مجبور شدم، یعنی هی به چپ هی به راست هی به پایین و بالا نگاه کردم هیچ کس نبود، هیچ گوساله ای اون وقت صبح اون گوشۀ دنج سیگار نمیکشید، اونقدر هیشکی نبود که حتی اگه بجای آقا خانوم هم صدام کرده بود باید برمیگشتم، به سیاق همۀ نرها در اولین اقدام جذابیتِ سوژۀ مورد بحث رو ورانداز کردم، بدیهیه که اگه ملاحت لازم رو نداشت یا پیر و از کار افتاده بود وانمود میکردم که ناشنوا هستم و اینی هم که توی گوشمه هندزفری نیست؛ سمعکه و بُرد مفیدش هم چهار سانته، تو رودبایستی موندم و به اکراه وایستادم پشتِ سپر عقب، مسخره تر از این که ماشینت سر صبح وسط یک کوچه خلوت باتری خالی کرده باشه اینه که بلد نباشی کی بزنی دنده دو یا حتی ندونی که کی باید پاتُ از روی اون ترمز وامونده ورداری، وسط هل دادن ها و روشن خاموش شدن چراغ ترمزش خواستم داد بزنم دِ بیا پایین ترینیتی! اینجاهاش گلیچه؛ تو حواست نبود ولی من مطمئنم که اون گربه سیاهه دوبار از پشت سرمون رد شد، همینجا تا یادم نرفته اضافه کنم که ای سرگین و آلت به اون نوعدوستی هاتون، انقدر به این گربه های دیوث غذا ندین، یجوری تکامل پیدا کردند که آدم قشنگ میتونه بگه این یکی گربههه شبیه مورفیوسه، اون یکی مثل تام کروز رون هاباردیئه، حواست هم به این حناییه باشه؛ یه یازده دوصفر توو جیبش داره هرکی ته کوچه بشاشه زنگ میزنه کلانتری آمارشُ میده.. بگذریم، عرض میکردم که هل دادم تا بالاخره روشن شد، سرشُ با شادی زاید الوصفی از شیشه اورد بیرون و گفت مرسی! خیلی از آشناییتون خوشحال شدم! خب چرا ترینیتی؟ چرا باید از آشنایی کسی که ماشینتُ هل داده خوشحال بشی؟ این چه جمله ای بود که انتخابش کردی؟ بین اون همه پیامبر چرا دست میکنی تو جیبِ بغلِ جرجیس؟ چرا مجبورم میکنی تصور کنم باهات اومده بودم سر قرار اول، واسه قرار دوم هم کاپوت بالا زدم و دارم گِیج روغنتُ چک میکنم؟ خودت نمیدونی ولی بنظرم واضحه؛ چون هنوز اونقدرها ناخالص نشدی، هنوز نورسیدهای، تهش دوبار سپر به سپر کردی، چپ نکردی تا حالا که دستی کشیدن یادت بره، گند نزدی اونقدری بزرگ که حواست به هر جمله ات، به هر لحظه ات به هر آدم و رهگذرت باشه، چقدر این روزهایی که توش هستی دلپذیره و چقدر حیفه که آدم هی بزرگتر میشه هی بدبینتر و هی محتاط تر و هی کثافتتر، یه لحظه دلم خواست لپشُ بکشم، موهای بالای پیشونیشُ عین این توله سگ ها پریشون کنم و بگم بدّو برو بسلامت، بعد دیدم احتمالا مصداق بارزِ آزار جنسیه و بیست سال دیگه که دارم جایزۀ چهره های ماندگار رو از دست لرزانِ چهره ای ماندگار میگیرم، یهو ممکنه یکی از ته سالن داد بزنه ریپیست! بعد دیگری اضافه کنه پدوفیل! و دو سه نفر هم در تاریکی بگن میتو! و جمعیت یکصدا شعار بدن مرگ بر کوریونِ کون دریده، فلهذا بخاطر جایزهای که قراره در آینده ببرم بیخیال شدم و صرفا یه سری تکون دادم و رفت، کوچه که خالی تر شد خالیِ اون پیرمردی رو داشتم که نوه اش یه سر اومده بود دیدنش و واسه ناهار هم نموند، جوهرۀ این روایت اونقدرها هم که تصور می کنید سانتی مانتال نیست، ارتباط خاصی هم به حالت های پدرانه و روتینام نداره، بیشتر مربوط به پروستاتمه که یه هفتهست هی فشار میاره و هی مجبورم میکنه بشاشم یا مجبورم میکنه عین بانک بشینم رو صندلی ها تا نوبتم برسه، چک کردم حنایی ئه نبود، مثل گربه های خجالتیِ قرنِ نوزدهمی؛ پشت بوته پنهان شدم و شاشیدم، وسطش مورفیوس از اون سر کوچه رد شد، یه غرش بهم کرد و سر تکون داد و رفت توی عقب نشینیِ دوتا ساختمون پایینتر و غیبش زد، احتمالا کلید انداخت، در کوچه رو باز کرد، یه دست به سیبیلهاش کشید و دکمۀ آسانسور رو فشارش داد و کفش هارو در نیاورده گفت؛ عیال یه نیم کیلو کوکتل پنیری گیر اوردم یه نصف قوطی هم تن ماهی، اینهارو بنداز رو آتیش گرم شه، از اون نصفهموشِ دیشب هم اگه چیزی مونده بیار که موش سردش میچسبه، بعدش هم لابد یه پنجول به لُپ مادّهاش کشید و سبیل هاشُ فرو کرد توو سبیلهاش، ملتفت شدم اخیرا پروسۀ شاشیدنم گاهی اونقدر به درازا میکشه که خیلی راحت میتونم وسطش سینن مانگا خلق کنم یا مثلا یکی از تصنیف های شجریان رو با صدای بلند بخونم و به شنوندهها و رهگذرها بگم من خاکِ لای مردم ایرانام یا حتی میشه وسطش یه دست فیفا بازی کنم و بذارم بازی به پنالتیها بکشه یا زنگ بزنم به کوکو که عین کسی که تازه یک پارچ شیکِ پروتئین سر کشیده، با بالاترین سطوحِ انرژی؛ شرّ و ورهاشُ تحویلم بده و برای هیچکدوم از این ها هم مطلقاً وقت کم نیارم، از اون احمقانهتر این که دقت کردم این روزها چقدر دارم به چیزهایی دقت میکنم که ابدا احتیاجی به التفاتِ آدم نداره و این حقیقت هربار آزارم میده که من هر روز تا این اندازه؛ مبتذل تر از دیروزم بودم