چیزی که گاهی واقعا آزارم میدهد این است که غریبه‌ها بلافاصله بعد از یک گپ‌وگفتِ ساده، خصوصی‌ترین چیزهایی که آدم به رفیق صمیمی خودش هم نمی‌گوید را می‌گذارند کف دستم، خب که چکار کنم؟ بدبختی این است که اغلب هیچ چیز غافلگیر کننده و جذابی هم تعریف نمی‌کنند، یک داستانی که سر و ته داشته باشد، یک حرفی که به شنیدنش بیارزد یا اقلا حوصلۀ آدم را تا دسته سر نبرد، به این فکر کردم که نکند خودم مرض دارم، یعنی مثلا یکجوری تا میکنم که آن رانندۀ اسنپ یا این پیک موتوری یا آن کارگری که ته کوچه دارد برای طرحِ فاضلاب چاه می‌کند را تشویق به شکستن حریم خصوصی‌اش میکنم که میبینم نه واقعا اینجوری هم نیست، خیلی وقت‌ها حتی گوش هم نمیکنم، یعنی ذاتا شنوندۀ خوبی هم نیستم، بسیار اتفاق می‌افتد که طرف دارد با من حرف میزند و من دارم همزمان به یک سمت دیگر نگاه میکنم و لباس‌های توی کمد یا ال‌نودهای پلاک کرج را میشمارم، یک گزارۀ دیگری هم به ذهنم خطور کرد آن هم این‌که شاید وقتی در لحظاتی از روز، آن اخمِ از سرِ عادت از چهره‌ام محو می‌شود، یکهو آن کودک درونِ خوشحال و احمق‌ام بیرون می‌پرد و باعث می‌شود که آدم روبرو پیش خودش احساس امنیت کند، بعد دقت کردم دیدم که همین کودکِ درونم هم خیلی وقت‌ها بی‌جهت زیپش را می‌کشد پایین و وسط مهمانی می‌شاشد به فرش، بنظرم مساله نمی‌تواند این چیزها باشد، یعنی در واقع اهمیتی ندارد که شنوندۀ خوبی هستم یا احساس امنیت میدهم یا راهکارهای درستی ارائه میکنم یا میتوانم واقعا دلگرم کننده باشم، مساله این است که من صرفا حرف زدنشان را قطع نمیکنم؛ همین و بس، این ضرورت است که آدم‌ها کسی را پیدا کنند که وسط حرف‌های درست یا غلط شان، وسط گفتنی‌های جالب و یا بی‌اهمیتشان نپرد و عجله و شتابِ ادامه دادنِ زندگی را به رخ‌شان نکشد و این دقیقا همان کاری‌ست که من به وفور و البته از سرِ بی‌حوصلگی انجام میدهم