پری می گوید روح، مثل بچه‌ها می گوید، مثل بچه‌ها رنگ خودش هم میپرد، بعد با هم فرار میکنیم توی اتاق، قلقلکش میدهم، با عشوه می‌گوید ادامه نده و خوب می‌دانیم که همسایۀ طبقۀ پایین-که جانباز جنگ است- غفیله‌اش را خواهد شکست، پری با اطوار میدود بیرون، دنبالش میدوم؛ دنبال ظرفهایی که توی سینک تلنبار شده، دنبال بادمجان‌هایی که با هم سرخ کردیم، دنبال گندم‌هایی که آن سال برای هفت‌سین سبز کردیم، دنبال تی میگردیم شیشه‌پاک‌کن جوهرنمک و جوهرِ استامپ، سرامیک‌های کف سپیدتر میشود و برق میزند؛ مثل شیشۀ پنجره، عین زیر بغل و عورتِ آدمی که تازه هجده سالش شده، وقت نمیکنم دوش بگیرم، پری میگوید پشم هایت را نچین، مثل طناب بباف و تابم بده، صدای شُرشُرِ دوش می‌آید، پری پشت در می ایستد، تقّه میزند و میگوید کسی در این خانه است، خودم هم گاهی دیده‌ام که شب‌ها نوری خیره‌کننده و چیره، از درزِ پایین در از لابلای پرده‌ها می‌آید، پخش میشود توی تاریکیِ خانه؛ درست مثل فلاش دوربین، بعد آب زیر پوستت میدود و کاملا احساسِ استراق میکنی؛ استراقِ نظر، تفالۀ چای در حمام پیدا کرده‌ایم، پری اول فکر کرده بود که آب قطره‌قطره مورچه‌هایی که کشته بودیم را توی شیب تلنبار کرده، بعد با هم بو کشیدیم، دیدیم بوی هل می دهد و بوی دارچین، و خوب می‌دانیم که ما هیچ‌گاه در این خانه نبوده‌ایم، چشم هایش گرد می شود و می پرسد روح؟ کسی آهسته پشت سرمان نفس میکشد، نفس کشیدنش صدای خش خشِ نایلون می دهد، صدای جدا کردن چسبِ پهن از روی کارتن، ما هم‌خانه داریم، پنجشنبه شب یک لنگه از جوراب‌هایم را که روی شوفاژ گذاشته بودم دزدید، پری میگرن دارد، در تاریکی خوابیده، توی خواب خس‌خس میکند، صدای نایلون میدهد، صدای تقلای جسدی که دورش را چسبِ پهن پیچیده باشند، ریلکه آن گوشه روی پاف نشسته، نگاهش را از من میدزدد، هی آباژور را خاموش می کند، هی یک خط توی دفترچه اش می کشد، دوباره روشن میکند، دوباره توی دفترچه‌اش خط می کشد و هربار که خط میکشد؛ پیپِ گوشۀ لبش کمی خم میشود، پنجره را باز میکنم، لپتاپ را میگذارم روی میز پای پنجره، یادداشت‌های این دیوث را میخوانم که اسم خودش را گذاشته کوریون، یکی دارد در توالت چیز می‌شوید، بوی بلیچ می‌آید بوی شستنِ چیزی شور، شاید لحافی بوناک است یا شاید هم شناسنامۀ پری‌ست، پاسپورت‌ها هم گاهی در کشو گم می‌شود و مثل شورتِ سپیدِ توری‌اش، دوباره زیر مبلی روی دستگیره‌ای پشتِ گلدانی جایی پیدا میشود، یکی هست که به او می‌گوییم روح، با ما زندگی میکند و هربار یکی از ماها را می‌کُشد، در سایه ها در شکافِ قرنیزها در حباب لوسترها و در تاریکیِ عکس‌ها پنهان میشود و خاموش‌روشن کردن آباژور هم نمیتواند تصادفا، در آینه‌ها یا در انعکاس شیشۀ پنجره پدیدارش کند، کاش روح باشد، چرا که اگر روح نباشد؛ یعنی یکی از ما چهار نفر، آن سه نفرِ دیگر را کُشته