با یک ردیفِ کامل دندان می خندد، کوتاه می خندد و چای کمرنگ را روی میز می گذارد، در زندگی هر آدمی لحظاتی وجود دارد که در آن، دستها اضافی و بلاتکلیف به نظر میرسند، راههای متفاوتی هست که آدم با این نوع خاصِ بدبختی کنار بیاید؛ دست توی جیبش بگذارد، سیگار روشن کند، روی میز ضرب بگیرد، بند سینهبندش را صاف کند، کشِ موهایش را باز کند و یا اضافه بودن دستهایش را در آن لحظات بپذیرد، با این حال تصمیم گرفت که دستِ بلاتکلیفش را روی دستم بگذارد و آهسته زیر گوشم بگوید؛ کمی بیشتر بمان