باید برگردم آن تیشرت سبزم را پس بگیرم، برگردم نرده‌های تراس را رنگ کنم، دو تا پونز رنگی بردارم و گوشۀ باتیک را صاف کنم، برگردم توی آن هارد قرمزِ یک ترا یک خاطرۀ دو ترامادولی پیدا کنم، برگردم بپرسم لحاف رنگ پس داده یا نه ناهارش را خورده یا نه شام دارد یا نه دوباره گریه کرده یا نه، نخ پیدا کنم ببندم پای پنجره که قاشقی‌های توی گلدان سر خم نکند، برگردم نایلون‌هایی که زمستان به دریچه‌های کولر چسبانده بودم را باز کنم، برگردم تز بدهم که این اتاق این‌وری را ول کن برو آن یکی اتاق آن‌وری، رخت و لباس‌ها را جمع کنم فرو کنم توی کمد، دودوتا چهارتا کنم که کجا کلاس بردارد کجا کلاس بگذارد، باید برگردم و دوباره جوری که نفسش بگیرد بغلش کنم یا یک همچو چیزهای ساده و پیش‌پا‌افتاده‌ای؛ چیزهایی که بشود اسمش را هر چیزی گذاشت، بشود هرجوری تفسیرش کرد و به هر تاریخ و گذشته‌ای ربطش داد، من فکر میکنم این که آدم تکرار خودش باشد عجیب و غریب نیست، اصلا آدم به دنیا می‌آید که خودش را تکرار کند، آن جایی از زندگی آدم مارک می‌شود آن جایی نقطۀ اپتیموم زندگیست که آدم ناگهان از تکرار کردن خودش دست بردارد، آن روزها روزهای خرقِ عادت بود؛ وجدِ معصومیتِ ممکن، گرگ تاریکی که در سینه داشتم با نوازش دستی رام شده بود و تصویر اینکه سرانجام دارم بر تاریکی فائق میشوم مرا مجاب کرده بود که بی‌محابا بر ادامۀ حضور اصرار داشته باشم؛ زیاد کنترل کنم زیاد محیط و محاط باشم و هکذا، و این اوج بی‌خردی است نهایت خودخواهی است که آدم نبیند چطور دارد به قیمت به دست آوردن تسلّایش روح و روان یک آدم دیگر را نیست و نابود میکند، آنقدر از چرخۀ تکرار شونده‌ام بیرون پریده بودم که خودم هم یادم رفت یک جاهایی باید به‌رغم تمام حزنی که انتظارت را می‌کشد دست توی جیبت بگذاری سرت را پایین بیندازی و آرام و بی‌صدا از زندگی آن که ویرانش کرده‌ای بیرون بزنی، آن روزها هر چه که بوده تمام و کمالش، بخشی از زندگی من بخشی از من بوده؛ تعریف من از حقیقتِ سُکنی، با چشم‌هایی کاملا باز به آن کلاژِ حضور افتخار میکنم و با هر ارائه و چکیده‌ای که از آن برجا مانده باشد سرِ جنگ نخواهم داشت و در دورترین مقام و تاریک‌ترینِ روزها، آرزو میکنم که همواره در شریف‌ترینِ مقام‌ها و در روشن‌ترینِ روزهایش باشد