم و این خویشتنداری و عادی شدن برای خودم هم بسیار غم انگیز است، ردّ و اثر من توی زندگیِ آن بیرون -جایی بیرون از این نوشته ها- همین همراه شدنهای بیمضایقه بود، همیشه تصورم این بود که دلیل حضور من در جهان احتمالا همین چیزهاست؛ این که دنیا لازم داشت که یک آدمی، هر جایی هر کاری برای هر کسی که میتوانسته انجام داده باشد و مزدش هم این باشد که وقتی آدمها را خوشحال یا آرام میکند آرام و خوشحال باشد، در مخیّلۀ خودم یکجور آچار فرانسۀ انسانی، یکجور حافظۀ دسترسی تصادفی روی اسلاتِ کائنات بودهام، این آن چیزی بود که فکر میکردم میشود یک روزی به آن افتخار کنم و حالا حتی همینها را هم دیگر ندارم، بینگاه و خمود و دلزده عبور میکنم و به دلخوشی به شادی به آرامش آدمها اهمیت خاصی نمیدهم، من در دیرترین زمان ممکن، سادهترین قانون دنیا را یاد گرفتهام؛ این که اگر نباشی؛ کسی هم به فکر کمک گرفتن از تو نخواهد افتاد
این حالتی که به من دست داد را می شناسم، مرا یاد آن روزهایی میاندازد که توی ساحل چاله میکندم و از آب پر می شد، تلاش میکردم چاله را عمیقتر کنم، بعد هرچه که بیشتر میکندم دیوارهها تندتر فرو میریخت، چاله از ماسه و آب پر می شد و عمق نمیگرفت، گاهی لبۀ تیز صدفی توی شن، گوشۀ انگشتت را می برید، گاهی بند کفشی درِ نوشابهای چیزی پیدا میکردی، گاهی چند تکه ساقه و ریشه از زیر شنها بیرون میکشیدی و بوته اش را پیدا نمیکردی و همۀ اینها سرگرمت میکرد، همه چیز میتواند یک پسر بچه را سرگرم کند، تکرار مثل رکاب زدنِ دوچرخه سرگرمت میکند، بادبادک سرگرمت میکند سنجاقک سرگرمت میکند ذرهبین سرگرمت میکند سنگ پراندن به گنجشکها سرگرمت میکند جیغ زدن توی مصلّای تعطیل سرگرمت میکند، دست کم کودکِ آن سالها که باشی کیفورِ همین چیزهای سادهای؛ مشتاق پابرهنه دوییدن و چرت زدن در بهارخواب، عصرها میرفتم کنار دریا، با کف دست شن و ماسهها را پس میزدم و آب توی چاله بالا میآمد، نه به این فکر میکردم که یک چاله آب در کنار دریا چه اهمیتی میتواند داشته باشد و نه میدانستم که اصلا چرا دلم میخواهد چاله را آنقدر عمیق حفر کنم که بشود تا گردن توی آن ایستاد، اساسا به این چیزها فکر نمیکردم، آدم تا وقتی که لازم ندارد به خوشحال بودن فکر کند خوشحال است؛ خوشحال بودم، این را میدانستم، توی هوای شرجی عرق میریختم، گاهی دست به کمر میزدم و برای مسافرها و دریا-ندیدهها ژست پیروزی میگرفتم؛ انگار کاشف چاه نفتی چیزی هستم، گاهی به خانم معلمم نگاه میکردم که هر روز عصر با مقنعۀ بلند و مانتوی اپُل دار مینشست پیش کسی که قرار بود شوهرش بشود، همان طور لخت و عور و خوشحال برایش دست تکان میدادم و لبخند میزد، شنها را توی مشتم جمع میکردم و پرت میکردم روی موجها، توی مایو لای انگشتها زیر ناخنها و کف دمپاییام از ماسه پر میشد، توی فر موها و حفرۀ گوشم از ماسه پر میشد، بوی شورِ دریا میگرفتم و غرّش موجها مرا نمیترساند، دست آخر هم موفق نمیشدم، خورشید پایین میرفت تاریک میشد آب بالا میآمد و چاله را توی خطِ کرانه غرق میکرد، دوباره فردا برمیگشتم دوچرخۀ قرمزم را پرت میکردم نزدیک موجها، دایره می کشیدم و مثل سنجابی که بلوطش را گم کرده باشد توی دایره را خالی میکردم، چاله کندن، تا نیمه پر شدن و در آب غرق شدن خلاصۀ کودکی من بود، این چیزها در آدم میماند با آدم بزرگ میشود تاویلپذیر میشود بوی ارجاع به خودش میگیرد، میشود ریشۀ این چیزی که حالا هستی منشا این حالتی که این روزها داری؛ دست کم روانکاوها و گرانمایهها که بر این عقیدهاند، امروز داشتم فکر میکردم که رفتن آنهایی که دوستشان داری همین کار را با منِ بزرگسالِ تو میکند، نمیدانی چرا خلاء حضورشان را عمیق میکنی، نمیفهمی چرا توی حفرۀ فقدانشان تا گردن فرو میروی، نمیدانی چرا تماشای نیمۀ نارنجیِ خورشیدی که آرام آرام در خطّ افق پایین میرود تا این اندازه دلآشوبت میکند، نمیدانی چرا بوی دریا گرفتهای چرا هربار برمیگردی؛ تا اینکه شب از راه میرسد، آب روی حفرههایت میآید و تنت را زیر موجها میبرد، دلت میخواهد با آخرین رمقات دست تکان داده باشی پیش از آنکه دوباره صدای کسی میان غرّش موج ها گم شده باشد؛ درمیابی که نمیشود که مثل ماهیِ مردهای که دریا به ساحل انداخته باشد بیحرکت و ساکتی، دهانت دوباره از ماسه پر است و گوشات از گوشماهیها، زیر آب پلک باز میکنی، به تاریکیِ آسمان به حبابهای روی آب نگاه میکنی و ماه آخرش یک شب، توی چشمهایت میمیرد
آدم خودش می فهمد که کجا، بوی خداحافظی میدهد