همه منتظر بودیم که سر برسد، چکیدۀ اظهارات جمع این بود که خیلی کیوت است، خیلی موفق است، خیلی کاریزما دارد و یک چندتا خیلیِ دیگر هم عین پیرسینگ بسته بودند به نافش، هرجور توی ذهنم حساب کتاب کرده بودم دیدم نمیشود آدم هم مثل بچه گربهها ملوس باشد و هم مثل گشتاپو ترسناک، یکی این وسط دارد راستش را نمیگوید یا شاید هم چند نفر این وسط در فرایند مشاهده دچار نقص فنی شدهاند، هرچه بود کنجکاو بودم ببینم این سیمینساقِ دژمکُش کیست که عالم همه دیوانۀ اوست، حواسم بود دیدم آدمِ اول آدامس جویدۀ قبلی را دور انداخت و یک تازهترش را برداشت گذاشت توی دهنش، آدمِ دومی هم توی لنز سلفی زلفش را بهم ریخت و موی بیرون زدۀ دماغش را با پشتِ انگشت بالا فرستاد، آدمِ سومی هم لش کرده بود؛ زیربغل انداخته بود روی پشتی صندلی و با آن دست دیگرش داشت اکسپلورر اینستاگرامش را بالا پایین میکرد، آدمِ چهارم را هم نمیشناختم، بعد یواشکی یک عکس از جمع گرفتم و برای سارمن فرستادم که جوک برای خندیدن و آدم برای مسخره کردن داشته باشیم، آدم ها عادت دارند وقتی در انتظار چیزی هستند از تمام چیزهایی که در جریان است دست بکشند، هیچ کس حرف نمیزد و اگر میزد گفتگو به درازا نمیکشید، منتظر و کنجکاو چانهام را گذاشتم روی میز، چند دقیقه بعد سر رسید؛ با کسی که پیشاپیش او قدم برمیداشت، یک مقدار خجالتی بنظر میرسید، آن قدرها که میگفتند کیوت نبود، یعنی در آن حدّی کیوت بود که آدم وقتی عکس برادرزادۀ رفیقش را میبیند توی رودربایستی میگوید آخی چه ناز؛ در همین حد، چهرهاش اما جان داشت؛ طراوت جوانی و قدری رازآلودگی، روی هم رفته بیشتر از آن که به کلئوپاترا شبیه باشد به پاندورا میزد، بعد دیدم همه دارند به آن یکی که اول از راه رسیده بود سلام میکنند و دست میدهند، پس اشتباه گرفته بودم؛ این کیوت نبود و آن یکی بود، کیوتِ کاریزماتیکشان یک کاسه ماستِ همزده بنظر میرسید، شاید یکی دوسالی بزرگتراز پاندورا و با اعتماد بنفسی بمراتب بیشتر، صندلیها با هیجان روی زمین کشیده میشد، تلقتلق به لبۀ میز و پایۀ صندلیهای دیگر میخورد و این مجسمۀ سرتاپاتراشیده و ژلآگین و استخوانی هم عین عصای موسی وسط نیل میخورد و دریای مشتاقان اوسکلش را میشکافت و پیش میرفت، آخرش هم رفت روی آن صندلی زیر نور لامپ زردی نشست که درون حبابی سیاه احاطه شده بود، یک نفر یک حرکتی توی یک کافهای میزند بعد تا سالهای سال هرجا میروی همه دقیقا همان کار را تکرار میکنند، این قابلمههای سیاهی که بجای آویز میگذارند و آن لوله های انتقال نفتی که روی سقف کافه میزنند آن قدر همهگیر شده که آدم ترجیح میدهد بجای کافه برود توی بازداشتگاه یا کارخانۀ فولاد بنشیند، در این اثنا خانمِ شای هم عین لشگر مغروقِ فرعون برای نشستن دست و پا میزد، با پا یک صندلی از میز کناری جلو کشیدم و با کف دست به کفی صندلی زدم و اشاره کردم که بنشیند، این همان حرکتیست که نسل جوانتر با سگ و گربهاش میکند و برای جنتلمن بودن لازم بود که بیست سال در تاریخ به عقب برمیگشتیم، با قدری تردید و میزان مشهودی از خشم روی صندلی نشست و تشکر نکرد، ماستِ سِون آن سر میز شروع کرده بود به گپ زدن و آدمِ سوم سرش را از گوشی آورده بود بیرون، یک نگاه به خانم شای انداختم که از قضا چای سفارش داده بود؛ کم ریسک، خنثی، آمادۀ انتقال به سفارش قبلی یا بعدی، هی زیر میز کف دست کوچکش را روی دست دیگرش میگذاشت و قدری می فشرد و رها میکرد، نسل بدبختی دارد پشت سر ما میآید؛ نسلی که حتی برای بدبختیهایش هم شواهدِ کافی پیدا نمیکند، دلم سوخت، به سیاق خودم بیهوا اسمش را پرسیدم، گفت مثلا شای هستم، قدری جا خورده بود و در عین حال کنجکاو و مستاصل هم بود؛ درست مثل وقتی که یک نفر گیرِ قاتلی سریالی بیافتد و همانجا بفهمد که قاتلش همان زودیاک مشهور و ناشناخته است، بعد چندتا سوال عجیب و غریب دیگر هم پرسیدم که هیچ کدام به آن یکی ربطی نداشت، دقت کردهام دیدهام وقتی سیستمام را روی اتوپایلوت میگذارم همیشه از واندرلند و سوراخ خرگوشِ آلیس سر در میاورد، بهترین حالت پروازِ من، فلایت مود گوشیست. قدری آهان و اوهوم کردم و بیشتر از آن که گوش کنم چه میگوید سعی کردم به حرف زدن وادارش کنم، آدمِ دوم که همیشه عادت دارد نفر سوم مکالمات باشد سرش را آورد وسط حرفها و شروع کرد به بُر زدن دست و برگرداندنِ ورق، با آدم اول در درستترین زمان ممکن بلند شدیم و از کافه بیرون رفتیم و بقول خودش ممنوعه کشیدیم، آدمِ اول دوست دارد که حتی در انتخاب کلماتش هم مرموز و هنجارشکن جلوه کند با این حال غایتِ فرم ژیگولش آدم را به زحمت یاد پاپیون میاندازد، از پشت شیشه دیدم شای دارد سفارش بعد از چای میدهد و لبخندش کاملا سرخ و دهانش کاملا باز است و آدمِ دوم هم نشسته روی صندلی من، شعف این جاکشی معنوی در رگهایم جاری شد و قدری احساس سرخوشی کردم، عادت دارم وقتی میبینم یک آدمی توی یک جمعی گوشه افتاده، منزوی شده یا کسی به شوخی هایش نمیخندد مداخله میکنم و یخ داستان را با مشت با چکش یا با لگد میشکنم؛ این جزو آن معدود چیزهاییست که توی جمعها هنوز هم مشعوفم میکند، به آسمان نگاه کردم که صاف و یکدست آبی بود با چند تکّه ابری که عینِ فوم آماتورِ شیر، پرحجم و کم دوام شده بودند و به زمین که با یک لایه بارانِ از قبل باریده پوشانده شده بود و شبیه میزی چوبی شده بود که تازه به آن آستر زده باشند، آدمِ اول که از سکوت بیشتر از تابوهایش میترسد گفت: قرار است تا شب باران ببارد، چیزی نگفتم و اجازه دادم که معذّب بماند، شای هم دیگر نگاهش را از آن مجسمۀ فومی برداشته بود، داشت با همان چیزی که بود خوش میگذراند، متعلّق و دستپاچه نبود، زنده بود؛ دستکم برای دقایقی کوتاه، این نسل جدید باید یاد بگیرد که ذره ذره خوش باشد و خوشی کند، تکهتکههای خوشبختیِ مقدور را جمع کند، هر روز هر عصر هر هفته یک جایی یک چیز کوچکی یک دلخوشیِ ریزی پیدا کند و نفس تازه کند، این جریانی که دارد همه چیز را در دنیا به یک مسابقۀ بزرگ همگانی بدل میکند و همه را به سمت ابَرانسان شدن سوق میدهد؛ در آینده رُس اینها را خواهد کشید، این طفلکیها باید معمولی بودن را هیچ چیزی نشدن را هم یاد بگیرند، باید وسط آپدیتها و آپگریدهایشان احتمالِ بلواسکرین شدن را هم لحاظ کنند، احتمالا قطعیت آن چیزیست که نسل بعد از ما را ویران خواهد کرد، البته آنقدرها نگران شایها و ماستها و نسلی که بعد از ما میآید نیستم؛ بیشتر نگران خودم و رفقایم هستم که چطور تمام این سالهای زیر یوغ، همیشه در گروِ احتمالات بودیم؛ احتمال کاهش تورم احتمال جاری شدن سیل احتمال توافق هسته ای احتمال بوسۀ بعد از مهمانی احتمال مرگ با الکل صنعتی و احتمال کمِ خوشبختی