گره آخری را سفت زده بودم، نصفه تُستی که محبوس شده بود؛ رنگپریده نشسته بود به تماشای تقلّای من، تعطیلات است، کار خاصی ندارم، عجله هم نداشتم، در سکوت نشستم و بجای آن که کیسهفریزر را پاره کنم، آرام آرام ور رفتم و گرهاش باز شد، کمی نان برداشتم و ریختم کفِ دست، نان را مشت کردم و نایلونش را دوباره گره زدم و انداختم روی اوپن، مشتم را دوباره باز کردم و با انگشت آن یکی دستم، خُردهنانها را سابیدم تا ریز شد، بعد مثل وقتی که آدم با انگشت نمک برمیدارد و توی غذا میریزد، بخش اولِ نانِ پودر شده را ریختم توی تُنگ، آن یکی که شبیه من است جست زد و تندتند چندتا خردهنان را فرو داد، قرمز خالص است، این چندوقت حسابی تپل شده، قد و بالایش کشیده است و دور نافش باد کرده، آن یکی کوچکتر است، راستش امیدی نداشتم که حتی به سالتحویل برسد، از همینهاست که دمِ عید زیر نور کم و همهمۀ خرید توی پاچۀ آدم میکنند، سیاه و رنجور و ضعیف بود، حالا ولی یاد گرفته بخش دومِ نانهایی که میریزم را ببیند، مثل احمقها چندبار دور خودش میچرخد، دو سه بار به شیشۀ تنگ میخورد، با سر میرود توی شکم آن قرمز خالص و بعد که اولین تکهنانِ اتفاقی رفت توی دهنش؛ یادش میافتد که گرسنه است، کمی چاقتر شده کمی قد کشیده و رنگ سیاهش دارد بور می شود، به دو ساعت هم نمیکشد که هرچه بلعیدند را عین خمیردندانِ سفیدی که تیوبش زیرِ پا مانده باشد؛ پس میدهند کفِ تنگ، هربار با خودم عهد میکنم که نان کمتری بریزم که تُنگ دیرتر کثیف شود، بعد دلم نمیآید، به این فکر میکنم که با حافظهای که اینها دارند، توی همین یک دقیقهای که برایشان خُردهنان میریزم حدودا بیست بار خوشحال میشوند، آدم چرا باید خوشحالی را از دیگران دریغ کند ولو اگر کمحافظه و احمق باشند؟ زحمتش برای آدم نهایتا عوض کردن آب تنگ است و باز کردنِ گره؛ تا جایی که زنده باشند یا دستکم تا زمانی که توی نهری رودخانهای یا حوض بزرگِ وسط یک پارک رهایشان کرده باشی