۷۰ مطلب با موضوع «فانوس چروک» ثبت شده است
قیژِ ابراز در من بلند شده. صدای لولای روغنکاری نشده میدهم. کهنه و کند و از کار افتادهام برای بروز دادن. از حرّاف پردهدرِ سابق بدل شدهام به مجریِ ساکت پرفورمنس. حالا مثلاً نهایت دوست داشتن یا غایت دلتنگ شدنم اینجوریست که در آغوش بکشم و سرم را تکیه بدهم به گوشۀ گردن کسی. بعد در سکوت چند باری نفس بکشم. به صدای نفس زدنهای کوتاهش گوش بدهم. به هزار چیز کوچک و زنده در تنش و به آن نیستیِ بزرگ پشت سرش فکر کرده باشم و آنوقت، بی هیچ حرف و کلمه ای بی هیچ چشم در چشم شدنی، دوباره خودم را مثل دلخورها به عقب پرتاب کنم
من چطور میتوانم درباره خستگی ام از نوشتن بنویسم؟ آن روز لعنتی که سعی کنم چیزی بنویسم و دیگر نتوانم، چه بلایی سرم میآید؟ کلمه اگر توی جانم بماسد و از درون بپوسم چه؟ چطور میتوانم بی کلمه بخندم بی لغت برقصم یا بی جمله گریه کنم؟ دوست ندارم آن وقتها را که بغض مثل یک کلید شکسته، گیر میکند توی قفل گلوی آدم. خسته شدهام. واقعاً خسته شدهام. حوصله ام از سر رفتنِ حوصله ام سر رفته. چه جوریش را نمیتوانم بنویسم. آدم چطور می تواند درباره خستگیش از نوشتن بنویسد؟
حالا یک سال و یک ماه است که سیگار نکشیده ام. آن هم بعد از بیست سال سیگار کشیدن. دستم هم حتی به هیچ نخِ سیگاری نخورده. غیر از همان یکبار که در دومین روز اعتصاب از سیگار، میو برداشت دو نخ مارلبورو قرمز خرید و کف دستش را آورد جلو که بیا بکشیم. هرچقدر هم گفتم حالا حالاها نمیکشم باورش نشد. تا با حرص ورداشتم و پرتش کردم توی سطل آشغال یا شاید هم پرتش کردم کفِ زمین. درست یادم نیست. بهرحال حالا یک سال و یک ماه است که معتاد به سیگار نکشیدن هستم. اولِ کار، انگشت اضافه میآوردم. یعنی انگشت وسط و اشارهام یکجوری توی دست راستم بلاتکلیف میماندند که مجبور بودم توی مشت یا توی جیب شلوارم قایمشان کنم. بعد هم که لب پایینم اضافه آمده بود؛ قوس میکرد و شل می ایستاد -مثل وقتی که یک جایی نشسته ای و سعی داری به روی خودت نیاوری که یک بهتر از تویی دارد زیر زیرکی وراندازت میکند- بعد هم که رفیق اضافه آوردم؛ رفقای اضافی. رفقای حالا دیگر غیرقابل همنشینی. واقعاً چه کیفی دارد با من نشستن یا حرف زدن؛ آن وقتها که سیگار دستم نیست؟ -ظاهراً هیچ. تا میگفتم نمیکشم میزدند زیر خنده. بیانیه ام آنقدری نامحتمل بود که اگر میگفتم جراحی داشتهام و قلبم را درآوردهاند و حالا بدون قلب دارم راه میروم راحتتر میپذیرفتند. چرا؟ چون سیگار کشیدن خیلی بیشتر از خیلیها به من میآمد. درحقیقت یکجوری به من میآمد که موی کوتاه به بعضیها و یقه اسکی به بعضی های دیگر. برای یکی مثل من سیگار اساساً هیچوقت یک تکه کاغذ نبوده که تویش توتون چپانده باشند. همیشه یکجور بیانیه بوده، تجسد تکهای از روح من بوده که هر بار سوا میکردم و آتشش میزدم و می سوزاندم. یک ارتباط انتزاعی این شکلی با سیگار داشتم. سیگار مثل معشوقه ای بود که تا ته چیزی رفتن را بلد است، دم پر آدم است، دلت را نمیزند و همیشه هم پایۀ فنا شدن است. واقعاً دوستش داشتم. هنوز هم حقیقتاً عاشق سیگار هستم چون فکر میکنم که نجیب ترین شکلِ آسیب زدن به نفس است، جورِ خوبی از کشتنِ آرام خویش است. مانوئلِ پلاستیکی پیشبینی کرده بود که خیلی زود دوباره شروع میکنم به کشیدن. چون مانوئل ها توی پمفلت ها خواندهاند که سیگار شکل بروز آسیب است. ریشۀ آسیب اگر برطرف نشود بازگشت اجتنابناپذیر است. مساله این است که توی انجیلِ دی اس ام فایو نمینویسند که بعضی چیزها را نمیشود رفع و رجوع کرد، ریشۀ بعضی چیزها را نمیشود خشکاند. یک چیزی مثل مرگ را چه کارش میشود کرد؟ فقط میشود ماستمالی اش کرد. اسم این مواجهۀ ماستمالی شده را هم یک احمقی برمیدارد میگذارد بهبود در شناخت. من احتیاجی به بزک کردن و ماستمالی ندارم. میدانم که این اعتصابِ آخری هیچ ربطی ندارد به بقاء. قصدم بهبود کیفیت حیات هم نبوده. من اسم این را میگذارم یک قدمِ بی تعارف. صرفاً آن کشتنِ آرام خودم را کنار گذاشتهام و بجای تعارف تکههای کوچک، حالا دارم قطعات بزرگتری ازخودم را دور میریزم. ایستادهام؛ این بار با دستهایی توی جیب. توی چشم دنیا نگاه میکنم و با دلخوری میگویم: من خودم را لازم ندارم! میشود هرچه که لازم داری از من برداری؟ غم انگیز است مانوئل. حالا یک سال و یک ماه است که هیچ پاسخی نشنیدهام؛ مطلقاً هیچ
اولاً که دکتر است. یعنی در حال گذراندن دورۀ رزیدنسی است. اهم و مهم نکرده. کنارش علوم اجتماعی هم خوانده. فلسفه را هم که از ف تا هه بلد است. رزمی کار میکند. دو تا زبان میداند-فارسی و ترکی حساب نیست- بر و رویش هم یکجوری هست که نسوان دارالشفا هربار با دیدنش بجای ترنج دستشان را میبُرند. یعنی انقدری دلنشین هست که من اگر زن بودم، نه اجازه بده اینطوری بگویم؛ من همین حالا هم که مرد هستم واقعاً فکر میکنم که گزینۀ خوبی برای مقاربت است. منتهی ایرادش این است که خیلی سترون و سرراست و نجیب است. از آن مأخوذ به حیاهای قدری وزّه با چاشنی شوخطبعی های محتاطانه است. نمیشود بهش گفت دکتر بیا همجنس بازی کنیم. حدس میزنم که دوست نداشته باشد. یک پرانتز هم اینجا باز کنم. یک جایی چند روز پیش دوباره خواندم که همجنس باز نباید استفاده شود و همجنسگرا درست است و خشونت کلامی ندارد و اینها. بعد از کفترباز و دخترباز شاهد آورده. اینطوری باشد پس جانباز هم خشونت کلامی است. اصلاً شما هروقت گفتید قمارگرا من هم میگویم همجنسگرا. باز هیچ بار منفی معنایی در فارسی ندارد. نهایتاً بار مبالغه دارد. از قضا توی سکس مبالغه خیلی هم چیز خوبی است. گیر بیخود ندهید. حالا اگر دایرۀ سرکوب و سانسور یک چرتی را کرده دستورالعملش، دلیل نمیشود که در مخالف خوانی بگویید کلمه ایراد دارد. نخیر کلمهاش خیلی هم سالم است . ایرادی هم اگر باشد از باز بازی شماست. پرانتز بسته. علاوه بر اینها صدای قشنگی هم دارد. آب سر بالا هم که نرود خوب ابوعطا میخواند. دوتار یا سه تار یا یکی از همین آلات موسیقیِ حزن آلودی که تار کم دارند هم خوب می نوازد. حقیقتاً فقط اگر شتر از کوه میزایید، کار تمام بود. بلند میگفتم آمنا و به دین او می گرویدم؛ یعنی دینِ تنگ ها. بعد آنوقت متأسفانه و مشخصاً خیلی هم مضطرب است. مدام گوشۀ ناخنش را میجود. یکجوری شده که ناخنش انگار گوشه ندارد. آدم میترسد که اگر محکمتر دست بدهد دوتا از ناخن هایش بیفتد کف پیاده رو. دکتر چندباری خطاب به من گفته عقل نداری راحتی. البته که با تحقیر و مقادیر معتنابهی تأسف میگوید اما از شما چه پنهان، توی دل من قند است که آب می شود. اگر یک دیوانهای به تو بگوید دیوانه حساب نیست. چون دیوانه است و عقلش نمیکشد. اما اگر یک فرهیخته ای مثل این بگوید دیوانه، آدم خیالش راحت است که یک دیوانۀ باکیفیت است. مضاف اینکه همچنان گوشۀ ناخن هایم هم بعد از این همه سال سالم مانده. میشود بروم به یکی از نسوان دارالشفا که دکتر نگلکتش کرده دستم را نشان بدهم و بگویم ببین عسلم! درسته دیوونهام اما دستم از دست دکتر هم قشنگتره
با سایه که حرف میزدم آن وقت ها، اعتقاد داشت که خیلی می نویسم. پیاپی مینویسم. فرصت نمیدهم که رسوب کند ته نشین بشود و آدمِ روبرویش را پیدا کند. موافق نبودم. هنوز هم نیستم. من فکر میکنم که توی بیست و چهار ساعتِ نکبتیِ هر آدمی بالاخره یکی دو دقیقه پیدا میشود که بشود در موردش حرف زد. یک اتفاق ساده میافتد که یک چیز الکی بشود از آن نوشت. چند تا ریزه کاری و خرده کاری و جزئیات که گواه ما باشد که فلان روز از فلان ماه از فلان سال زنده بودیم. کوریون را آن روزها با همین قصد و نیت شروع کردم. که یادم بماند مثلاً فلان تاریخ چه حال و سکناتی داشتم. حالا یک وقتی برای تفنن چهارتا قاعده قانون هم سوارش کردم چهارتا چهارچوب و چالش هم تنگش زدم که زیادی تکراری نشود یا بقول بچه خوشگل ها دست کم یک کانسپتی هم داشته باشد برای خودش. فی المثل با خودم عهد کرده بودم که هیچوقت از اتفاقات جاری مملکت حرف نزنم موضع گیری های سیاسی ام را اینجا ننویسم و هکذا. تقریباً هم روی عهد خودم ثابت قدم بوده ام. حالا گاهی شده که زیرزیرکی یک چیزی در هفت لایه و لفافه پوشانده ام که آن هم حساب نیست- مثل خارجی ها که بلوجاب را چیت محسوب نمی کنند- گاهی هم محض خاطر آدمهایی که دوستم ندارند- اما آنقدر هم از من بیزار نیستند که فضولی نکنند که چه بر احوالات من میگذرد- به سرم زده که توی تایملاین دست ببرم. زمان اتفاقات را جابجا کنم. شکل رخدادها را روتوش کنم. بعد آنوقت هر ساختاری از ویرایشِ واقعیت را ببرم توی یک دسته بندی و هکذا. از همۀ این مسخره بازیها هم همیشه لذت بردهام. چه آن وقتهایی که زیاد حرف زدهام چه آنوقت ها که فکر میکردم میشود کل یک روز لعنتی را توی یک کلمه خلاصه کرد. بعنوان کسی که لجوجانه بر هیچ چیزی نبودنِ دنیا اصرار دارد، فکر میکنم که علیرغم هیچ چیزی نگفتن خیلی چیز خوبی بوده اینجا. حالا یکی دوست ندارد میرود. یکی فضول است و میخواند و پر کون مرغ هم گیرش نمیآید. یکی هم به من به چشم یک سوبژۀ عبث و عبوس نگاه میکند و به جایگاه خودش در کائنات دلخوش میشود. یکی هم فکر میکند من خیلی خفنم و کلاسور و رکوردر از دستش نمیافتد و زیر همۀ جملههای توی جزوه ام خط میکشد. همۀ اینها علی السویه است. چون من فراتر از همۀ اینها هستم. یک آدم معمولی که نیستم. یکی از آنها هستم که وبلاگش کانسپت دارد، از آنها که فکر همه جا را کردهاند، از همانها که میدانند تاریخ انقضای هرچیزی کدام وقت است، از همان حسابی خفن های وانیلا چاکلتی. شکایتی هم ندارم از اینکه هیچکس حتی دو فلوس سیاه هم کف دستم نگذاشته این همه سال. یک تشکر خشک و خالی نکرده که مثل روزنامۀ های مفتی روی میز اداره ها سرشان را گرم کردهام. اصلاً حالا که فکر میکنم میبینم وقتش رسیده که اینجا را تعطیل بکنم. خرج و دخلش دیگر نمیخواند. هرکس موافق است سه بار پشت هم این صفحه را رفرش کند. هرکس مخالفتی ندارد پنج بار و آنکس که بخاطر این همه سال نوشتن از هیچ چیز، از من بخاطر همه چیز متشکر است لطفاً هفت بار صفحه را رفرش کند. اگر از صمیم قلب دوستم دارید ده بار و اگر از من متنفر هستید دست کم چهل بار رفرش کنید- که دهنتان سرویس بشود- همین دیگر. قربان مَحبت همگی. رفرش فراموش نشود.
گاهی وقتها سیر اتفاقات یا لحظۀ رخ دادن اون ها مثل اون وقتی هست که یه پاره نخ رو گرفتی وسط دوتا انگشتت و داری پیش خودت فکر میکنی که این الان سر نخه یا ته نخ؟ نخی که دستته دو تا سر داره یا دوتا ته؟ پس بقیهاش کجاست؟ دیدگاه خطی به من یاد داده که حتی اگه دوتا انتها یا اصلاً دوتا ابتدای نخ رو بهم وصل کنم، هیچوقت باورم نشه که سرو ته بعضی از قضایا یکیه. چون اونوقت باید خودمُ انکار کنم باید خودمُ زیر سؤال ببرم که چرا لای دوتا انگشتم یه پاره نخ دیده بودم؟ چرا نتونستم مثل بچه زرنگها حدس بزنم که من یه تیکه از یه دایره دستم بود؟ خب آره که لجبازم. خب آره که به نظرم این؛ مردد شدن بین دوتا وهمه. واسه همینه که اهمیتی بهش نمیدم. من هیچوقت، نه! بذار اینجوری بهت بگم: من هرگز! اون چیزی که فکر میکردم دیدم رو، با چیزی که بهتر بود ببینم عوض نمیکنم
از تکست دادن خوشم نمیآید. ایموجی ها را هم دوست ندارم. سر در نمی آورم که معنی واقعی اینها چیست. یکی دوتا هم که نیست. هرکدامش هم هزار جور معنا و مفهوم دارد. قرارداد پنهانی دارد. نهایتاً میدانم که بادمجان یکجور حواله دادن است و آن سه قطره آب هم یعنی پاچیدم روت. بیشتر از این ها سرم نمیشود. برای همین هم هست که نمیفهمم چرا وقتی قلب قرمز میفرستی اوکی است اما قلب سبز -که بنظرم خوشرنگ تر است- باعث میشود که جوابت را ندهند و یا صرفاً لبخند بزنند. من دوست دارم شکل ارتباطم درست کار کند -حالا به هر طریقی که دارم ارتباط میگیرم- لازم دارم که به تمام جوانب و کنج و گوشههای فرم ارتباط گرفتنم اشراف داشته باشم. برای همین ترجیح میدهم که اگر یک چیز پر اهمیتی توی تکست نوشته باشند، بلافاصله گوشی را بردارم و زنگ بزنم. چون میدانم که حرف زدن را بلدم. حتی گوش دادن را هم بلدم اما تکست دادن را نه. از آنطرف اما آدمهای این روزها دوست ندارند که گوشی را بردارند و حرف بزنند. چون همه از صدای زنگ خوردن گوشی متنفرند از صدای حرف زدن همدیگر متنفرند و برای همین هم یک قاعدۀ الکی درست کردهاند که هر کس که زنگ میزند خر است. آن خواهرزاده ام که حالا دیگر اخم کردن یاد گرفته و سینه هایش کمی برجستهتر شده و توی تیک تاک برای خودش کسی شده و در اوان نوجوانی اش باورش شده که به کون هفت آسمان سه دست سور زده، یک چیزی ازم توی تکست پرسید. جواب دادم. یک چیز دیگری نوشت و یک توضیحی دادم و دوتا بوس که فرستاد یک سؤال پرسیدم. آن وقت در جواب صرفاً یک ردیف ایموجی فرستاده. هرچقدر هم سعی کردم حدس بزنم که ارتباط این چندتا شکل دری وری با آن چیزی که پرسیدم چه میتواند باشد هیچی عایدم نشد. دست آخر شروع کردم به سرچ کردن. یعنی یکی یکی ایموجی ها را کپی کردم توی مرورگر که معنای این چیست و کاربرد آن یکی کدام است. ماحصل؟ ظاهراً گفته دوستت دارم دایی ولی لطفاً لال شو
سیر اتفاقات یکجوری دارد مشکوک پیش میرود که انگار راوی قصه دیگر با من حال نمیکند. مثلاً آن بخشها که مربوط به من است را سرسری میخواند یا آنِ پیدا شدنم را میدزدد یا خاصّه این اواخر زیاد اتفاق افتاده که حزنِ فاخرم را با اندوهِ دم دستیِ احمقِ توی قصّه عوض کرده باشد. بهرحال راوی حق دارد که هر طور که دلش میخواهد روایت کند. میتواند صفحه ها را هر جور که میلش میکشد ورق بزند. حتی میتواند ته فصلها را باز بگذارد. با این همه بهتر این است که ته این فصل را دیگر آنقدری هم باز نگذارد که یکهو به سرم بزند و از آخر کتاب پایین بپرم
تقریباً توی تمام مسابقات شرکت میکردم، آن هم فقط بخاطر جایزه هایش. آن وقتها که ما بچه بودیم ماهواره که نبود. اینترنت هم که سرش گرد بود. یک تلویزیون بود که وقتی شبکۀ دومش افتتاح شد ولوله ای بپا شد؛ رستاخیز امکان تجربۀ یک گزینۀ جدید. هیجان را میشد توی صورت همه دید. از مسافران اتوبوس های شرکت واحد و آدمهای خواب آلود توی صف شیر شیشهای گرفته تا خانوادۀ کشته های جنگ و عرق کش های توی انباری. همه کنجکاو و مشعوف بودند. درست شبیه وقتی که همین چند سال پیش، بفرمایید شام و گوگوش عکدمی مد شده بود. سرگرمی بچههای آن روزها یا کتک خوردن توی کوچه بود یا بازی کردن با چندتا اسباب بازی که فک و فامیل از مکه و سفر حج با خودشان می آوردند. فامیل ما هم که عموما در بحث حضور در مناسک دینی فراخ و در مقولۀ خرید سوغاتی ناخن خشک بودند. یک مسلسلِ از مکه رسیده داشتم که خالۀ مرحومم آورده بود. شش تا باتری قلمی لازم داشت تا صدای چخ چخ بدهد. اگر بچۀ آن سالها باشید میدانید که خرید هفتهای شش تا باتری قلمی با برند قوّۀ پارس میتوانست کمر اقتصاد هر خانوادهای را از وسط نصف کند. فلذا آن هم بیفایده بود. در عوض اما میتوانستم روی جوایز مسابقات حساب باز کنم. اوایل توی مسابقات علمی بین مدارس همت میکردم و میرفتم توی سه تای اول. اما خب صرفاً پاک کن عطری و جامدادی آهنربایی گیرم می آمد. همین هم شد که عطایش را به لقایش بخشیدم. مسابقات کتابخوانی هم درآمد خوبی نداشت. نهایتاً جایزه اش خودنویس بود یا دو تا کتاب داستان. این یکی هم راست کارم نبود. شطرنج ممنوع بود و یادم هست که یکبار صفحه را وسط مسابقه قاپیدند. فلذا فقط مانده بود خوشنویسی که قلم و دواتش کثیف و عصبی ام میکرد، نقاشی که در آن مطلقاً هیچ استعدادی نداشتم و البته مسابقات نهجالبلاغه و قرآن. این آخری خوب بود. هیچ زحمتی هم برای من نداشت. مغز آدم در کودکی مثل اسفنج میماند؛ نرم است و پذیرنده. وسط حفظ کردن حافظ و خیام، خطبه و سوره هم حفظ میکردم. جایزه ها بدک نبود. از بادکنک های سایز بسیار بزرگ گرفته تا تفنگ پلاستیکی. توی قرائت و ترتیل و اینها جوایز درست و حسابی تر بود. همین هم شد که سوئیچ کردم روی خواندن. یک کاست سه بار تکرار از عبدالباسط گیر آوردم -آن هم با هزار زحمت و منت- این شکلی بود که آقای عبدالباسط میگفت اذالشمس کوّرت. بعد ساکت میشد. بعد دوباره همین را میخواند. بعد دوباره سکوت محض. بعد دوباره همین. آنوقت شما باید سه بار ادای این آدم را در می آوردید. درست شبیه همان کاری که این پرنده بازها با طوطیِ توی قفس میکنند. خوشبختانه موفق شده بودم که با همان تقلید ناشیانه و هوش پایین آوازی ام چند تا جایزه ببرم؛ یک آتاری دستی، دوتا اسب بلورین دکوری و یک اورگ اسباب بازی. باورتان می شود؟ جایزه برای قرائت سورۀ شمس با تقلید از استاد عبدالباسط محمد عبدالصمد یک اورگ اسباببازی بود. بعد یادم هست که مدیر مدرسه با معاون خودش به بحث افتاده بود که این ابزار آلات موسیقی است. حرام است. آن یکی هم با یقۀ بسته و تبسمِ رفرمیست ها میگفت که اسباببازیاش که ایرادی ندارد. بعد این یکی تلفن را برداشته بود که زنگ بزند از اداره استعلام بگیرد. در یک همچو دنیایی زندگی میکردیم. از یک همچو تاریخی زنده بیرون آمدیم. آنوقت نورمن از پذیرا نبودن من خرده میگیرد. راه میرود و بقول خودش شهامتِ سازش تعارف میکند. حالا به خودش بگو بیا برویم محض سازگار شدن یک لیوان از این شربت های نذری بخوریم؛ سرش از خشم مثل دهانۀ آتشفشان بخار میکند. همین. چیزخاصی نمیخواستم بگویم. این یکی هم، یکی از همان یادداشتهاست که کانکلوژن ندارد
هیچوقت نمیتوانم بگویم که نمیدانستم دارم چکار میکنم، چون همیشه دقیقاً میدانم که دارم چکار میکنم. حتی میدانم بعد از آن کاری که آدم وانمود میکند ندانسته انجامش داده، کدام کار دیگر را انجام خواهم داد. واکنش دیگران چه خواهد بود و پاسخ من به واکنش آن ها چگونه باید باشد. به همین دلیل است که در محکمۀ شخصی، تدوین دفاعیات قابل قبول عملا برای من ناممکن است. یعنی اینطوریست که خطا را دقیقاً با درک تبعاتش انجام میدهم. همین است که بندرت اتفاق افتاده که با یاغی تازه کاری هم مسیر شده باشم یا تن به بزه ساده و بی گره داده باشم. خبط مطلوب من باید سرش به تنش بیارزد. یک عصیانی باید باشد که به عقوبت ارتکابش بچربد. مثل روز روشن است که این غائلۀ تازه، تا چه اندازه تباهی با خودش میآورد. لیکن سرِ وقت آمده. درست سرجای خودش آمده و من هرگز یاد نگرفتهام که از مهلکۀ سر وقت آمده ها جان بدر برده باشم. اشتیاقم به بی نظمیِ مهارشده، یکی از آن هلاک های من است. رندی میکند و حرفی از همه یا هیچ نمیزند. پشت همین میزها پیر شده. ندیده میداند که من نه اهل فولد دادنم و نه پیش آمده که بانک روی میز بسرانم. من حتی سیمای پشت میز نشسته ها را ندارم اما خب، در کمال تأسف هنوز هم عاشق بازی هستم. با همان چهارتا ژتون آخر هفته ها. دو دست یا سه دست کمتر یا بیشتر. همین اندازه برایش کفایت میکند؟ راستش هیچ اهمیتی ندارد؛ من هربار دقیقاً به همین مقدار اکتفا میکنم