بوی فرمالدهید میداد بوی شیشۀ دهان گشاد، بوی اکسید شدن؛ زنگ زدگیِ فلزِ قفسه ها و ردّ نوارچسبِ پهنِ روی شلف ها، بوی روپوش سفیدی که شستن چندباره هم نتوانسته باشد ته ماندۀ ردِّ لکّه هایش را پاک کند، حالت نداشت؛ با چهره ای رنگ پریده و پوستی نازک و کشیده، امپایاژی رها شده و نیمه کاره بود، ته مزۀ رزین میداد، اندکی تلخ و گس میزد -مثل چشیدنِ چای داغ در لیوان یکبار مصرف- ذائقه را معذّب میکرد، اما صدا داشت، صدایی که طنین می انداخت، صدایی که با تاریکیِ انتهای راهرو با وِز وزِ فلورسنت در هم می آمیخت و انعکاسِ نور سفید در مردمک هایش؛ می مرد و زنده می شد