به وجدِ این سیاهقلم آغشته نشو، که تو از تختهای که دستت گرفتهای نازکتری و من؛ از کنتهای که دستم گرفتهام سیاهترم
با یک ردیفِ کامل دندان می خندد، کوتاه می خندد و چای کمرنگ را روی میز می گذارد، در زندگی هر آدمی لحظاتی وجود دارد که در آن، دستها اضافی و بلاتکلیف به نظر میرسند، راههای متفاوتی هست که آدم با این نوع خاصِ بدبختی کنار بیاید؛ دست توی جیبش بگذارد، سیگار روشن کند، روی میز ضرب بگیرد، بند سینهبندش را صاف کند، کشِ موهایش را باز کند و یا اضافه بودن دستهایش را در آن لحظات بپذیرد، با این حال تصمیم گرفت که دستِ بلاتکلیفش را روی دستم بگذارد و آهسته زیر گوشم بگوید؛ کمی بیشتر بمان
از همانهاست که سال نوی میلادی لباس رنگِ سال می پوشند، عینک آفتابیشان را به موهایشان می زنند و وقتی کیفهای عجیب و غریب دست می گیرند؛ دست چپشان شبیه هفت می شود، شیرینی دوست ندارد، چای را توی لیوان خودش می خورد و اصرار دارد که مغرور به نظر برسد، با این حال برای من که آدمِ بیسیاستی هستم، با خیلی از زنهای دیگر این روزها تفاوتی ندارد
والْعَصر که از عصر لَفی خُسر نشستهام پترو، گویی که در موسم انحلالِ گرمابه ایستاده باشم و صدای چکچکِ قطرههای آب را پیش از خاموشیِ خزینه شنیده باشم. پاکت گذاشته بودند به امانت؛ که برسد به دست فلانی، مرقومه فرستاده بودند که چائوشسکو سر میبُرد و خون آن اندازه شتک میزند که نمیفهمی سرِ بُریده تا کجا تشنه بوده است. دو نخ از میان پاکت برداشتم و کفِ کبود هردو پایم را میان حوضچه رها کردم. آب از حوضچه سرریز می شد، درز موزاییکها را پر میکرد، طرحِ گلِ روی کاشیها را تر میکرد و هر بار اندکی بیشتر، روی سنگِ کفپوشها پیش میرفت. دست کرد از توی پاکت سفیداب برداشت و کاغذپارهای که با چابکی در شکافِ سینهاش پنهان کرد. گفتم عریانام کن و تصور کن که بناست از درون مطلقاً تهی کرده باشیام. پیشانیاش را به پیشانیام تکیه داد، آنگاه دست روی کمرم کشید؛ با چشمهای آبیِ اندک و من مثل موهای توی شانه ماندۀ دخترها کز کرده بودم. برخاست. دَلو را از آب پر کرد. برگشت و چرک شست و هر بار که برای پرکردن دلو میرفت، به کف آن دو پای برهنه خیره میماندم که چگونه وقتِ خرامیدن، روی سرریز آبِ حوضچه دایره میسازد. لبخند میزدم و دوباره چیزی در من چرک میکرد و باز آبِ تازه میآورد و باز چرک میکردم و باز دلو را لبپَر میکرد و دایره میساخت تا صدای شیون آمد.. سراسیمه برگشتم، از حوضچه بیرون پریدم. کنار خزینه ایستاده بود. برهنه بود و خون از شیارِ گردنش فرو میریخت، روی سینهاش سُر میخورد؛ روی ران لرزانش، توی دلو جمع میشد و از دلو بیرون میزد. روی خونها سُریدم، تنِ بیجانش روی تنم افتاد و کاغذپارۀ پنهانش روی تنم افتاد و مکثِ عریانش روی تنم افتاد. چون ماهیِ به خاکافتادهای لب میزد و زیر گوشم میگفت که در چشم هایت کندو بود و آن تُنکِ زرد و سیاهم را مأمن.. و من زار میگریستم و میدیدم که انگشت اشاره را روی استخوان سینهاش فشار میدهد که اینجاست جایی که باید در آن میمُردی، و صورتش را به قلبم تکیه داد و گرمیِ خون روندهاش با هر تپش، روی سینهام می ریخت؛ روی کفِ کبود دستهایم. گونه نزدیک بردم و گفتم قبول کن حضور چیز مشکوکیست و دلیلی ندارد که آدم غایب نباشد. خون میان لبخندش دوید و آنی که قلبش از تپیدن ایستاد؛ سرخترین لبهای دنیا را داشت. وحشت کرده بودم پترو، مثل بید میلرزیدم؛ گویی که بر لبۀ پرتگاه ایستاده باشم و دانههای شن آرام آرام از زیر پنجههایم فرو بریزد. دست خیسم را روی دیوار میکشیدم و ردّ قرمز دستم روی کاشیها صدای اقامه می داد؛ صدای تلقین. آنگاه دیدم که با جینهای پاره آمده بودند، سرش را روی دکلتههاشان میفشردند و شیون میکردند. رولان نزدیک شد، سقلمه ای زد و گفت؛ زن باید مثل من توپور باشد، نتوانستم بخندم. هر دو در فراکی سیاه ریسه رفتیم و زار گریستیم، مردِ در ردا بر تلّ ایستاد و بر جنازه چیزهایی میگفت که نمیفهمیدیم، وانگهی به تقدیر اشاره کرد و گفت زُل و دیگری خاک آورد. گفت هیس و دیگری گره تترونِ سفیدش را گشود و گفت آمنا و گود از لکنت پر شد. یکی از دکلتهپوشها کپیه آورده بود، مایسطرون میکرد؛ که تعلق داشتی به زنی که عصرهای یکشنبه عدّه نگه میداشت. ماسک را برداشتم، کف هر دو دستِ سترونام را روی شانههایش گذاشتم، تکانش دادم و فریاد کشیدم، آن قدر که خون از دهان و رنگ از رخسارهام فرو ریخت و رولان را مجاب کرد تا تورنیکه را مثل پاپیون دور گردنم ببندد. بعد دستم را عقب کشید و گفت نگاهش کن و بخاطرش بسپار و با من برو و اجازه بده که خاک کار خودش را بکند، و من به او نگاه کردم که عین بلورِ شکری که روی میز ریخته باشد؛ سپید و تکّه تکّه در خاک افتاده بود. حرف نمیزد لبخند نمیزد نمیخرامید و شنیدم که صدایی در ازدحام میگفت که همه چیز را به تو سپرده؛ اینکه بر او نماز بخوانی یا در آتشاش بیافکنی و ارادۀ من بر آن بود که بر او نماز بخوانم و کاغذپاره خواستم تا تعویذ بنویسم. آوردند. نوشتم آه و به چابکی در شکافِ سینه اش پنهان کردم. بیچارهام پترو؛ نه از آن بیچارهها که میگفتمت، مصّرانه در گود ایستادهام و باور نمیکنم که بادبادک مانده باشد و باد، آدماش را با خودش برده باشد
من تو را از شانه های نحیفت می شناختم، از دودو زدنِ مردمک هایت و استخوان ساعدی که هنگام در آغوش کشیدن؛ گوشههای پهلویم را می آزُرد
این مهلکه، بوی جان به در بردن نمی دهد
بلافاصله تو را می ربایم، بلافاصله تو را می ربایم که آبستنی و صدای دار می دهی
مجبور شدم، یعنی هی به چپ هی به راست هی به پایین و بالا نگاه کردم هیچ کس نبود، هیچ گوساله ای اون وقت صبح اون گوشۀ دنج سیگار نمیکشید، اونقدر هیشکی نبود که حتی اگه بجای آقا خانوم هم صدام کرده بود باید برمیگشتم، به سیاق همۀ نرها در اولین اقدام جذابیتِ سوژۀ مورد بحث رو ورانداز کردم، بدیهیه که اگه ملاحت لازم رو نداشت یا پیر و از کار افتاده بود وانمود میکردم که ناشنوا هستم و اینی هم که توی گوشمه هندزفری نیست؛ سمعکه و بُرد مفیدش هم چهار سانته، تو رودبایستی موندم و به اکراه وایستادم پشتِ سپر عقب، مسخره تر از این که ماشینت سر صبح وسط یک کوچه خلوت باتری خالی کرده باشه اینه که بلد نباشی کی بزنی دنده دو یا حتی ندونی که کی باید پاتُ از روی اون ترمز وامونده ورداری، وسط هل دادن ها و روشن خاموش شدن چراغ ترمزش خواستم داد بزنم دِ بیا پایین ترینیتی! اینجاهاش گلیچه؛ تو حواست نبود ولی من مطمئنم که اون گربه سیاهه دوبار از پشت سرمون رد شد، همینجا تا یادم نرفته اضافه کنم که ای سرگین و آلت به اون نوعدوستی هاتون، انقدر به این گربه های دیوث غذا ندین، یجوری تکامل پیدا کردند که آدم قشنگ میتونه بگه این یکی گربههه شبیه مورفیوسه، اون یکی مثل تام کروز رون هاباردیئه، حواست هم به این حناییه باشه؛ یه یازده دوصفر توو جیبش داره هرکی ته کوچه بشاشه زنگ میزنه کلانتری آمارشُ میده.. بگذریم، عرض میکردم که هل دادم تا بالاخره روشن شد، سرشُ با شادی زاید الوصفی از شیشه اورد بیرون و گفت مرسی! خیلی از آشناییتون خوشحال شدم! خب چرا ترینیتی؟ چرا باید از آشنایی کسی که ماشینتُ هل داده خوشحال بشی؟ این چه جمله ای بود که انتخابش کردی؟ بین اون همه پیامبر چرا دست میکنی تو جیبِ بغلِ جرجیس؟ چرا مجبورم میکنی تصور کنم باهات اومده بودم سر قرار اول، واسه قرار دوم هم کاپوت بالا زدم و دارم گِیج روغنتُ چک میکنم؟ خودت نمیدونی ولی بنظرم واضحه؛ چون هنوز اونقدرها ناخالص نشدی، هنوز نورسیدهای، تهش دوبار سپر به سپر کردی، چپ نکردی تا حالا که دستی کشیدن یادت بره، گند نزدی اونقدری بزرگ که حواست به هر جمله ات، به هر لحظه ات به هر آدم و رهگذرت باشه، چقدر این روزهایی که توش هستی دلپذیره و چقدر حیفه که آدم هی بزرگتر میشه هی بدبینتر و هی محتاط تر و هی کثافتتر، یه لحظه دلم خواست لپشُ بکشم، موهای بالای پیشونیشُ عین این توله سگ ها پریشون کنم و بگم بدّو برو بسلامت، بعد دیدم احتمالا مصداق بارزِ آزار جنسیه و بیست سال دیگه که دارم جایزۀ چهره های ماندگار رو از دست لرزانِ چهره ای ماندگار میگیرم، یهو ممکنه یکی از ته سالن داد بزنه ریپیست! بعد دیگری اضافه کنه پدوفیل! و دو سه نفر هم در تاریکی بگن میتو! و جمعیت یکصدا شعار بدن مرگ بر کوریونِ کون دریده، فلهذا بخاطر جایزهای که قراره در آینده ببرم بیخیال شدم و صرفا یه سری تکون دادم و رفت، کوچه که خالی تر شد خالیِ اون پیرمردی رو داشتم که نوه اش یه سر اومده بود دیدنش و واسه ناهار هم نموند، جوهرۀ این روایت اونقدرها هم که تصور می کنید سانتی مانتال نیست، ارتباط خاصی هم به حالت های پدرانه و روتینام نداره، بیشتر مربوط به پروستاتمه که یه هفتهست هی فشار میاره و هی مجبورم میکنه بشاشم یا مجبورم میکنه عین بانک بشینم رو صندلی ها تا نوبتم برسه، چک کردم حنایی ئه نبود، مثل گربه های خجالتیِ قرنِ نوزدهمی؛ پشت بوته پنهان شدم و شاشیدم، وسطش مورفیوس از اون سر کوچه رد شد، یه غرش بهم کرد و سر تکون داد و رفت توی عقب نشینیِ دوتا ساختمون پایینتر و غیبش زد، احتمالا کلید انداخت، در کوچه رو باز کرد، یه دست به سیبیلهاش کشید و دکمۀ آسانسور رو فشارش داد و کفش هارو در نیاورده گفت؛ عیال یه نیم کیلو کوکتل پنیری گیر اوردم یه نصف قوطی هم تن ماهی، اینهارو بنداز رو آتیش گرم شه، از اون نصفهموشِ دیشب هم اگه چیزی مونده بیار که موش سردش میچسبه، بعدش هم لابد یه پنجول به لُپ مادّهاش کشید و سبیل هاشُ فرو کرد توو سبیلهاش، ملتفت شدم اخیرا پروسۀ شاشیدنم گاهی اونقدر به درازا میکشه که خیلی راحت میتونم وسطش سینن مانگا خلق کنم یا مثلا یکی از تصنیف های شجریان رو با صدای بلند بخونم و به شنوندهها و رهگذرها بگم من خاکِ لای مردم ایرانام یا حتی میشه وسطش یه دست فیفا بازی کنم و بذارم بازی به پنالتیها بکشه یا زنگ بزنم به کوکو که عین کسی که تازه یک پارچ شیکِ پروتئین سر کشیده، با بالاترین سطوحِ انرژی؛ شرّ و ورهاشُ تحویلم بده و برای هیچکدوم از این ها هم مطلقاً وقت کم نیارم، از اون احمقانهتر این که دقت کردم این روزها چقدر دارم به چیزهایی دقت میکنم که ابدا احتیاجی به التفاتِ آدم نداره و این حقیقت هربار آزارم میده که من هر روز تا این اندازه؛ مبتذل تر از دیروزم بودم
چیزی جز عقبنشینی های آرام وجود نداشت