حالا یک سال و یک ماه است که سیگار نکشیده ام. آن هم بعد از بیست سال سیگار کشیدن. دستم هم حتی به هیچ نخِ سیگاری نخورده. غیر از همان یکبار که در دومین روز اعتصاب از سیگار، میو برداشت دو نخ مارلبورو قرمز خرید و کف دستش را آورد جلو که بیا بکشیم. هرچقدر هم گفتم حالا حالاها نمیکشم باورش نشد. تا با حرص ورداشتم و پرتش کردم توی سطل آشغال یا شاید هم پرتش کردم کفِ زمین. درست یادم نیست. بهرحال حالا یک سال و یک ماه است که معتاد به سیگار نکشیدن هستم. اولِ کار، انگشت اضافه میآوردم. یعنی انگشت وسط و اشارهام یکجوری توی دست راستم بلاتکلیف میماندند که مجبور بودم توی مشت یا توی جیب شلوارم قایمشان کنم. بعد هم که لب پایینم اضافه آمده بود؛ قوس میکرد و شل می ایستاد -مثل وقتی که یک جایی نشسته ای و سعی داری به روی خودت نیاوری که یک بهتر از تویی دارد زیر زیرکی وراندازت میکند- بعد هم که رفیق اضافه آوردم؛ رفقای اضافی. رفقای حالا دیگر غیرقابل همنشینی. واقعاً چه کیفی دارد با من نشستن یا حرف زدن؛ آن وقتها که سیگار دستم نیست؟ -ظاهراً هیچ. تا میگفتم نمیکشم میزدند زیر خنده. بیانیه ام آنقدری نامحتمل بود که اگر میگفتم جراحی داشتهام و قلبم را درآوردهاند و حالا بدون قلب دارم راه میروم راحتتر میپذیرفتند. چرا؟ چون سیگار کشیدن خیلی بیشتر از خیلیها به من میآمد. درحقیقت یکجوری به من میآمد که موی کوتاه به بعضیها و یقه اسکی به بعضی های دیگر. برای یکی مثل من سیگار اساساً هیچوقت یک تکه کاغذ نبوده که تویش توتون چپانده باشند. همیشه یکجور بیانیه بوده، تجسد تکهای از روح من بوده که هر بار سوا میکردم و آتشش میزدم و می سوزاندم. یک ارتباط انتزاعی این شکلی با سیگار داشتم. سیگار مثل معشوقه ای بود که تا ته چیزی رفتن را بلد است، دم پر آدم است، دلت را نمیزند و همیشه هم پایۀ فنا شدن است. واقعاً دوستش داشتم. هنوز هم حقیقتاً عاشق سیگار هستم چون فکر میکنم که نجیب ترین شکلِ آسیب زدن به نفس است، جورِ خوبی از کشتنِ آرام خویش است. مانوئلِ پلاستیکی پیشبینی کرده بود که خیلی زود دوباره شروع میکنم به کشیدن. چون مانوئل ها توی پمفلت ها خواندهاند که سیگار شکل بروز آسیب است. ریشۀ آسیب اگر برطرف نشود بازگشت اجتنابناپذیر است. مساله این است که توی انجیلِ دی اس ام فایو نمینویسند که بعضی چیزها را نمیشود رفع و رجوع کرد، ریشۀ بعضی چیزها را نمیشود خشکاند. یک چیزی مثل مرگ را چه کارش میشود کرد؟ فقط میشود ماستمالی اش کرد. اسم این مواجهۀ ماستمالی شده را هم یک احمقی برمیدارد میگذارد بهبود در شناخت. من احتیاجی به بزک کردن و ماستمالی ندارم. میدانم که این اعتصابِ آخری هیچ ربطی ندارد به بقاء. قصدم بهبود کیفیت حیات هم نبوده. من اسم این را میگذارم یک قدمِ بی تعارف. صرفاً آن کشتنِ آرام خودم را کنار گذاشتهام و بجای تعارف تکههای کوچک، حالا دارم قطعات بزرگتری ازخودم را دور میریزم. ایستادهام؛ این بار با دستهایی توی جیب. توی چشم دنیا نگاه میکنم و با دلخوری میگویم: من خودم را لازم ندارم! میشود هرچه که لازم داری از من برداری؟ غم انگیز است مانوئل. حالا یک سال و یک ماه است که هیچ پاسخی نشنیدهام؛ مطلقاً هیچ