همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

10:24

مثل راننده‌های خطی که دستۀ اسکناس را توی دست چپ‌شان لوله میکنند و با انگشت کوچکِ همان دست، دستگیرۀ در را به داخل می‌کشند، از جا بلند شده بود و فریاد زده بود آزادی! یک نفر! بعد هم بی‌هوا، تاپ مچاله را پرت کرده بود توی صورتم
جمعه ۱۳ اسفند ۱۴۰۰
اولئک الحشاشین

10:23

شدتِ فریاد آدم، بسیار بستگی دارد به اینکه لای زخم هایش، استخوان چه کسی را بگذاری
سه شنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۰
جماهیر

10:22

پری می گوید روح، مثل بچه‌ها می گوید، مثل بچه‌ها رنگ خودش هم میپرد، بعد با هم فرار میکنیم توی اتاق، قلقلکش میدهم، با عشوه می‌گوید ادامه نده و خوب می‌دانیم که همسایۀ طبقۀ پایین-که جانباز جنگ است- غفیله‌اش را خواهد شکست، پری با اطوار میدود بیرون، دنبالش میدوم؛ دنبال ظرفهایی که توی سینک تلنبار شده، دنبال بادمجان‌هایی که با هم سرخ کردیم، دنبال گندم‌هایی که آن سال برای هفت‌سین سبز کردیم، دنبال تی میگردیم شیشه‌پاک‌کن جوهرنمک و جوهرِ استامپ، سرامیک‌های کف سپیدتر میشود و برق میزند؛ مثل شیشۀ پنجره، عین زیر بغل و عورتِ آدمی که تازه هجده سالش شده، وقت نمیکنم دوش بگیرم، پری میگوید پشم هایت را نچین، مثل طناب بباف و تابم بده، صدای شُرشُرِ دوش می‌آید، پری پشت در می ایستد، تقّه میزند و میگوید کسی در این خانه است، خودم هم گاهی دیده‌ام که شب‌ها نوری خیره‌کننده و چیره، از درزِ پایین در از لابلای پرده‌ها می‌آید، پخش میشود توی تاریکیِ خانه؛ درست مثل فلاش دوربین، بعد آب زیر پوستت میدود و کاملا احساسِ استراق میکنی؛ استراقِ نظر، تفالۀ چای در حمام پیدا کرده‌ایم، پری اول فکر کرده بود که آب قطره‌قطره مورچه‌هایی که کشته بودیم را توی شیب تلنبار کرده، بعد با هم بو کشیدیم، دیدیم بوی هل می دهد و بوی دارچین، و خوب می‌دانیم که ما هیچ‌گاه در این خانه نبوده‌ایم، چشم هایش گرد می شود و می پرسد روح؟ کسی آهسته پشت سرمان نفس میکشد، نفس کشیدنش صدای خش خشِ نایلون می دهد، صدای جدا کردن چسبِ پهن از روی کارتن، ما هم‌خانه داریم، پنجشنبه شب یک لنگه از جوراب‌هایم را که روی شوفاژ گذاشته بودم دزدید، پری میگرن دارد، در تاریکی خوابیده، توی خواب خس‌خس میکند، صدای نایلون میدهد، صدای تقلای جسدی که دورش را چسبِ پهن پیچیده باشند، ریلکه آن گوشه روی پاف نشسته، نگاهش را از من میدزدد، هی آباژور را خاموش می کند، هی یک خط توی دفترچه اش می کشد، دوباره روشن میکند، دوباره توی دفترچه‌اش خط می کشد و هربار که خط میکشد؛ پیپِ گوشۀ لبش کمی خم میشود، پنجره را باز میکنم، لپتاپ را میگذارم روی میز پای پنجره، یادداشت‌های این دیوث را میخوانم که اسم خودش را گذاشته کوریون، یکی دارد در توالت چیز می‌شوید، بوی بلیچ می‌آید بوی شستنِ چیزی شور، شاید لحافی بوناک است یا شاید هم شناسنامۀ پری‌ست، پاسپورت‌ها هم گاهی در کشو گم می‌شود و مثل شورتِ سپیدِ توری‌اش، دوباره زیر مبلی روی دستگیره‌ای پشتِ گلدانی جایی پیدا میشود، یکی هست که به او می‌گوییم روح، با ما زندگی میکند و هربار یکی از ماها را می‌کُشد، در سایه ها در شکافِ قرنیزها در حباب لوسترها و در تاریکیِ عکس‌ها پنهان میشود و خاموش‌روشن کردن آباژور هم نمیتواند تصادفا، در آینه‌ها یا در انعکاس شیشۀ پنجره پدیدارش کند، کاش روح باشد، چرا که اگر روح نباشد؛ یعنی یکی از ما چهار نفر، آن سه نفرِ دیگر را کُشته
يكشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۰
مزامیر ورشو

10:21

داستان زن‌های خراب هم داستان جالبی‌ست، شباهت زیادی به توپ فوتبال دارند، همیشه یک ده‌بیست‌نفری از گلّۀ نرها را میبینی که دارند دنبال‌شان میدوند؛ گوشۀ اتوبان، پشت میزِ کافه، توی دایرکت و توی پارتی، میدوند عرق می‌کنند تمرین می‌کنند و بیشتر میدوند، هوازی و فیتنس و لمینیت‌شان گواهی میدهد، میروند سولار، میروند باشگاه که کات و برش خورده باشند؛ که بوی کراتین و تستوسترون یکجوری بزند زیر دماغت که سوراخ چرک کردۀ سوماتروپین‌هاشان را یادت برود، وقتی هم که بالاخره پایشان به توپ میرسد یک لگد میزنند زیرش، دور می کنند، پاس میدهند، یک گل به ارگاسم میزنند و می رسند به شادیِ بعد از گل؛ به حلقه های شادی و دور افتخار زدن، آن وسط ها گاهی هم میبینی که یکی دو نفر توپ را با دست برمیدارند، خودشان را زمین میاندازند و توپ را درآغوش میکشند، وقت تلف میکنند، در نهایت اما همان‌ها هم دوباره پرتش می کنند توی زمین، تماشاچی هم بیرونِ زمین هورا میکشد، پورنش را می‌بیند و تامبزآپ میکند، طبیعتا داستان برای توپ‌ها وقتی تمام میشود که اوت شده باشند، آن توپی هم موفق‌تر است که چند بار بعد از اوت شدن، توپ‌جمع‌کن‌اش با حوله خشکش کند و دوباره بفرستدش توی زمین، بعد بالاخره بازی تمام می شود، لیگ هم تمام میشود، این وسط تکلیف خیلی از توپ‌ها با خودشان مشخص است، تکلیف‌شان با بازی با لیگ مشخص است، خوش شانس که باشند روی بعضی از آن‌ها را یکی از سلبریتی‌ها یکی از مشاهیر امضا میکند بعد هم خاطرۀ بازی‌هایشان توی ای‌بِی چکش میخورَد، خیلی‌ها همین امضا هم گیرشان نمی آید، نقدی وارد نیست، آدم به صِرف آدم بودنش همین است که هست، گاهی لازم است به هر قیمتی توی زمین باشی؛ توی لیگِ دویده‌ها، گاهی همین که می‌بینی یک عده دارند کنارت میدوند -ولو اگر بخاطر تو نباشد- برایت کافی‌ست، گاهی همان یکی دو نفری که در آغوشت کشیده‌اند برایت کفایت میکند، این چیزها بنظر من، بسیار انسانی‌اند بسیار محتمل‌اند؛ فارغ از نگاهی که به عنوان تماشاچی یا مفسر بازی دارم، داستان اما جایی تأویل‌ناپذیر میشود که یک توپ فوتبال خودش را با یک توپ جنگی اشتباه بگیرد -گرچه تکلیف آن هم مشخص است- آنوقت آدم مجبور است بیاید بنویسد که اصلا باشد.. تو هم بچرخ! جنگِ تو هم تمام می‌شود همانطور که لیگِ آن دیگران تمام شده بود
شنبه ۷ اسفند ۱۴۰۰
صلوات ختم کن

10:20

من به تو تعلق داشتم و این ماضیِ بعید، بسیار می آزارد
جمعه ۶ اسفند ۱۴۰۰
پاژ

10:19

هیچ چیزی تا وقتی تموم نشه غمگین نیست، وقتی هم که تموم میشه هر چیز دیگه‌ای بعد از اون غمگینه
پنجشنبه ۵ اسفند ۱۴۰۰
سیگار، الکل، شیرکاکائو

10:18

پیشانی‌ام را تکیه دادم به در، دوتا لگد کنترل شده هم کوبیدم پایین در، صدای پایین کشیدن دستگیره آمد، در نیمه باز را رها کرد و رفت سمت پنجره ای که باز گذاشته بود، اتاق سرد بود و بوی کرم پودر میداد، کتاب‌هایش را -تا جاییکه ستون‌شان فرو نریزد- بی هیچ ترتیبی چیده بود روی هم؛ تکه تکه این گوشه و آن گوشه، روی میز چوبیِ کوچک، فقط کیف لپتاپش مانده بود و دو شاخه پتوسی که توی بطریِ ماءالشعیر گذاشته بود، نشستم روی تخت؛ درست زیر پنجره، به چمدانش نگاه کردم که آن گوشه افتاده بود و با دهانی باز، به ساعت نگاه میکرد
چهارشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۰
اکتاو آبی

10:17

آدم وقتی لازم و کافی زندگی اش را رها میکند که نکند یک وقت از سایر ملزوماتش جا بماند، احتمالا سزاوار این هم باشد که تا زنده است، کافی نبودن دنیایش روی سرش آوار شود
سه شنبه ۳ اسفند ۱۴۰۰
جماهیر

10:16

مارتیک، پیتزای سرد و تهِ شیشۀ شیراز
دوشنبه ۲ اسفند ۱۴۰۰
سک

10:15

مثل یک سگ سالخورده روی مبل ولو شده ام، تنها هستم، هوا ابری و دلگیر است، حوصله ندارم چراغ ها را روشن کنم، تلویزیون را روشن میکنم، حوصله ندارم کانالش را عوض کنم، روی هاتبرد پارازیت نیست، صاف و یکدست دارد رقص باله نشان می دهد، دختر دارد می خندد، مثل اکلیل هایش برق میزند، باریک و ترکه‌ای‌ست؛ با اندامی که تو را هاش می کند، پایش را آرام بلند میکند، بالا می آورد، بالاتر می آورد و من یاد سگ‌هایی میافتم که پای درخت‌ها می شاشند، بعد روی یک پا می ایستد، به جلو میپرد و ناگهان عین ماسوره ای که نخش را کشیده باشی؛ به سرعت دور خودش میچرخد، پسری که لباسی چسبان به تن دارد؛ چند گام بر میدارد، به دختر نزدیک می شود، دختر را روی دستهایش بلند می کند و دیوانه‌وار با هم می چرخند، ناخودآگاه چشمم به خشتکِ پسر می‌افتد، مشخص نیست که این برآمدگیِ اندک، قضیب است یا صرفا واژنی‌ست که در پارچه ای تُنک به تنگ آمده باشد، چه اهمیتی دارد که چه چیز از چه چیزی یا چه کس از چه کسی به تنگ آمده باشد؟ چه اهمیتی دارد که در انتخابِ روایت عمد داشته باشم و در انتخابِ کلمه؛ غرض؟ دختر انگار هیچ وزنی ندارد، باله انگار تمام شدنی نیست، حوصله ام بیشتر سر می رود، از روی مبل بلند می شوم، پایم را آهسته روی هوا بلند می کنم، کمی بالاتر می آورم و زانوی دیگرم خم می شود، بعد می چرخم؛ در افراطِ تاریکیِ خانه، مثل آن ها به جلو میپرم، مصمم هستم که به درستی تقلید کرده باشم، بالرینِ خندان به پارتنرش اعتماد میکند؛ از پشت خودش را روی دست های پسر می‌اندازد، همزمان که موسیقی به پایان می رسد خودم را پرت میکنم روی مبل، به شکمم نگاه میکنم، به این فکر میکنم که کاش حواسم به خودم باشد؛ به این که بیشتر باید هوای تنم را داشته باشم، بعد بلند میشوم، مثل یک سگِ سالخورده یک پایم را بلند میکنم و توی روشوییِ توالت میشاشم، چه چیزی آدم را خوشحال میکند؟ شکستنِ ریتم ها یا تعهد به روتین ها؟ چرا باید همه چیز این قدر حقیر و تا این اندازه بی‌اهمیت باشد؟
يكشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۰
صحاری