چیزی که گاهی واقعا آزارم میدهد این است که غریبهها بلافاصله بعد از یک گپوگفتِ ساده، خصوصیترین چیزهایی که آدم به رفیق صمیمی خودش هم نمیگوید را میگذارند کف دستم، خب که چکار کنم؟ بدبختی این است که اغلب هیچ چیز غافلگیر کننده و جذابی هم تعریف نمیکنند، یک داستانی که سر و ته داشته باشد، یک حرفی که به شنیدنش بیارزد یا اقلا حوصلۀ آدم را تا دسته سر نبرد، به این فکر کردم که نکند خودم مرض دارم، یعنی مثلا یکجوری تا میکنم که آن رانندۀ اسنپ یا این پیک موتوری یا آن کارگری که ته کوچه دارد برای طرحِ فاضلاب چاه میکند را تشویق به شکستن حریم خصوصیاش میکنم که میبینم نه واقعا اینجوری هم نیست، خیلی وقتها حتی گوش هم نمیکنم، یعنی ذاتا شنوندۀ خوبی هم نیستم، بسیار اتفاق میافتد که طرف دارد با من حرف میزند و من دارم همزمان به یک سمت دیگر نگاه میکنم و لباسهای توی کمد یا النودهای پلاک کرج را میشمارم، یک گزارۀ دیگری هم به ذهنم خطور کرد آن هم اینکه شاید وقتی در لحظاتی از روز، آن اخمِ از سرِ عادت از چهرهام محو میشود، یکهو آن کودک درونِ خوشحال و احمقام بیرون میپرد و باعث میشود که آدم روبرو پیش خودش احساس امنیت کند، بعد دقت کردم دیدم که همین کودکِ درونم هم خیلی وقتها بیجهت زیپش را میکشد پایین و وسط مهمانی میشاشد به فرش، بنظرم مساله نمیتواند این چیزها باشد، یعنی در واقع اهمیتی ندارد که شنوندۀ خوبی هستم یا احساس امنیت میدهم یا راهکارهای درستی ارائه میکنم یا میتوانم واقعا دلگرم کننده باشم، مساله این است که من صرفا حرف زدنشان را قطع نمیکنم؛ همین و بس، این ضرورت است که آدمها کسی را پیدا کنند که وسط حرفهای درست یا غلط شان، وسط گفتنیهای جالب و یا بیاهمیتشان نپرد و عجله و شتابِ ادامه دادنِ زندگی را به رخشان نکشد و این دقیقا همان کاریست که من به وفور و البته از سرِ بیحوصلگی انجام میدهم
مسابقه دیگه سرِ متفاوت بودن نیست؛ سر قدرتِ القای تفاوته
در تلألو پراکندۀ نوری که بر خطّ سیرِ زمان افتاده، همچون ذرّات منفرد غبار برای لحظهای کوتاه در فضای امکان معلق میمانیم و بلافاصله محو میشویم، من به این تجلی وقعی نمیگذارم و ترجیح من بر آن است که فرصت کوتاهِ بخاطر آوردن را صرفِ آن کنم که در میانۀ تاریکی، تا چه اندازه در فرار از گرانش موفق بودهام
آدم بیچاره ای بود، شب ها از فرط خشم فریاد میزد، بعد بی آنکه چیزی را عوض کرده باشد، تا صبح از دردِ گوش هایش نمی خوابید
آنگاه دیدم که اساف کف هر دو دستش را بر زانو گذاشت و در گوش نائله گفت زمزم
بعد قدری عقب کشید، آن اندازه که گرمیِ پشت گردنت با سردیِ یک خلاء ناگهان مور مور شود، پرسید زیاد دوستش داشتی؟ چشمهایم را بستم، کف دستم را گذاشتم روی صورتم، چرا باید چیزی از من بپرسد؟ چه چیزی به او این حق را میدهد که بیشتر از آنی باشد که میانگارمش؟ فارغ از اینها چه باید میگفتم؟ که زیاد دوستش داشتم؟ خودم هم نمیدانم، هیچ ایدهای ندارم که آن تویی که آدم منحصرا شیفتهاش میشود و خودش را برایش فنا میکند؛ کدام یک از آنهاییست که روزی روزگاری دوستشان داشتهام، از آن گذشته تغیّر و تغییر شبحِ تاریک روابط است، آدم به چشم خودش میبیند که چطور کسی که زمانی دوستش داشته تبدیل به یک هویتِ خشمگین یا غمگین یا بیتفاوت و یا کسالتآور خواهد شد و درست زمانی که لازم است آدم برای ادامه یافتن این تخیّل انرژی مضاعف صرف کند، یادش میافتد که دارد بسرعت بسوی حفرۀ تاریکِ نیستی میرود و گذشتهاش مثل تکه پلاستیکی که روی گرداب توالتفرنگی میماند در هوا معلق است، آدم هی دست دراز میکند و هی دستش به گذشتهاش نمیرسد و عین گه دور خودش چرخ میخورد و غرق میشود و در تاریکی مطلقِ عدم فرو میرود، واقعیت اگرچه تلخ باشد و متعفن؛ بمراتب بهتر از رویاییست که تهماندۀ رمقِ آدم را بمکد، گفت میشود دوستت داشته باشم؟ با اینکه میدانم ممکن نیست دوستم داشته باشی؟ سرم را از یقۀ تنگ پلیور رد کردم، دستم را کلافه از آستینها بیرون کشیدم، با انگشت اشاره و شست گوشۀ پلک پایینام را بیرون کشیدم، پشتِ پلکهایم گاهی آنقدر خشک میشود که وقتی اینکار را میکنم صدای جدا شدن دمپایی از کفِ استخر میدهد، بعد به تو یادآوری میکنند که باید روزی دو تا سه بار اشک مصنوعی را خالی کنی توی کاسۀ چشمهات، همه چیز همین قدر تباه و همزمان بیاندازه دلچسب و فکاهیست، گفتم کسی که برای دوست داشتناش اجازه میگیرد چیزی از دوست داشتن نمیداند، بعد فکر کردم دیدم که چقدر جملۀ بیمعنی و غلط و چرندی گفتهام اما خب، در نهایت مگر قرار است چه چیزی با این گفتگوها تغییر کند؟ گفت من خواب دیده بودم خواب مردی که دوستش داشتم بسیار دوستش داشتم و بعد ساکت شد، آنقدر ساکت شد که صدای برداشتن کلید و پایین کشیدنِ دستگیره هم، او را به حرف وا نداشت
شب روبل می آورد و واس میخرد، عصر تاس می اندازد و آس می آورد
عشق مثل یک سینی نان خامه ایست، از همینها که توی ویترین قنادیهاست، هی به آدم تعارف میکنند، آدم هی ناز میکند تعارف میکند و بر نمیدارد، بعد خر می شود و بر میدارد، زیر دهنش مزه میکند و تا میخواهد یکی دیگر بردارد، سینی را می کوبند توی صورتش
اگر بنای روایت را بر شهودی بودنِ امر بگذارم، تنها تفاوت آن دو در این بود که یکی اختیار دستهایش را نداشت، با لودگی میخندید و برای فتح شدن آسان مینمود و آن دیگری، صرفا قدری اخم کرده بود، شانه عقب داده بود و تظاهر به لوندی میکرد، در نهایت اما آن چه در این همنشینیها میسوزد سرِ قلیان است؛ خواه ذغالش لیمو باشد خواه ذغالش فله