این یعنی چی که در فاصلۀ تپیدن قلب و ایناها آیا انسان زنده است یا مرده؟ خون در جریانه دیگه، عصب و سیناپس هات سرجاشه، یکی هم اگه در این حین انگشتت کنه میفهمی، دری وری ها چیه میگن آخه؟ الان مثلا وقتی سر صبح داشتم میشاشیدم و یهو وسطش بند اومد و دوباره با شدت وصل شد یعنی در کسری از ثانیه دیگه لایقِ مفهوم بزرگِ شاشیدن نبودم؟ یه چرندی یکی چند سال پیش گفته هی داره دست به دست میشه و هنوز که هنوزه داره عین شیاف استعمال میشه، بذار یه چیزی بهت یاد بدم، آدم توی حدفاصل تپش های قلبش زندهست، تو فواصلِ قطع و وصل شاشیدنش هم در حال شاشیدنه و تنها زمانی میمیره که هیچ جای جهان، توی هیچ گوشه و کنجی هیچ قلبی واسهش نزنه، بشر ذاتا و از روی غریزه اینُ میدونه، واسه همین هم هست که توی فاصلۀ کوتاه بین تپش های قلبش؛ هیچوقت سراسیمه نمیشه که وای کو تپشِ بعدیش؟ ولی کافیه که اون قلبی که واسش می تپیده رو از دست بده، آه! اونوقت می بینی که چجوری دستپاچه میشه، به هر چیزی چنگ میزنه، سیپیآر میکنه، وقتی هم جواب نده شروع میکنه به گشتن به جایگزین کردن صدای تپش، یه عده هم هستن که نمیکنند این کارو؛ نمیگم خوبه نمیگم بده ولی قطعا با این تعریف مرگشون رو پذیرفتن، من این یادداشت رو خیلی باعجله و در حالی نوشتم که خیلی جیش دارم ولی خب مجبور بودم، چرا؟ چون ممکن بود آسایشِ بعد از شاشیدن، انگیزه و رغبتم رو برای نوشتن از بین ببره و شماها دیگه این فرصت رو نداشته باشید که از چشمۀ زلال حکمتِ من سیراب بشین، علی الحساب توی حدفاصلی که شاشم داره قطع و وصل میشه و توی آبریزگاه پنجه در پنجۀ مرگ افکندهام؛ یه کاغذ یه خودکار بردارین و روش بنویسین کدوم قلب؛ دقیقا کجای جهان داره واسهتون میتپه، بعدش یه عکس از کاغذ و خودکارهاتون بگیرین و بذارید استوری هاتون، ناخن طرح کریسمس، رواننویس لاکچریِ گوشۀ دفتر و تگ کردن کراش هاتون هم فراموش نشه، حتی اجازه دارید که گوشۀ گوشی خفن تون یا تتوی دور مچ تون یا سوئیچ ماشینی که باهاش از اندرزگو رِل بلند میکنین رو بندازین گوشۀ عکس؛ انتخاب با خودتونه بهرحال، فقط از استعمال این جمله که یادگارِ دوران مادها و پادهاست خودداری کنید، حوصلۀ آدمُ سر میبرید با این دری وری هایی که با جدیترین و نیمرخترین حالتِ چهرهتون ابرازش میکنید، در پایان عرایضم جا داره یه صحبت کوتاهی هم با تو داشته باشم که قلبت یه گوشه ای یه کُنجی از جهان داره واسه من می تپه؛ رهام کن ابله! وقتتُ با یه چیز دیگه تلف کن تصدقت
بدرود ای از همۀ دیگران؛ دیگرانتر
بدبختیست که آدم توی حرف های یک نفر دنبال خودش بگردد، بدبختی بزرگتر از آن این است که آدم توی حرف های یک نفر دنبال یک نفرِ دیگر بگردد
آدم با ژیلت رگ نمیزنه تهش پشم زیر بغلشُ میزنه، میخوام بگم ماهیتِ تظاهر تو بعضی وقت ها بوضوح لاکچری تر از اتفاقی که افتاده بنظر میرسه
بوی فرمالدهید میداد بوی شیشۀ دهان گشاد، بوی اکسید شدن؛ زنگ زدگیِ فلزِ قفسه ها و ردّ نوارچسبِ پهنِ روی شلف ها، بوی روپوش سفیدی که شستن چندباره هم نتوانسته باشد ته ماندۀ ردِّ لکّه هایش را پاک کند، حالت نداشت؛ با چهره ای رنگ پریده و پوستی نازک و کشیده، امپایاژی رها شده و نیمه کاره بود، ته مزۀ رزین میداد، اندکی تلخ و گس میزد -مثل چشیدنِ چای داغ در لیوان یکبار مصرف- ذائقه را معذّب میکرد، اما صدا داشت، صدایی که طنین می انداخت، صدایی که با تاریکیِ انتهای راهرو با وِز وزِ فلورسنت در هم می آمیخت و انعکاسِ نور سفید در مردمک هایش؛ می مرد و زنده می شد
هر بار که توی آینه نگاه می کنم رقیق ترین آدمِ دنیا را می بینم که همین طور خیلی رقیق دارد به رقیق ترین آدم دنیا نگاه می کند که قرار است برود یک کار رقیق بکند که حتی از رقیق ترین کارهای دنیا هم رقیق تر است، هربار که به تو نگاه می کردم غلیظ ترین آدم دنیا را می دیدم که دارد خیلی غلیظ به خودش نگاه میکند و همیشه قرار بود برود یک کار غلیظ بکند که از غلیظ ترین کارهای دنیا هم غلیظ تر باشد، هربار که دیگری به ما نگاه می کرد پوچ ترین آدم های دنیا را می دید که به پوچ بودنِ هم نگاه می کردند و قرار بود که هر کدامشان بروند یک کار پوچ بکنند که از پوچ ترین کارهای دنیا هم پوچ تر باشد
تاکید کرد که باید از عبارت کارگر جنسی استفاده کنی، با این که من حتی از کلمۀ متداولش هم استفاده نکرده بودم، یعنی مثلا به جای گفتنِ کون از باسن استفاده کرده بودم، و این در حالیه که توی ذهن آدمی مثل من کون کونه و باسن خطاب کردنش چیزی از کون بودن کون کم نمیکنه، همونطور که دماغ دماغه و بینی خطاب کردنش دماغ کسی رو باریک یا سربالا نمیکنه، درحقیقت اگه دهخدا کنارمون نشسته بود قطعا میزد روی شونه ام و بهم میگفت پسر تو خیلی وزین و موقّر خطابش کردی؛ دمت گرم ستون، با این حال چهرۀ آزرده ها به خودش گرفته بود و سگرمه هاش رفته بود توی هم، احساس میکنم با توضیح بعدی قراره از پشت به کاراکتر این آدم دخول کنم اما این آدم همونیه که وقتی عرق کارگرش خشک میشه دستۀ اسکناسی که نشونش داده رو نصف میکنه و معذب هم نمیشه که کارگرش رو همون لحظه به کارفرمای بعدی قرض بده و پاش که بیافته میتونه توی دورهمی ها بدون اخم کردن و خاطرِ آزرده، کارتابلش رو هم بعنوان شیرین کاری واسه جمع باز کنه، مساله بهیچ وجه ابلهِ زیراکس شده ای مثل این نیست، حتی مساله این نیست که این اومانیسمِ دست سازِ عرق کیشمیشی در نهایت فقط شیء انگاری رو واسه طیفِ مورد بحث قاعده مند میکنه، مساله اینه که اینجوری دیگه هیچ چیزی متوقف نمیشه، یعنی با همین فرمون ردیف شغلی جاکش ها میشه سرکارگر، تعمیم و بسطش که بدی مدیریت عاملِ نعوظ خواهیم داشت، اچ آرِ اغوایی و پی آرِ بالینی، شیوه نامۀ پرداخت حق از کارافتادگیِ تکرار شوندۀ ماهانه و یا بدتر از همۀ این ها اعتصاب سراسری صنفی برای همسان سازی نرخ تورم با میزان دستمزد؛ هرجور که حساب میکنم کانسپتِ این باسن دیگه تومنی ده شاهی با ماهیتِ کون فرق داره، ببین من با بخش حمایتی داستان مشکلی ندارم، حمایت از خرس های سیاه حمایت از کودکان سرطانی حمایت از انتخابات فراگیر حمایت از اکوسیستم قشم حمایت از خودروی ملی و کلا هرنوع حمایتی از نظر من بلامانعه، کاملا هم معتقدم که انسان به صرفِ انسان بودنش با هر انتخابی که داشته باشه؛ احتمالا از سگ و گربه هایی که میبرید کلینیکِ سر کوچۀ ما گرامی تره؛ حق داره کارت واکسن داشته باشه حق داره غذای گرم، سرپناه و امنیت ذهنی داشته باشه و این قبول، ولی مثلا این حق باعث نمیشه منو وادار کنید که بگم یک کارگر معدن نباید توی معدن ذغالسنگ کار کنه یا اگر کار میکنه نباید دست هاش ذغالی بشه یا حتی اگه دست هاش ذغالی شد نباید معدنچی صداش کنی و موظف هستی کارمند استخراج صداش کنی، این که اجازه ندی آزادانه بگم من با فلان مساله کنار نمیام واقعا احمقانه ست، خیلی ساده با لیبل زدن، با هشتگ زدن، با این اتوکیوی واحدی که روبروی چشم های ترسو و اعتماد بنفس های لجن مال شدۀ توده گذاشتن؛ وادارت میکنن که انتخاب کنی یا فلان موضوع رو می پذیری یا لکۀ ننگ بشریتی، عزیزم من میتونم نپذیرم و کاری هم با لکه های ننگین روی خشتکت نداشته بشم، فهمش اینقدر پیچیده است؟ این دستکاری شدن همه چیز و فرم دادن به همه کس و استاندارد کردن همۀ امور و پادگانی کردن هر موضوع مورد مناقشه و مصادره کردن دنیا با ایدئولوژی های دیزنی لندی؛ رسما دیگه مرزهای کلافه کنندگی رو درنوردیده، این که برای یک محاورۀ ساده مجبور باشی سیاست به خرج بدی، دودوتا چهارتا کنی و عین دادگاه به متمم پنجم قانون اساسی ایالات متحده استناد کنی تهوع آوره، ژین چند وقت پیش با تعجب ازم پرسیده بود که تو هنوز هم ادبیاتت ضد زنه؟ نخیر جانم، من ادبیات ام ضد کسشعره، حالا میخواد زن باشه یا خودم باشم یا حتی قرمه سبزی ای که توش تخم مرغ انداخته باشن، بدتر از همۀ اینها اینه که توی زندگی واقعیِ بدون روتوشِ وسطِ خاورمیانه، ایرانی شدۀ هر نظریه ای دقیقا مثل یه جنس بنجل چینی ئه که دست دومش رو از مغازۀ یه روانی کِش رفته باشن؛ شبیه مُد و استایلی که پنج سال طول میکشه که از روی استیج بره توی استور و از توی استور بیاد دبی و از دبی با لنچ بیاد بندرعباس و آخرش هم لباس شبِ زری رو ممدرضای آخری جای پیژامه میکنه پاش، یه کاسه سوپ از شنیده هاشون و استنباط هاشون و گذشته های خصوصی و کیش و کالتی که باهاش درگیرند رو سر میکشند و استفراغش رو بعنوان رویکرد مورد پذیرشِ کائنات حقنه می کنند به ملت، توی همین جمع حقنه شدۀ زیراکس شدۀ محقرّ مورد با اسم و آدرس سراغ دارم که سوار موجِ می تو شده بود و هشتگ میزد و آغوش و اشکش به راه بود و وقتی موجش خوابید، افتاده بود توی دایرکت ها واسه اِیجندرها فلش میکرد، میگی استثناست؟ استقرایی دارم شمشیر میزنم؟ سپرتو بگیر بالاتر، فرصت کن دو قطره نفازولین بریز توی چشمهات و منصفانه بهم بگو که سرنوشت ملموس همه این هیجان دادن ها چی بود؟ ببین در محضر خودت کاپُ میبری بالا سرت یا تو هم تهش چپوندیش توی واژن کارگرت؟ به کجا میخوام برسم؟ واضحه! این که یکی مثل من اگه کسشعر هم میگه کسشعرهاش مال خودشه، یکی مثل تو حتی کسشعرهاش هم مال خودش نیست آقای سرکارگر
تو یه غریبه ای که آشنا بنظر میرسه، درست مثل اون آدمی که هر روز توی اتوبوس می بینی و هر صبح، دوتا ایستگاه زودتر از تو پیاده میشه
خواستنت مثل برفِ نرم آخر پاییزه، آرومه میشینه محو میشه، سر بلند میکنی میبینی بخار از دودکشِ روبرو بلند شده، پشت پنجره رو مه گرفته، انگاری دارند پنبه میزنن تو قاب آسمون، صدا بلند نمیشه از پرنده ها، پیش خودت تصور میکنی که لابد الان دیگه پرهاشونُ پوش دادن رو شاخه ها، صورتشونُ گذاشتن زیر بالشون و پنجۀ پاهاشون از همیشه سرخ تره، نگاه میکنی میبینی برفه هنوز داره میباره همون جوری نرم و بی وقفه؛ ولی نمیشینه، تهش یه ردّ رطوبت جا میذاره روی برگ ها روی سقف ها روی سیمان دیوارها، دلخوره دلگیره زمین میزنه آدمُ خواستنت؛ ولی هست ولی میدونم که وجود داره یقین دارم که زنده ست.. و همین واسه سر کردن روزهایی که مونده، واسه بالا کشیدن زیپ سوئیشرتت، واسه مشت کردن دست های سردت توی جیب هات، واسه عمیق تر کشیدنِ نفس، طولانی تر کردنِ پُک سیگار و آه از تو گفتن ها کافیه، مثل برفی که بد موقع میباره مثل برفی که جون نشستن نداره مثل برفی که هرچقدر هم دووم بیاره میریم؛ یکی یکی مون میریم و رد خواستن هامون، نمِ محو شدن هامون و آه از تو گفتن هامون هم؛ باهامون میره
آهنگش این جوریه که انگار دو شبه رسیدم وگاس، مست و گرفته دارم میرم کازینو، ژتون ها رو گذاشتم تو جیب کت چارخونه ام که برم بشینم پای میز رولت، دختری هم که دیشب تو متل باهام بوده عصری یهو گذاشته رفته