والْعَصر که از عصر لَفی خُسر نشستهام پترو، گویی که در موسم انحلالِ گرمابه ایستاده باشم و صدای چکچکِ قطرههای آب را پیش از خاموشیِ خزینه شنیده باشم. پاکت گذاشته بودند به امانت؛ که برسد به دست فلانی، مرقومه فرستاده بودند که چائوشسکو سر میبُرد و خون آن اندازه شتک میزند که نمیفهمی سرِ بُریده تا کجا تشنه بوده است. دو نخ از میان پاکت برداشتم و کفِ کبود هردو پایم را میان حوضچه رها کردم. آب از حوضچه سرریز می شد، درز موزاییکها را پر میکرد، طرحِ گلِ روی کاشیها را تر میکرد و هر بار اندکی بیشتر، روی سنگِ کفپوشها پیش میرفت. دست کرد از توی پاکت سفیداب برداشت و کاغذپارهای که با چابکی در شکافِ سینهاش پنهان کرد. گفتم عریانام کن و تصور کن که بناست از درون مطلقاً تهی کرده باشیام. پیشانیاش را به پیشانیام تکیه داد، آنگاه دست روی کمرم کشید؛ با چشمهای آبیِ اندک و من مثل موهای توی شانه ماندۀ دخترها کز کرده بودم. برخاست. دَلو را از آب پر کرد. برگشت و چرک شست و هر بار که برای پرکردن دلو میرفت، به کف آن دو پای برهنه خیره میماندم که چگونه وقتِ خرامیدن، روی سرریز آبِ حوضچه دایره میسازد. لبخند میزدم و دوباره چیزی در من چرک میکرد و باز آبِ تازه میآورد و باز چرک میکردم و باز دلو را لبپَر میکرد و دایره میساخت تا صدای شیون آمد.. سراسیمه برگشتم، از حوضچه بیرون پریدم. کنار خزینه ایستاده بود. برهنه بود و خون از شیارِ گردنش فرو میریخت، روی سینهاش سُر میخورد؛ روی ران لرزانش، توی دلو جمع میشد و از دلو بیرون میزد. روی خونها سُریدم، تنِ بیجانش روی تنم افتاد و کاغذپارۀ پنهانش روی تنم افتاد و مکثِ عریانش روی تنم افتاد. چون ماهیِ به خاکافتادهای لب میزد و زیر گوشم میگفت که در چشم هایت کندو بود و آن تُنکِ زرد و سیاهم را مأمن.. و من زار میگریستم و میدیدم که انگشت اشاره را روی استخوان سینهاش فشار میدهد که اینجاست جایی که باید در آن میمُردی، و صورتش را به قلبم تکیه داد و گرمیِ خون روندهاش با هر تپش، روی سینهام می ریخت؛ روی کفِ کبود دستهایم. گونه نزدیک بردم و گفتم قبول کن حضور چیز مشکوکیست و دلیلی ندارد که آدم غایب نباشد. خون میان لبخندش دوید و آنی که قلبش از تپیدن ایستاد؛ سرخترین لبهای دنیا را داشت. وحشت کرده بودم پترو، مثل بید میلرزیدم؛ گویی که بر لبۀ پرتگاه ایستاده باشم و دانههای شن آرام آرام از زیر پنجههایم فرو بریزد. دست خیسم را روی دیوار میکشیدم و ردّ قرمز دستم روی کاشیها صدای اقامه می داد؛ صدای تلقین. آنگاه دیدم که با جینهای پاره آمده بودند، سرش را روی دکلتههاشان میفشردند و شیون میکردند. رولان نزدیک شد، سقلمه ای زد و گفت؛ زن باید مثل من توپور باشد، نتوانستم بخندم. هر دو در فراکی سیاه ریسه رفتیم و زار گریستیم، مردِ در ردا بر تلّ ایستاد و بر جنازه چیزهایی میگفت که نمیفهمیدیم، وانگهی به تقدیر اشاره کرد و گفت زُل و دیگری خاک آورد. گفت هیس و دیگری گره تترونِ سفیدش را گشود و گفت آمنا و گود از لکنت پر شد. یکی از دکلتهپوشها کپیه آورده بود، مایسطرون میکرد؛ که تعلق داشتی به زنی که عصرهای یکشنبه عدّه نگه میداشت. ماسک را برداشتم، کف هر دو دستِ سترونام را روی شانههایش گذاشتم، تکانش دادم و فریاد کشیدم، آن قدر که خون از دهان و رنگ از رخسارهام فرو ریخت و رولان را مجاب کرد تا تورنیکه را مثل پاپیون دور گردنم ببندد. بعد دستم را عقب کشید و گفت نگاهش کن و بخاطرش بسپار و با من برو و اجازه بده که خاک کار خودش را بکند، و من به او نگاه کردم که عین بلورِ شکری که روی میز ریخته باشد؛ سپید و تکّه تکّه در خاک افتاده بود. حرف نمیزد لبخند نمیزد نمیخرامید و شنیدم که صدایی در ازدحام میگفت که همه چیز را به تو سپرده؛ اینکه بر او نماز بخوانی یا در آتشاش بیافکنی و ارادۀ من بر آن بود که بر او نماز بخوانم و کاغذپاره خواستم تا تعویذ بنویسم. آوردند. نوشتم آه و به چابکی در شکافِ سینه اش پنهان کردم. بیچارهام پترو؛ نه از آن بیچارهها که میگفتمت، مصّرانه در گود ایستادهام و باور نمیکنم که بادبادک مانده باشد و باد، آدماش را با خودش برده باشد