من فکر میکنم اگه شب اول قبر زیادی آدم رو نچلونند اونقدرها هم تنهایی و ترس اذیتم نمیکنه، حتی ممکنه بهم خوش بگذره، دارم میگم بشرط این که ملائکه الهی قول بدن کنسانتره ازم نکشن نمیترسم ازش، ضیاء میگه تو خیلی ابلهی که تو سال دوهزار و بیست و خردهای به این چیزهای احمقانه فکر میکنی، میذاشتم چهل سال دیگه فکر میکردم اوکی بود؟ یا میگفتم یکصد و هفت سال پیش اینجوری فکر میکردم فرق میکرد؟ چه ربطی به سالِ تدبّرش داره؟ بعضی چیزها مشمول مرور زمان نمیشه، بشر از آدم ابوالبشر گرفته تا من داشته شق میکرده، با استدلال تو هروقت یکی شق میکنه باید بری بهش بگی تو هنوز توو سال دوهزار و بیست و خردهای شق میکنی؟ خب احتمالاته دیگه، نیست؟ تو ابلهی اگه فکر نمیکنی که ممکنه کل تهران روی دهانۀ یک آتشفشان باشه و ما ازش خبر نداشته باشیم، اون روزی که طوفان تموم شد و سیلاب فرو نشست و نوح و یوگی و دوستان از کشتی پیاده شده بودن بنظرت کجا به گل نشستن؟ روی کوه دیگه؛ یه جایی شبیه همین تهران، حداقل من که اینجوری شنیدم، حالا اینکه بعدا گفتند تبدیل به صحرای بایر شده در مثال زیبایی که واست زدم نباید تفاوتی ایجاد کنه، اینو داشتم میگفتم وقتی روی کوه فرود اومدن اگه کس دیگه ای زنده مونده بود از خودش نمیپرسید اینا چطوری کشتی به اون عظمت رو بردند بالای کوه؟ عین سگ در نمی رفت وقتی میدید جفت جفت عقاب و ببر و سوسک و یوز ایرانی داره از دامنۀ کوه سرازیر میشه؟ همون اندازه که این عالم نستوهی که سر صبح جمعه توی رادیوی ماشین داشت با هیجان از فشار قبر حرف میزد دیوانه است ضیاء هم دیوانه است، بنظرم آدم باید همۀ احتمالات رو لحاظ کنه اون هم نه از سر احتیاط؛ اتفاقا بخاطر هیجانش، این که خیلی خطّی بگی بووم اینجا یه چیزی ترکیده، اوه زندگی کردم، آه مُردم، واه! برگ توت شدم که نشد خط روایت، اینجوری میشه داستان اسباببازیها، البته انیمیشنش رو عرض میکنم وگرنه اسباببازی که داستان نداره، باید واسش داستان بسازی؛ این مرجانه این عروسک قچنگ منه این وقتی جنگ شد تنهایی از آبادان رفت تهران این وقتی تو تهران رختخواب مخمل آبیشُ پیدا نکرد رفت سفارت این دیگه یه عروسک معروف شده این حالا اسمش باربی ئه یا حالا هر داستان دیگهای از تفنگ های آبپاش از کیت جراحی یا کاستوم اسپایدرمن