داستان زنهای خراب هم داستان جالبیست، شباهت زیادی به توپ فوتبال دارند، همیشه یک دهبیستنفری از گلّۀ نرها را میبینی که دارند دنبالشان میدوند؛ گوشۀ اتوبان، پشت میزِ کافه، توی دایرکت و توی پارتی، میدوند عرق میکنند تمرین میکنند و بیشتر میدوند، هوازی و فیتنس و لمینیتشان گواهی میدهد، میروند سولار، میروند باشگاه که کات و برش خورده باشند؛ که بوی کراتین و تستوسترون یکجوری بزند زیر دماغت که سوراخ چرک کردۀ سوماتروپینهاشان را یادت برود، وقتی هم که بالاخره پایشان به توپ میرسد یک لگد میزنند زیرش، دور می کنند، پاس میدهند، یک گل به ارگاسم میزنند و می رسند به شادیِ بعد از گل؛ به حلقه های شادی و دور افتخار زدن، آن وسط ها گاهی هم میبینی که یکی دو نفر توپ را با دست برمیدارند، خودشان را زمین میاندازند و توپ را درآغوش میکشند، وقت تلف میکنند، در نهایت اما همانها هم دوباره پرتش می کنند توی زمین، تماشاچی هم بیرونِ زمین هورا میکشد، پورنش را میبیند و تامبزآپ میکند، طبیعتا داستان برای توپها وقتی تمام میشود که اوت شده باشند، آن توپی هم موفقتر است که چند بار بعد از اوت شدن، توپجمعکناش با حوله خشکش کند و دوباره بفرستدش توی زمین، بعد بالاخره بازی تمام می شود، لیگ هم تمام میشود، این وسط تکلیف خیلی از توپها با خودشان مشخص است، تکلیفشان با بازی با لیگ مشخص است، خوش شانس که باشند روی بعضی از آنها را یکی از سلبریتیها یکی از مشاهیر امضا میکند بعد هم خاطرۀ بازیهایشان توی ایبِی چکش میخورَد، خیلیها همین امضا هم گیرشان نمی آید، نقدی وارد نیست، آدم به صِرف آدم بودنش همین است که هست، گاهی لازم است به هر قیمتی توی زمین باشی؛ توی لیگِ دویدهها، گاهی همین که میبینی یک عده دارند کنارت میدوند -ولو اگر بخاطر تو نباشد- برایت کافیست، گاهی همان یکی دو نفری که در آغوشت کشیدهاند برایت کفایت میکند، این چیزها بنظر من، بسیار انسانیاند بسیار محتملاند؛ فارغ از نگاهی که به عنوان تماشاچی یا مفسر بازی دارم، داستان اما جایی تأویلناپذیر میشود که یک توپ فوتبال خودش را با یک توپ جنگی اشتباه بگیرد -گرچه تکلیف آن هم مشخص است- آنوقت آدم مجبور است بیاید بنویسد که اصلا باشد.. تو هم بچرخ! جنگِ تو هم تمام میشود همانطور که لیگِ آن دیگران تمام شده بود