زنهای چاق بشدّت عاشق من هستند، البته در این دلبستگی با پیرزنهای ماتیکی رقابتی تنگاتنگ دارند، یعنی اگر سوار این اتوبوسهای تهرانگردیِ کهریزک بشوم تا آخر سفر ده دوازدهتا جای ماچِ چروک روی سر و صورتم میماند، خودم هم پیرزنهای ماتیکی را دوست دارم، خیلیوقتها سربهسرشان میگذارم به غر زدنشان گوش میکنم و اگر حوصلهام خیلی سر نرود وقتی دارم سبد خریدشان را پایین میگذارم اسمشان را هم میپرسم، اینها شصت سال هفتاد سال پیش برای خودشان کسی بودهاند، میرفتند جلوی آینه لباسِ از خیاطی گرفته را تن میزدند و قر میدادند، یک زمانی دلبرِ عباس آقایی آقا ستّاری قیصری چیزی بودهاند؛ یکی که بخاطرشان تیزی بکشد، چادر گلگلی سرشان کردهاند و کاسه آش نذری بردهاند یا جزو اولینهایی بودهاند که توی عکسهای سیاه و سفید مینیژوپ پوشیدهاند، آن روح پر جنب و جوش و آن زنانگی اغواگرشان یک جایی آن زیر، پشت چروکها و لکه ها یک جایی زیر موی کمپشت سرشان پشت آب مروارید چشمشان مخفیست، یک زنی بوده که بجای بوی پودر تالک و اجل، بوی پرفیوم میداده دستش جان داشته و خودش را غرق لوسیون یا گلاب میکرده، برای خودش کسی بوده برو بیایی داشته و حالا انگار یک تکه مرغ سوخاریست یک تکه سنگ که با کاغذ کشی کادوپیچش کردهاند، یک قدری غمگین است ولی میشود چند دقیقه وقت گذاشت و اجازه داد که تصور کنند هنوز زندهاند، اما خب اینها بدرد رفاقت بدرد پیادهروی نمیخورند، مجبورند عشق مرا مثل عکس همفری بوگارت یواشکی توی کمد اتاق آسایشگاه پنهان کنند، زمان من هم دارد میگذرد و با این نسل آیندۀ بیشعوری که تولید کردهایم بعدها قرار نیست کسی بیاید به زیر چروکِ پوستم نگاه کند، آدم تا تیغش میبُرد باید الواتی کند خوش باشد و خیام خیام کند، شخصا با همسن و سالهای بسیار چاقام راحتترم، امور بوضوح اروتیک پیش نمیرود، آنها به من به چشم مگسکش نگاه می کنند و من به آنها به چشم گلدان بزرگی که نمیشود تکانش داد، آن حرکت زیر پوستی برای تصاحب، آن رقابت بر سر فریبندگی همهاش میشود کشک میشود دوتا همبرگر دوبل و سیب زمینی اضافه، میشود این که اگر یک موقع یک مرد چاقی اشکشان را درآورد سرشان را روی پا بگذاری و پایت خواب برود یا اگر یک روزی دلت گرفت خودت را جفتپا پرت کنی روی شکم شان و عین ترامپولین تو را پرتاب کنند سمت سقف و آنقدر بپر بپر کنی که اندوه ات از پا بیافتد، هیچی دیگر، همین، ادامه ندارد